بخش ۱۲۰ - طلب کردن طغرل شاه حکیم نظامی را
ز چشم افسای این لعبت فراغم
شکایت گونهای میکردم از بخت
که در بازو کمانی داشتم سخت
بسی تیر از کمان افکنده بودم
چنین مهدی که ماهش در نقابست
رساندندش به چرخ از سربلندی
پذیرفتند چندان ملک و مالم
بجز مشک از هوا گردی ندیده
به شریفم حدیث از گنج میرفت
غلام از ده کنیز از پنج میرفت
پذیرشها نگر در کار چون ماند
ستورم چون سقط شد بار چون ماند
زمین کشته را ندروده بگذاشت
بدین افسوس می خوردم دریغی
ز دم بر خویشتن چون شمع تیغی
که ناگه پیکی آمد نامه در دست
به تعجیلم درودی داد و بنشست
که سی روزه سفر کن کاینک از راه
به سی فرسنگی آمد موکب شاه
ترا خواهد که بیند روزکی چند
کلید خویش را مگذار در بند
مثالم داد کاین توقیع شاهست
همه شحنه همه تعویذ را هست
سه جا بوسیدم و سر بر گشادم
فرو خواندم مر آن فرمان به فرهنگ
کلیدم ز آهن آمد آهن از سنگ
به عزم خدمت شه جستم از جای
در آوردم به پشت بارگی پای
برون راندم سوی صحرا شتابان
گرفته رقص در کوه و بیابان
ز گوران تک ربودم در دویدن
گرو بردم ز مرغان در پریدن
همه ره سجده میبردم قلموار
به تارک راه میرفتم چو پرگار
به هر منزل کزان ره میبردم
بهر چشمه که آبی تازه خوردم
نسیم دولت از هر کوه ورودی
ز مشگین بوی آن حضرت بهرگام
زمین در زیر من چون عنبر خام
چو بر خود رنج ره کوتاه کردم
درون شد قاصد و شه را خبر کرد
که چشمه بر لب دریا گذر کرد
ز دریا داد گوهرها به غواص
عطارد را به برج ماه بردند
نشسته شاه چون تابنده خورشید
به تاج کیقباد و تخت جمشید
زمین بوسش فلک را تشنه کرده
مه از سرهنگ پاسش دشنه خورده
فکنده قیروان را جامه در قیر
طرفداران ز سقسین تا سمرقند
همه در حمل بر حمل ایستاده
به دریا ماند موج نیل رنگش
که در دل بود هم در هم نهنگش
ز حوضکهای می پر کرده کشتی
کف رادش به هر کس داده بهری
قدر خان را در آن در تنگباری
به ریشم زن نواها بر کشیده
گرفته ساقیان می بر کف دست
شهنشه خورده می بدخواه شه مست
شکوه زهد من بر من نگهداشت
نه زان پشمی که زاهد در کله داشت
بفرمود از میان می بر گرفتن
به خدمت ساقیان را داشت در بند
به سجده مطربان را کرد خرسند
اشارت کرد کاین یک روز تا شام
نظامی را شویم از رود و از جام
نوای نظم او خوشتر ز رود است
چو خضر آمد ز باده سر بتابیم
پس آنکه حاجب خاص آمد و گفت
درای ای طاق با هر دانشی جفت
درون رفتم تنی لرزنده چون بید
چو ذره کو گراید سوی خورشید
سر خود همچنان بر گردن خویش
سرافکنده فکنده هر دو در پیش
بدان تا بوسم او را چون زمین پای
چو دیدم آسمان برخاست از جای
گرفتم در کنار از دل نوازی
به موری چون سلیمان کرد بازی
من از تمکین او جوشی گرفتم
دو عالم را در آغوشی گرفتم
چو بر پای ایستادم گفت بنشین
به سوگندم نشاند این منزلت بین
چو گفت اقبال او بنشین نشستم
سخن گفتم چو دولت وقت میدید
سخنهائی که دولت میپسندید
از آن بذله که رضوانش پسندد
زبانی گر به گوش آرد بخندد
نصیحتها که شاهان را بشاید
گهی چون ابرشان گریه گشادم
چنان گفتم که شاه احسنت میگفت
خرد بیدار میشد جهل میخفت
سماعم ساقیان را کرده مدهوش
