0

خسرو و شیرین نظامی گنجوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۷۵ - پاسخ دادن شیرین خسرو را

 

به خدمت شمسه خوبان خلخ

زمین را بوسه داد و داد پاسخ

که دایم شهریارا کامران باش

به صاحب دولتی صاحبقران باش

مبادا بی تو هفت اقلیم را نور

غبار چشم زخم از دولتت دور

هزارت حاجت از شاهی رواباد

هزارت سال در شاهی بقاباد

کسی کو باده بر یادت کند نوش

گر آنکس خود منم بادت در آغوش

بس است این زهر شکر گون فشاندن

بر افسون خوانده‌ای افسانه خواندن

سخن‌های فسون‌آمیز گفتن

حکایت‌های بادانگیز گفتن

به نخجیر آمدن با چتر زرین

نهادن منتی بر قصر شیرین

نباشد پادشاهی را گزندی

زدن بر مستمندی ریشخندی

به صید اندر سگی توفیر کردن

به توفیر آهوئی نخجیر کردن

چو من گنجی که مهرم خاک نشکست

به سردستی نیایم بر سر دست

تو زین بازیچه‌ها بسیار دانی

وزین افسانها بسیار خوانی

خلاف آن شد که با من در نگیرد

گل آرد بید لیکن برنگیرد

تو آن رودی که پایانت ندانم

چو دریا راز پنهانت ندانم

من آن خانیچه‌ام کابم عیانست

هر آنچم در دل آید بر زبانست

کسی در دل چو دریا کینه دارد

که دندان چون صدف در سینه دارد

حریفی چرب شد شیرین بر این بام؟

کزین چربی و شیرینی شود رام؟

شکر گفتاریت را چون نیوشم

که من خود شهد و شکر می‌فروشم

زبانی تیز می‌بینم دگر هیچ

جگرسوزی و جز سوز جگر هیچ

سخن تا کی ز تاج و تخت گوئی

نگوئی سخته اما سخت گوئی

سخن را تلخ گفتن تلخ رائیست

که هر کس را درین غار اژدهائیست

سخن با تو نگویم تا نسنجم

نسنجیده مگو تا من نرنجم

قرار کارها دیر اوفتد دیر

که من آیینه بردارم تو شمشیر

سخن در نیک و بد دارد بسی روی

میان نیک و بد باشد یکی موی

درین محمل کسی خوشدل نشیند

که چشم زاغ پیش از پس ببیند

سر و سنگست نام و ننگ زنهار

مزن بر آبگینه سنگ زنهار

سخن تا چند گوئی از سر دست

همانا هم تو مستی هم سخن مست

سخن کان از دماغ هوشمند است

گر از تحت‌الثری آید بلند است

سخنگو چون سخن بیخود نگوید

اگر جز بد نگوید بد نگوید

سخن باید که با معیار باشد

که پر گفتن خران را بار باشد

یکی زین صد که می‌گوئی رهی را

نگوید مطربی لشگر گهی را

اگر گردی به درد سر کشیدن

ز تو گفتن ز من یک یک شنیدن

گرت باید به یک پوشیده پیغام

برآوردن توانی صد چنین کام

عروسی را چو من کردی حصاری

پس از عالم عروسی چشم داری

ببین در اشک مروارید پوشم

مکن بازی به مروارید گوشم

به آه عنبرینم بین که چونست

که عقد عنبرینه‌ام پر ز خونست

لب چون نار دانم بین چه خرد است

که نارم راز بستان دزد بر است

مگر بر فندق دستم زنی سنگ

که عناب لبم دارد دلی تنگ

مبارک رویم اما در عماری

مبارک بادم این پرهیزگاری

مکن گستاخی از چشمم بپرهیز

که در هر غمزه دارد دشنه تیز

هر آن موئی که در زلفم نهفته است

بر او ماری سیه چون قیر خفته است

ترا با من دم خوش در نگیرد

به قندیل یخ آتش در نگیرد

به طمع این رسن در چه نیفتم

به حرص این شکار از ره نیفتم

دلت بسیار گم می‌گردد از راه

درو زنگی بباید بستن از آه

نبینی زنگ در هر کاروانی

ز بهر پاس می‌دارد فغانی

سحر تا کاروان نارد شباهنگ

نبندد هیچ مرغی در گلو زنگ

غلط رانی که زخمه‌ات مطلق افتاد

بر ادهم می‌زدی بر ابلق افتاد

به هندوستان جنیبت می‌دواندی

غلط شد ره به بابل باز ماندی

به دریا می‌شدی در شط نشستی

به گل رغبت نمودی لاله بستی

به جان داروی شیرین ساز کردی

ولی روزه به شکر باز کردی

ترا من یار و آنگه جز منت یار؟

ترا این کار و آنگه با منت کار؟

مکن چندین بر این غمخوار خواری

که کردی پیش از این بسیار زاری

برو فرموش کن ده رانده‌ای را

رها کن در دهی وامانده‌ای را

چو فرزندی پدر مادر ندیده

یتیمانه به لقمه پروریده

چو غولی مانده در بیغوله گاهی

که آنجا نگذرد موری به ماهی

ز تو کامی ندیده در زمانه

شده تیر ملامت را نشانه

در این سنگم رها کن زار و بی زور

دگر سنگی برونه تا شود گور

چو باشد زیر و بالا سنگ بر سنگ

بپوشد گرچه باشد ننگ بر ننگ

همان پندارم ای دلدار دلسوز

که افتادم ز شبدیز اولین روز

جوانمردی کن از من بار بردار

گل افشانی بس از ره خار بردار

گل افشاندن غبار انگیختن چند

نمک خوردن نمکدان ریختن چند

بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم

ز خان و مان خویش آواره گشتم

مرا آن روز شادی کرد بدرود

که شیرین را رها کردی به شهرود

من مسکین که و شهر مداین

چه شاید کردن (المقدور کاین)

ترا مثل تو باید سر بلندی

چه برخیزد ز چون من مستمندی

چه آنجا کن کز او آبی برآید

رگ آنجا زن کز او خونی گشاید

بنای دوستی بر باد دادی

مگر کاکنون اساس نو نهادی

گلیم نو کز او گرمی نیاید

کهن گردد کجا گرمی فزاید

درختی کز جوانی کوژ برخاست

چو خشک و پیر گردد کی شود راست

قدم برداشتی و رنجه بودی

کرم کردی خدواندی نمودی

ولیک امشب شب در ساختن نیست

امید حجره وا پرداختن نیست

هنوز این زیربا در دیگ خامست

هنوز اسباب حلوا ناتمام است

تو امشب بازگرد از حکمرانی

به مستان کرد نتوان میهمانی

چو وقت آید که گردد پخته این کار

توانم خواندنت مهمان دگربار

به عالم وقت هر چیزی پدید است

در هر گنج را وقتی کلید است

نبینی مرغ چون بی‌وقت خواند

بجای پرفشانی سر فشاند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  9:30 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۷۶ - پاسخ خسرو شیرین را

 

چو خسرو دید کان معشوق طناز

ز سر بیرون نخواهد کردن آن ناز

فسونی چند با خواهش بر آمود

فسون بردن به بابل کی کند سود

بلابه گفت کای مقصود جانم

چراغ دیده و شمع روانم

سرم را بخت و بختم را جوانی

دلم را جان و جان را زندگانی

چو گردون با دلم تا کی کنی حرب

به بستوی تهی میکن سرم چرب

به عشوه عاشقی را شاد میکن

مبارک مرده‌ای آزاد میکن

نبینی عیب خود در تند خوئی

بدینسان عیب من تا چند گوئی

چو کوری کو نبیند کوری خویش

به صد گونه کشد عیب کسان پیش

ز لعل این سنگها بیرون میفکن

به خاک افکندیم در خون میفکن

هلاکم کردی از تیمار خواری

عفاک الله زهی تیمار داری

شب آمد برف می‌ریزد چو سیماب

ز یخ مهری چو آتش روی برتاب

مکن کامشب ز برفم تاب گیرد

بدا روزا که این برف آب گیرد

یک امشب بر در خویشم بده بار

که تا خاک درت بوسم فلک‌وار

به زانوی ادب پیشت نشینم

بدوزم دیده وانگه در تو بینم

ره آنکس راست در کاشانه تو

که دوزد چشم خود در خانه تو

مدان آن دوست را جز دشمن خویش

که یابی چشم او بر روزن خویش

بر آنکس دوستی باشد حلالت

که خواهد بیشی اندر جاه و مالت

رفیقی کو بود بر تو حسدناک

به خاکش ده که نرزد صحبتش خاک

مکن جانا به خون حلق مرا تر

مدارم بیش ازین چون حلقه بر در

عذابم میدهی وان ناصوابست

بهشت است این و در دوزخ عذابست

بهشتی میوه‌ای داری رسیده

به جز باغ بهشتش کس ندیده

بهشت قصر خود را باز کن در

درخت میوه را ضایع مکن بر

رطب بر خوان رطبخواری نه بر خوان

سکندر تشنه لب بر آب حیوان

درم بگشای و راه کینه دربند

کمر در خدمت دیرینه دربند

و گر ممکن نباشد در گشادن

غریبی را یک امشب بار دادن

برافکن برقع از محراب جمشید

که حاجتمند برقع نیست خورشید

گر آشفته شدم هوشم تو بردی

ببر جوشم که سر جوشم تو بردی

مفرح هم تو دانی کرد بر دست

که هم یاقوت و هم عنبر ترا هست

لبی چون انگبین داری ز من دور؟

زبان در من کشی چون نیش زنبور؟

مکن با این همه نرمی درشتی

که از قاقم نیاید خار پشتی

چنان کن کز تو دلخوش باز گردم

به دیدار تو عشرت ساز گردم

قدم گر چه غبارآلود دارم

به دیدار تو دل خشنود دارم

و گر بر من نخواهد شد دلت راست

به دشواری توانی عذر آن خواست

مکن بر فرق خسرو سنگ باری

چو فرهادش مکش در سنگ ساری

کسی کاندازد او بر آسمان سنگ

به آزار سر خود دارد آهنگ

شکست سرکنی خون بر تن افتد

قفای گردنان بر گردن افتد

گذر بر مهر کن چون دلنوازان

به من بازی مکن چون مهره‌بازان

نه هر عاشق که یابی مست باشد

نه هر کز دست شد زان دست باشد

گهی با من به صلح و گه به جنگی

خدا توبه دهادت زین دو رنگی

سپیدی کن حقیقت یا سیاهی

که نبود مار ماهی مار و ماهی

شدی بدخو ندانم کاین چه کین است

مگر کایین معشوقان چنین است

مرا تا بیش رنجانی که خاموش

چو دریا بیشتر پیدا کنم جوش

ترا تا پیش‌تر گویم که بشتاب

شوی پستر چو شاگرد رسن تاب

مزن چندین جراحت بر دل تنگ

دلست این دل نه پولاد است و نه سنگ

به کام دشمنم کردی نه نیکوست

که بد کاریست دشمن کامی ای دوست

بده یک وعده چون گفتار من راست

مکن چندین کجی در کار من راست

به رغم دشمنان بنواز ما را

نهان میسوز و میساز آشکارا

به شور انگیختن چندین مکن زور

که شیرین تلخ گردد چون شود شور

بکن چربی که شیرینیت یارست

که شیرینی به چربی سازگارست

ترا در ابر می‌جستم چو مهتاب

کنونت یافتم چون ابر بی‌آب

چراغی عالم افروزنده بودی

چو در دست آمدی سوزنده بودی

گلی دیدم ز دورت سرخ و دلکش

چو نزدیک آمدی خود بودی آتش

عتاب از حد گذشته جنگ باشد

زمین چون سخت گردد سنگ باشد

نه هر تیغی بود با زخم هم پشت

نه یکسان روید از دستی ده انگشت

توانم من کز اینجا باز گردم

به از تو با کسی دمساز گردم

ولیکن حق خدمت می‌گزارم

نظر بر صحبت دیرینه دارم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  9:30 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۷۷ - پاسخ دادن شیرین خسرو را

 

اجازت داد شیرین باز لب را

که در گفت آورد شیرین رطب را

عقیق از تارک لؤلؤ برانگیخت

گهر می‌بست و مروارید می‌ریخت

نخستین گفت کای شاه جوانبخت

به تو آراسته هم تاج و هم تخت

به نیروی تو بر بدخواه پیوست

علم را پای باد و تیغ را دست

به بالای تو دولت را قبا چست

به بازوی تو گردون را کمان سست

ز یارت بخت باد از بخت یاری

که پشتیوان پشت روزگاری

پس آنگه تند شد چون کوه آتش

به خسرو گفت کی سالار سرکش

تو شاهی رو که شه را عشقبازی

تکلف کردنی باشد مجازی

نباشد عاشقی جز کار آنکس

که معشوقیش باشد در جهان بس

مزن طعنه مرا در عشق فرهاد

به نیکی کن غریبی مرده را یاد

مرا فرهاد با آن مهربانی

برادر خوانده‌ای بود آن جهانی

نه یکساعت به من در تیز دیده

نه از شیرین جز آوازی شنیده

بدان تلخی که شیرین کرد روزش

چو عود تلخ شیرین بود سوزش

از او دیدم هزار آزرم دلسوز

که نشنیدم پیامی از تو یکروز

مرا خاری که گل باشد بر آن خار

به از سروی که هرگز ناورد بار

ز آهن زیر سر کردن ستونم

به از زرین کمر بستن به خونم

مسی کز وی مرا دستینه سازند

به از سیمی که در دستم گدازند

چراغی کو شبم را برفروزد

به از شمعی که رختم را بسوزد

بود عاشق چو دریا سنگ در بر

منم چون کوه دایم سنگ بر سر

به زندان مانده چون آهن درین سنگ

دل از شادی و دست از دوستان تنگ

مبادا تنگدل را تنگ دستی

که با دیوانگی صعب است مستی

چو مستی دارم و دیوانگی هست

حریفی ناید از دیوانه مست

قلم در کش به حرف دست سایم

که دست حرف گیران را نشایم

همان انگار کامد تند بادی

ز باغت برد برگی بامدادی

مرا سیلاب محنت در بدر کرد

تو رخت خویشتن برگیر و برگرد

من اینک مانده‌ام در آتش تیز

تو در من بین و عبرت گیر و بگریز

هوا کافور بیزی می نماید

هوای ما اگر سرد است شاید

چو ابر از شور بختی شد نمک بار

دل از شیرین شورانگیز بردار

هوا داری مکن شب را چو خفاش

چو باز جره خور روز روباش

شد آن افسانه‌ها کز من شنیدی

گذشت آن مهربانیها که دیدی

شعیری زان شعار نو نماند است

و گر تازی ندانی جو نماند است

نه آن ترکم که من تازی ندانم

شکن کاری و طنازی ندانم

فلک را طنزگه کوی من آمد

شکن خود کار گیسوی من آمد

دلت گر مرغ باشد پر نگیرد

دمت گر صبح باشد در نگیرد

اگر صد خواب یوسف داری از بر

همانی و همان عیسی و بس خر

گر آنگه می‌زدی یک حربه چون میغ

چو صبح اکنون دو دستی میزنی تیغ

بدی دیلم کیائی برگزیدی

تبر بفروختی زوبین خریدی

برو کز هیچ روئی در نگنجی

اگر موئی که موئی در نگنجی

به زور و زرق کسب اندوزی خویش

نشاید خورد بیش از روزی خویش

گره بر سینه زن بی رنج مخروش

ادب کن عشوه را یعنی که خاموش

حلالی خور چو بازان شکاری

مکن چون کرکسان مردار خواری

مرا شیرین بدان خوانند پیوست

که بازیهای شیرین آرم از دست

یکی را تلخ‌تر گریانم از جام

یکی را عیش خوشتر دارم از نام

گلابم گر کنم تلخی چه باکست

گلاب آن به که او خود تلخ ناکست

نبیذی قاتلم بگذارم از دست

که از بویم بمانی سالها مست

چو نام من به شیرینی بر آید

اگر گفتار من تلخ است شاید

دو شیرینی کجا باشد بهم نغز

رطب با استخوان به جوز با مغز

درشتی کردنم نزخار پشتی است

بسا نرمی که در زیر درشتی است

گهر در سنگ و خرما هست در خار

وز اینسان در خرابی گنج بسیار

تحمل را بخود کن رهنمونی

نه چندانی که بار آرد زبونی

زبونی کان ز حد بیرون توان کرد

جهودی شد جهودی چون توان کرد

چو خرگوش افکند در بردباری

کند هر کودکی بروی سواری

چو شاهین باز ماند از پریدن

ز گنجشکش لگد باید چشیدن

شتر کز هم جدا گردد قطارش

ز خاموشی کشد موشی مهارش

کسی کو جنگ شیران آزماید

چو شیر آن به که دندانی نماید

سگان وقتی که وحشت ساز گردند

ز یکدیگر به دندان باز گردند

پس آنگه بر زبان آورد سوگند

به هوش زیرک و جان خردمند

به قدر گنبد پیروزه گلشن

به نور چشمه خورشید روشن

به هر نقشی که در فردوس پاکست

به هر حرفی که در منشور خاکست

بدان زنده گه او هرگز نمیرد

به بیداری که خواب او را نگیرد

به دارائی که تن‌ها را خورش داد

به معبودی که جان را پرورش داد

که بی کاوین اگر چه پادشاهی

ز من برنایدت کامی که خواهی

بدین تندی ز خسرو روی برتافت

ز دست افکند گنجی را که دریافت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  9:30 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۷۸ - بازگشتن خسرو از قصر شیرین

 

شباهنگام کاهوی ختن گرد

ز ناف مشک خود خود را رسن کرد

هزار آهو بره لبها پر از شیر

بر این سبزه شدند آرامگه گیر

ملک چون آهوی نافه دریده

عتاب یار آهو چشم دیده

ز هر سو قطره‌های برف و باران

شده بارنده چون ابر بهاران

ز هیبت کوه چون گل می‌گدازید

ز برف ارزیز بر دل می‌گدازید

به زیر خسرو از برف درم ریز

نقاب نقره بسته خنگ شبدیز

زبانش موی شد وز هیچ روئی

به مشگین موی در نگرفت موئی

بسی نالید تا رحمت کند یار

به صد فرصت نشد یک نکته بر کار

نفیرش گرچه هر دم تیزتر بود

جوابش هر زمان خونریزتر بود

چو پاسی از شب دیجور بگذشت

از آن در شاه دل رنجور بگذشت

فرس می‌راند چون بیمار خیزان

ز دیده بر فرس خوناب ریزان

سر از پس مانده میشد با دل ریش

رهی بی‌خویشتن بگرفته در پیش

نه پای آنکه راند اسب را تیز

نه دست آن که برد پای شبدیز

سرشک و آه راه ره توشه بسته

ز مروارید بر گل خوشه بسته

درین حسرت که آوخ گر درین راه

پدیدار آمدی یا کوه یا چاه

مگر بودی درنگم را بهانه

بماندی رختم این جا جاوادانه

گهی می‌زد ز تندی دست بر دست

گهی دستارچه بر دیده می‌بست

چو آمد سوی لشکرگاه نومید

دلش می‌سوخت از گرمی چو خورشید

درید ابر سیاه از سبز گلشن

بر آمد ماهتابی سخت روشن

شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست

کنار نوبتی را شقه بر بست

نه از دل در جهان نظاره می‌کرد

بجای جامه دل را پاره می‌کرد

به آسایش نمودن سر نمی‌داشت

سر از زانوی حسرت برنمی‌داشت

ندیم و حاجب و جاندار و دستور

همه رفتند و خسرو ماند و شاپور

به صنعت هر دم آن استاد نقاش

بر او نقش طرب بستی که خوش باش

زدی بر آتش سوزان او آب

به رویش در بخندیدی چو مهتاب

دلش دادی که شیرین مهربانست

بدین تلخی مبین کش در زبانست

اگر شیرین سر پیکار دارد

رطب دانی که سر با خار دارد

مکن سودا که شیرین خشم ریزد

ز شیرینی به جز صفرا چه خیزد

مرنج از گرمی شیرین رنجور

که شیرینی به گرمی هست مشهور

ملک چون جای خالی دید از اغیار

شکایت کرد با شاپور بسیار

که دیدی تا چه رفت امروز با من

چه کرد آن شوخ عالم سوز با من

چه بی‌شرمی نمود آن ناخدا ترس

چو زن گفتی کجا شرم و کجا ترس

کله چون نارون پیشش نهادم

به استغفار چون سرو ایستادم

تبر بر نارون گستاخ میزد

به دهره سرو بن را شاخ میزد

نه زان سرما نوازش گرم گشتش

نه دل زان سخت روئی نرم گشتش

زبانش سر بسر تیر و تبر بود

یکایک عذرش از جرمش بتر بود

بلی تیزی نماید یار با یار

نه تا این حد که باشد خار با خار

ز تیزی نیز من دارم نشانی

مرا در کالبد هم هست جانی

اگر هاروت بابل شد جمالش

و گر سر بابل هندوست خالش

ز بس سردی که چون یخ شد سرشتم

فسون هر دو را بر یخ نوشتم

غمش را کز شکیبائی فزونست

من غمخواره می‌دانم که چونست

سرشت طفل بد را دایه داند

بد همسایه را همسایه داند

مرا او دشمنی آمد نهانی

نهفته کین و ظاهر مهربانی

چه خواهش کان نکردم دوش با او

نپذرفت و جدا شد هوش با او

سخنهای خوش از هر رسم و راهی

بگفتم سالی و نشنید ماهی

شب آمد روشنائی هم نبخشید

شکست و مومیائی هم نبخشید

اگر چه وصل شیرین بی‌نمک نیست

وزو شیرین‌تری زیر فلک نیست

مرا پیوند او خواری نیرزد

نمک خوردن جگرخواری نیرزد

به زیر پای پیلان در شدن پست

به از پیش خسیسان داشتن دست

به آب اندر شدن غرفه چو ماهی

از آن به کز وزغ زنهار خواهی

به ناخن سنگ بر کندن ز کهسار

به از حاجت به نزد ناسزاوار

همه کس در در آب پاک یابد

کسی کو خاک جوید خاک یابد

چرا در سنگ ریزه کان کنم کان

چه بی‌روغن چراغی جان کنم جان

چه باید ملک جان دادن به شوخی

که بنشیند کلاغش بر کلوخی

مرا چون من کسی باید به ناموس

که باشد همسر طاوس طاوس

نخستین خاک را بوسید شاپور

پس آنگه زد بر آتش آب کافور

کز این تندی نباید تیز بودن

جوانمردیست عذرانگیز بودن

ستیز عاشقان چون برق باشد

میان ناز و وحشت فرق باشد

اگر گرمست شیرین هست معذور

که شیرینی به گرمی هست مشهور

نه شیرین خود همه خرما دهانی

ندارد لقمه بی‌استخوانی

گرت سر گردد از صفرای شیرین

ز سر بیرون مکن سودای شیرین

مگر شیرین از آن صفرا خبر داشت

که چندان سر که در زیر شکر داشت

چو شیرینی و ترشی هست در کار

از این صفرا و سودا دست مگذار

عجب ناید ز خوبان زود سیری

چنانک از سگ سگی وز شیر شیری

شبه با در بود عادت چنین است

کلید گنج زرین آهنین است

به جور از نیکوان نتوان بریدن

بباید ناز معشوقان کشیدن

همه خوبان چنین باشند بدخوی

عروسی کی بود بیرنگ و بی‌بوی

کدامین گل بود بی‌زحمت خار

کدامین خط بود بی‌زخم پرگار

ز خوبان توسنی رسم قدیمست

چو مار آبی بود زخمش سلیمست

رهائی خواهی از سیلاب اندوه

قدم بر جای باید بود چون کوه

گر از هر باد چون کاهی بلرزی

اگر کوهی شوی کاهی نیرزی

به ار کامت به ناکامی برآید

که بوی عنبر از خامی برآید

بر آن مه ترکتازی کرد نتوان

که بر مه دست یازی کرد نتوان

زنست آخر در اندر بند و مشتاب

که از روزن فرود آید چو مهتاب

مگر ماه و زن از یک فن در آیند

که چون دربندی از روزن در آیند

چه پنداری که او زین غصه دورست

نه دورست او ولی دانم صبورست

گر از کوه جفا سنگی در افتد

ترا بر سایه او را بر سر افتد

و گر خاری ز وحشت حاصل آید

ترا بر دامن او را بر دل آید

یک امشب ار صبوری کرد باید

شب آبستن بود تا خود چه زاید

ندارد جاودان طالع یکی خوی

نماند آب دایم در یکی جوی

همه ساله نباشد کامکاری

گهی باشد عزیزی گاه خواری

بهر نازی که بر دولت کند بخت

نباید دولتی را داشتن سخت

کجا پرگار گردش ساز گردد

به گردش گاه اول باز گردد

هر آن رایض که او توسن کند رام

کند آهستگی با کره خام

به صبرش عاقبت جائی رساند

که بروی هر که را خواهد نشاند

به صبر از بند گردد مرد رسته

که صبر آمد کلید کار بسته

گشاید بند چون دشوار گردد

بخندد صبح چون شب تار گردد

امیدم هست کاین سختی سرآید

مراد شه بدین زودی برآید

بدین وعده ملک را شاد می‌کرد

خرابی را به رفق آباد می‌کرد

ز دولت بر رخ شه خال میزد

چو اختر می‌گذشت او فال میزد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  9:30 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۷۹ - پشیمان شدن شیرین از رفتن خسرو

 

همان صاحب سخن پیر کهن سال

چنین آگاه کرد از صورت حال

که چون بی‌شاه شد شیرین دلتنگ

به دل بر می‌زد از سنگین دلی سنگ

ز مژگان خون بی‌اندازه می‌ریخت

به هر نوحه سرشگی تازه می‌ریخت

چو مرغی نیم کشت افتادن و خیزان

ز نرگس بر سمن سیماب ریزان

مژه بر نرگسان مست می‌زد

ز دست دل به سر بر دست می‌زد

هوا را تشنه کرد از آه بریان

زمین را آب داد از چشم گریان

نه دست آنکه غم را پای دارد

نه جای آنکه دل بر جای دارد

چو از بی‌طاقتی شوریده دل شد

از آن گستاخ روئیها خجل شد

به گلگون بر کشید آن تنگدل تنگ

فرس گلگون و آب دیده گلرنگ

برون آمد بر آن رخش خجسته

چو آبی بر سر آتش نشسته

رهی باریک چون پرگار ابروش

شبی تاریک چون ظلمات گیسوش

تکاور بر ره باریک می‌راند

خدا را در شب تاریک می‌خواند

جهان پیمایش از گیتی نوردی

گرو برده ز چرخ لاجوردی

به آیین غلامان راه برداشت

پی شبدیز شاهنشاه برداشت

بهر گامی که گلگونش گذر کرد

به گلگون آب دیده خاک تر کرد

همی شد تا به لشکرگاه خسرو

جنیبت راند تا خرگاه خسرو

زبان پاسبانان دید بسته

حمایل‌های سرهنگان گسسته

همه افیون خور مهتاب گشته

ز پای افتاده مست خواب گشته

به هم بر شد در آن نظاره کردن

نمی‌دانست خود را چاره کردن

ز درگاه ملک می‌دید شاپور

که می‌راند سواری پر تک از دور

به افسونها در آن تابنده مهتاب

ملک را برده بود آن لحظه در خواب

برون آمد سوی شیرین خرامان

نکرد آگه کسی را از غلامان

بدو گفت ای پری پیکر چه مردی

پری گر نیستی اینجا چه گردی

که شیر اینجا رسد بی‌زور گردد

و گر مار آید اینجا مور گردد

چو گلرخ دید در شاپور بشناخت

سبک خود را ز گلگون اندر انداخت

عجب در ماند شاپور از سپاسش

فراتر شد که گردد روشناسش

نظر چون بر جمال نازنین زد

کله بر آسمان سر بر زمین زد

بپرسیدش که چون افتاد رایت

که ما را توتیا شد خاک پایت

پری پیکر نوازشها نمودش

به لفظ مادگان لختی ستودش

گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش

حکایت کرد با او قصه خویش

از آن شوخی و نادانی نمودن

خجل گشتن پشیمانی فزودن

وزان افسانه‌های خام گفتن

سخن چون مرغ بی‌هنگام گفتن

نمود آنگه که چون شه بارگی راند

دلم در بند غم یکبارگی ماند

چنان در کار خود بیچاره گشتم

که منزلها ز عقل آواره گشتم

وزان بیچارگی کردم دلیری

کند وقت ضرورت گور شیری

تو دولت بین که تقدیر خداوند

مرا در دست بدخواهی نیفکند

چو این برخواسته برخواست آمد

به حکم راست آمد راست آمد

کنون خود را ز تو بی‌بیم کردم

به آمد را به تو تسلیم کردم

دو حاجت دارم و در بند آنم

برآور زانکه حاجتمند آنم

یکی شه چون طرب را گوش گبرد

جهان آواز نوشانوش گیرد

مرا در گوشه تنها نشانی

نگوئی راز من شه را نهانی

بدان تا لهو و نازش را ببینم

جمال جان نوازش را ببینم

دوم حاجت که گر یابد به من راه

به کاوین سوی من بیند شهنشاه

گر این معنی بجای آورد خواهی

بکن ترتیب تا ماند سیاهی

و گرنه تا ره خود پیش گیرم

سر خویش و سرای خویش گیرم

