0

لیلی و مجنون نظامی گنجوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش 46- وفات مجنون

 

انگشت کش سخن سرایان

این قصه چنین برد به پایان

کان سوخته خرمن زمانه

شد خرمنی از سرشک دانه

دستاس فلک شکست خردش

چون خرد شکست باز بردش

زانحال که بود زارتر گشت

بی‌زورتر و نزارتر گشت

جانی ز قدم رسیده تا لب

روزی به ستم رسیده تا شب

نالنده ز روی دردناکی

آمد سوی آن عروس خاکی

در حلقه آن حظیره افتاد

کشتیش در آب تیره افتاد

غلطید چو مور خسته کرده

پیچید چو مار زخم خورده

بیتی دو سه زارزار برخواند

اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند

برداشت بسوی آسمان دست

انگشت گشاد و دیده بربست

کای خالق هرچه آفرید است

سوگند به هرچه برگزیداست

کز محنت خویش وارهانم

در حضرت یار خود رسانم

آزاد کنم ز سخت جانی

واباد کنم به سخت رانی

این گفت و نهاد بر زمین سر

وان تربت را گرفت در بر

چون تربت دوست در برآورد

ای دوست بگفت و جان برآورد

او نیز گذشت از این گذرگاه

وان کیست که نگذرد بر اینراه

راهیست عدم که هر چه هستند

از آفت قطع او نرستند

ریشی نه که غورگاه غم نیست

خاریده ناخن ستم نیست

ای چون خر آسیا کهن لنگ

کهتاب نو روی کهربا رنگ

دوری کن از این خراس گردان

کو دور شد از خلاص مردان

در خانه سیل ریز منشین

سیل آمد، سیل، خیز، منشین

تا پل نشکست بر تو گردون

زین پل به جهان جمازه بیرون

در خاک مپیچ کو غباریست

با طبع مساز کو شراریست

بر تارک قدر خویش نه پای

تا بر سر آسمان کنی جای

دایم به تو بر جهان نماند

آنرا مپرست کان نماند

مجنون ز جهان چو رخت بر بست

از سرزنش جهانیان رست

بر مهد عروس خوابنیده

خوابش بربود و بست دیده

ناسود درین سرای پر دود

چون خفت مع‌الغرامه آسود

افتاده بماند هم بر آن حال

یک ماه و شنیده‌ام که یک سال

وان یاوگیان رایگان گرد

پیرامن او گرفته ناورد

او خفته چو شاه در عماری

وایشان همه در یتاق داری

بر گرد حظیره خانه گردند

زان گور گه آشیانه گردند

از بیم درندگان چپ و راست

آمد شد خلق جمله برخاست

نظارگیی که دیدی از دور

شوریدن آن ددان چو زنبور

پنداشتی آن غریب خسته

آنجاست به رسم خود نشسته

وان تیغ زنان به قهرمانی

بر شاه کنند پاسبانی

آگاه نه زانکه شاه مرد است

بادش کمر و کلاه برداست

وان جیفه خون به خرج کرده

دری به غبار درج کرده

از زلزلهای دور افلاک

شد ریخته و فشانده بر خاک

در هیئت او ز هر نشانی

نامانده به جا جز استخوانی

زان گرگ سگان استخوانخوار

کسرا نه به استخوان او کار

چندان که ددان بدند بر جای

ننهاد در آن حرم کسی پای

مردم ز حفاظ با نصیب است

این مردمی از ددان غریب است

شد سال گذشته وان دد و دام

آواره شدند کام و ناکام

دوران چو طلسم گنج بربود

وان قفل خزینه بند فرسود

گستاخ روان آن گذرگاه

کردند درون آن حرم راه

دیدند فتاده مهربانی

مغزی شده مانده استخوانی

چون محرم دیده ساختندش

از راه وفا شناختندش

آوازه روانه شد به هر بوم

شد در عرب این فسانه معلوم

خویشان و گزیدگان و پاکان

جمع آمده جمله دردناکان

رفتند و در او نظاره کردند

تن خسته و جامه پاره کردند

وان کالبد گهر فشانده

همچون صدف سپید مانده

گرد صدفش چو در زدودند

بازش چو صدف عبیر سودند

او خود چو غبار مشگوش داشت

از نافه عشق بوی خوش داشت

در گریه شدند سوکواران

کردند بر او سرشک باران