در آمد راوی و بر خواند چون در
ثنائی کان بساز از گنج شد پر
حدیثم را چو خسرو گوش میکرد
ز شیرینی دهن پر نوش میکرد
حکایت چون به شیرینی در آمد
ز تحسین حلقه در گوشم نهاده
شکر ریزان همی کرد از عنایت
در آن صنعت سخن را داد دادی
بدان تاریخ ما را تازه کردی
نه گل دارد بدین تری هوائی
نه بلبل زین نوآئین تر نوائی
گشاده خواندن او بیت بر بیت
هم آتش دایه شد هم ز مهریرش
چه حلوا کردهای در جوش این جیش
که هر کو میخورد میگوید العیش
در آن پالوده پالوده چون شیر
عروسی را بدان شیرین سواری
چو بر دندان ما کردی حلالش
چه دندان مزد شد با زلف و خالش
ترا هم بر من و هم بر برادر
معاشی فرض شد چون شیر مادر
جهان را هم ملک هم پهلوان بود
بدان نامه که بردی سالها رنج
چه دادت دست مزد از گوهر و گنج
شنیدم قرعهای زد بر خلاصت
دو پاره ده نوشت از ملک خاصت
چه گوئی آن دهت دادند یا نه
چو دانستم که خواهد فیض دریا
به بند افتادهای آزاد گردد
دعای تازهای خواندم چو بختش
به گوهر بر گرفتم پای تختش
چو بر خواندم دعای دولت شاه
نه از بهر بها بر بستم اول
دری دیدم به کیوان بر کشیده
به بیمثلی جهان مثلش ندیده
دهد بر من در ودی آنکه خواند
مرا مقصود ازین شیرین فسانه
فسون شکر و شیرین چه خوانم
بلی شاه سعید از خاص خویشم
پذیرفت آنچه فرمودی ز پیشم
چو بحر عمر او کشتی روان کرد
مرا نه جمله عالم را زیان کرد
ولی چون هست شاهی چون تو بر جای
از آن پذرفتهای رغبتانگیز
پذیرفت آن دعا و حمد را شاه
به اخلاصی که بود از دل بدو راه
چو خو با حمد و با اخلاص من کرد
که شد بخشیده این ده بر تمامی
به طلقی ملک او شد تا قیامت
کسی کاین راستی را نیست باور
بجز وحشت مباد او را انیسی
به لعنت باد تا باشد زمانه
چو کار افتادهای را کار شد راست
در گنجینه بگشاد و براراست
برونم را به خلعتهای شاهی
چو از تشریف خود منشوریم داد
به طاعت گاه خود دستوریم داد
شدم نزدیک شه با بخت مسعود
وزو باز آمدم با تخت محمود
چنان رفتم که سوی کعبه حجاج
چنان باز آمدم کاحمد ز معراج
شنیدم حاسدی زانها که دانی
که دزد کیسه بر باشد نهانی
به یوسف صورتی گرگی همی زاد
به لوزینه درون الماس میداد
کهای گیتی نگشته حق شناست
دهی ویرانه باشد رو نمایش؟
دهی و آنگه چه ده چون کوره تنگ
که باشد طول و عرضش نیم فرسنگ
ندارد دخل و خرجش کیسهپرداز
که نعمت خواره را کفران میندیش
چرا میباید ای سالوک نقاب
در آن ویرانه افتادن چو مهتاب
بحمد من نگر حمدونیان چیست
که یک حمد اینچنین به کانچنان بیست
اگر بینی در آن ده کار و کشتی
گر او دارد ز دانه خوشه پر
گر او را ز ابر فیض آب فراتست
گر او را بیشهای با استواریست
مرا صد بیشه از عود قماریست
بدان وجهست کاین وجهی حلالست
و گر دارد خرابی سوی او راه
ز خرواری صدف یک دانه در به
نه این ده شاه عالم رای آن داشت
که ده بخشد چو خدمت جای آن داشت
ولی چون ملک خرسندیم را دید
ولایت در خور خواهنده بخشید
چو من خرسندم و بخشنده خشنود
تو نقد بوالفضولی خرج کن زود
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
جمعه 10 اردیبهشت 1395 9:44 AM
تشکرات از این پست