چو روشن گشت بر شاپور کارش

به صد سوگند شد پذرفتگارش

بر آخر بست گلگون را چو شبدیز

در ایوان برد شیرین را چو پرویز

دو خرگه داشتی خسرو مهیا

بر آموده به گوهر چون ثریا

یکی ظاهر ز بهر باده خوردن

یکی پنهان ز بهر خواب کردن

پریرخ را بسان پاره نور

سوی آن خوابگاه آورد شاپور

گرفتش دست و بنشاندش بر آن دست

برون آمد در خرگه فرو بست

به بالین شه آمد دل گشاده

به خدمت کردن شه دل نهاده

زمانی طوف می‌زد گرد گلشن

زمانی شمع را می‌کرد روشن

ز خواب خوش در آمد ناگهان شاه

جبین افروخته چون بر فلک ماه

ستایش کرد بر شاپور بسیار

که‌ای من خفته و بختم تو بیدار

به اقبال تو خوابی خوب دیدم

کز آن شادی به گردون سر کشیدم

چنان دیدم که اندر پهن باغی

به دست آوردمی روشن چراغی

چراغم را به نور شمع و مهتاب

بکن تعبیر تا چون باشد این خواب

به تعبیرش زبان بگشاد شاپور

که چشمت روشنی یابد بدان نور

بروز آرد خدای این تیره شب را

بگیری در کنار آن نوش لب را

بدین مژده بیا تا باده نوشیم

زمین را کیمیای لعل پوشیم

بیارائیم فردا مجلسی نو

به باده سالخورد و نرگسی نو

چو از مشرق بر آید چشمه نور

برانگیزد ز دریا گرد کافور

می کافور بو در جام ریزیم

وز این دریا در آن زورق گریزیم

رخ شاه از طرب چون لاله بشکفت

چو نرگس در نشاط این سخن خفت

سحرگه چون روان شد مهد خورشید

جهان پوشید زیورهای جمشید

برآمد دزدی از مشرق سبک دست

عروس صبح را زیور به هم بست

بجنبانید مرغان را پر و بال

برآوردند خوبان بانگ خلخال

در آمد شهریار از خواب نوشین

دلش خرم شده زان خواب دوشین

ز نو فرمود بستن بارگاهی

که با او بود کوهی کم ز کاهی

بر آمد نوبتی را سر بر افلاک

نهان شد چشم بد چون گنج در خاک

کشیده بارگاهی شصت بر شصت

ستاده خلق بر در دست بر دست

به سرهنگان سلطانی حمایل

درو درگه شده زرین شمایل

ز هر سو دیلمی گردن به عیوق

فرو هشته کله چون جعد منجوق

به دهلیز سراپرده سیاهان

حبش را بسته دامن در سپاهان

سیاهان حبش ترکان چینی

چو شب با ماه کرده همنشینی

صبا را بود در پائین اورنگ

ز تیغ تنگ چشمان رهگذر تنگ

طناب نوبتی یک میل در میل

به نوبت بسته بر در پیل در پیل

ز گرد ک‌های دو را دور بسته

مه و خورشید چشم از نور بسته

در این گرد ک نشسته خسرو چین

در آن دیگر فتاده شور شیرین

بساطی شاهوار افکنده زربفت

که گنجی برد هر بادی کز او رفت

ز خاکش باد را گنج روان بود

مگر خود گنج باد آورد آن بود

منادی جمع کرده همدمان را

برون کرده ز در نامحرمان را

نمانده در حریم پادشائی

وشاقی جز غلامان سرائی

ادب پرور ندیمانی خردمند

نشسته بر سر کرسی تنی چند

نهاده توده توده بر کرانها

ز یاقوت و زمرد نقل دانها

به دست هر کسی بر طرفه گنجی

مکلل کرده از عنبر ترنجی

ملک را زر دست افشار در مشت

کز افشردن برون می‌شد از انگشت

لبالب کرده ساقی جام چون نوش

پیاشی کرده مطرب نغمه در گوش

نشسته باربد بربط گرفته

جهان را چون فلک در خط گرفته

به دستان دوستان را کیسه پرداز