شستند به آب دیده پاکش

دادند ز خاک هم به خاکش

پهلوگه دخمه را گشادند

در پهلوی لیلیش نهادند

خفتند به ناز تا قیامت

برخاست ز راهشان ملامت

بودند در این جهان به یک عهد

خفتند در آن جهان به یک مهد

کردند چنانکه داشت راهی

بر تربت هردو روضه گاهی

آن روضه که رشک بوستان بود

حاجتگه جمله دوستان بود

هرکه آمدی از غریب و رنجور

در حال شدی ز رنج و غم دور

زان روضه کسی جدا نگشتی

تا حاجت او روا نگشتی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:50 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۶ - ختم کتاب به نام شروانشاه

 

شاها ملکا جهان پناها

یک شاه نه بل هزار شاها

جمشید یکم به تخت‌گیری

خورشید دوم به بی‌نظیری

شروانشه کیقباد پیکر

خاقان کبیر ابوالمظفر

نی شروانشاه بل جهانشاه

کیخسرو ثانی اختسان شاه

ای ختم قران پادشاهی

بی‌خاتم تو مباد شاهی

روزی که به طالع مبارک

بیرون بری از سپهر تارک

مشغول شوی به شادمانی

وین نامه نغز را بخوانی

از پیکر این عروس فکری

گه گنج بری و گاه بکری

آن باد که در پسند کوشی

ز احسنت خودش پرند پوشی

در کردن این چنین تفضل

از تو کرم وز من تو کل

گرچه دل پاک و بخت فیروز

هستند تو را نصیحت آموز

زین ناصح نصرت آلهی

بشنو دو سه حرف صبحگاهی

بر کام جهان جهان بپرداز

کان به که تومانی از جهان باز

ملکی که سزای رایت تست

خود در حرم ولایت تست

داد و دهشت کران ندارد

گر بیش کنی زیان ندارد

کاریکه صلاح دولت تست

در جستن آن مکن عنان سست

از هرچه شکوه تو به رنج است

پردازش اگرچه کان و گنج است

موئی مپسند ناروائی

در رونق کار پادشائی

دشمن که به عذر شد زبانش

ایمن مشو وز در برانش

قادر شو و بردبار می‌باش

می می‌خور و هوشیار می‌باش

بازوی تو گرچه هست کاری

از عون خدای خواه یاری

رای تو اگرچه هست هشیار

رای دیگران ز دست مگذار

با هیچ دو دل مشو سوی حرب

تا سکه درست خیزد از ضرب

از صحبت آن کسی بپرهیز

کو باشد گاه نرم و گه تیز

هرجا که قدم نهی فراپیش

باز آمدن قدم بیندیش

تا کار به نه قدم برآید

گر ده نکنی به خرج شاید

مفرست پیام داد جویان

الا به زبان راست گویان

در قول چنان کن استواری

کایمن شود از تو زینهاری

کس را به خود از رخ گشوده

گستاخ مکن نیازموده

بر عهد کس اعتماد منمای

تا در دل خود نیابیش جای

مشمار عدوی خرد را خرد

خار از ره خود چنین توان برد

در گوش کسی میفکن آن راز

کازرده شوی ز گفتنش باز

آنرا که زنی ز بیخ بر کن

وآنرا که تو برکشی میفکن

از هرچه طلب کنی شب و روز

بیش از همه نیکنامی اندوز

بر کشتن آنکه با زبونیست

تعجیل مکن اگرچه خونیست

بر دوری کام خویش منگر

کاقبال تواش درآرد از در

زاینجمله فسانها که گویم

با تو به سخن بهانه جویم

گرنه دل تو جهان خداوند

محتاج نشد به جنس این پند

زانجا که تراست رهنمائی

ناید ز تو جز صواب رائی

درع تو به زیر چرخ گردان

بس باد دعای نیک مردان

حرز تو به وقت شادکامی

بس باشد همت نظامی

یارب ز جمال این جهاندار

آشوب و گزند را نهاندار

هر در که زند تو سازکارش

هرجا که رود تو باش یارش

بادا همه اولیاش منصور

و اعداش چنانکه هست مقهور

این نامه که نامدار وی باد

بر دولت وی خجسته پی باد

هم فاتحه‌ایش هست مسعود

هم عاقبتیش باد محمود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:50 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها