بخش ۴۴ - صفت رسیدن خزان و در گذشتن لیلی
چون تار قصب ضعیف و بیتوش
باد آمد و برگ لاله را برد
خون میخورم این چه مهربانیست
جان میکنم این چه زندگانیست
کان لحظه که جان سپرده باشم
از من به بر تو یادگار است
در مهر تو تن به خاک میداد
احوال چه پرسیم که چون رفت
با عشق تو از جهان برون رفت
تا داشت در این جهان شماری
وان لحظه که در غم تو میمرد
این گفت و به گریه دیدهتر کرد
چون راز نهفته بر زبان داد
جانان طلبید و زود جان داد
برمیزد و موی و روی میکند
هر مویه که بود خواندش از بر
هر موی که داشت کندش از سر
کان چشمه آب را به خون شست
آن نوحه که خون شود بدو سنگ
گریان شد و تلخ تلخ بگریست
چون ابر شد از درون خروشان
بر مشهد او که موج خون بود
از دیده چو خون سرشک ریزان
از بس که سرشک لالهگون ریخت
وانگاه به دخمه سر فرو کرد
میگفت و همی گریست از درد
چون میگذرانی اندر این غار
بر غار تو غم خورم که یاری
از مه نه غریب اگر غریب است
یک چشم زد از دلم نهای دور
گر نقش تو از میانه برخاست
این گفت و نهاد دست بر دست
میداد به گریه ریگ را رنگ
وان دام و دد ایستاده در پیش
میزیست چنانکه مرگ از او به
گه قبله ز گور یار میساخت
گاه از پس گور دشت میتاخت
وآخر چو به کار خویش درماند
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
جمعه 10 اردیبهشت 1395 11:50 AM
تشکرات از این پست