به زخمه زخم دلها را شفا ساز

ز دود دل گره بر عود می‌زد

که عودش بانگ بر داود می‌زد

همان نغمه دماغش در جرس داشت

که موسیقار عیسی در نفس داشت

ز دلها کرده در مجمر فروزی

به وقت عود سازی عود سوزی

چو بر دستان زدی دست شکرریز

به خواب اندر شدی مرغ شب‌آویز

بدانسان گوش بربط را بمالید

کز آن مالش دل بر بط بنالید

چو بر زخمه فکند ابرشیم ساز

در آورد آفرینش را به آواز

نکیسا نام مردی بود چنگی

ندیمی خاص امیری سخت سنگی

کز او خوشگوتری در لحن آواز

ندید این چنگ پشت ارغنون ساز

ز رود آواز موزون او برآورد

غنا را رسم تقطیع او درآورد

نواهائی چنان چالاک می‌زد

که مرغ از درد پر بر خاک می‌زد

چنان بر ساختی الحان موزون

که زهره چرخ میزد گرد گردون

جز او کافزون شمرد از زهره خود را

ندادی یاریی کس باربد را

در آن مجلس که عیش آغاز کردند

به یک جا چنگ و بربط ساز کردند

نوای هر دو ساز از بربط و چنگ

بهم در ساخته چون بوی با رنگ

ترنمشان خمار از گوش می‌برد

یکی دل داد و دیگر هوش می‌برد

به ناله سینه را سوراخ کردند

غلامان را به شه گستاخ کردند

ملک فرمود تا یکسر غلامان

برون رفتند چون کبک خرامان

مغنی ماند و شاهنشاه و شاپور

شدند آن دیگران از بارگه دور

ستای باربد دستان همی زد

به هشیاری ره مستان همی زد

نکیسا چنگ را خوش کرده آغاز

فکنده ارغنون را زخمه بر ساز

ملک بر هر دو جان انداز کرده

در گنج و در دل باز کرده

چو زین خرگاه گردان دور شد شاه

بر آمد چون رخ خرگاهیان ماه

بگرد خرگه آن چشمه نور

طوافی کرد چون پروانه شاپور

ز گنج پرده گفت آن هاتف جان

کز این مطرب یکی را سوی من خوان

بدین درگه نشانش ساز در چنگ

که تا بر سوز من بردارد آهنگ

به حسب حال من پیش آورد ساز

بگوید آنچه من گویم بدو باز

نکیسا را بر آن در برد شاپور

نشاندش یک دو گام از پیشگه دور

کز این خرگاه محرم دیده بر دوز

سماع خرگهی از وی در آموز

نوا بر طرز این خرگاه میزن

رهی کو گویدت آن راه میزن

از این سو باربد چون بلبل مست

ز دیگر سو نکیسا چنگ در دست

فروغ شمعهای عنبر آلود

بهشتی بود از آتش باغی از دود

نوا بازی کنان در پرده تنگ

غزل گیسوکشان در دامن چنگ

به گوش چنگ در ابریشم ساز

فکنده حلقه‌های محرم آواز

ملک دل داده تا مطرب چه سازد

کدامین راه و دستان را نوازد

نگار خرگهی با مطرب خویش

غم دل گفت کاین برگو میندیش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  9:30 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۸۰ - غزل گفتن نکیسا از زبان شیرین

 

نکیسا بر طریقی کان صنم خواست

فرو گفت این غزل در پرده راست

مخسب ای دیده دولت زمانی

مگر کز خوشدلی یابی نشانی

برآی از کوه صبر ای صبح امید

دلم را چشم روشن کن به خورشید

بساز ای بخت با من روزکی چند

کلیدی خواه و بگشای از من این بند

ز سر بیرون کن ای طالع گرانی

رها کن تا توانی ناتوانی

به عیاری برآر ای دوست دستی

برافکن لشگر غم را شکستی

جگر در تاب و دل در موج خونست

گر آری رحمتی وقتش کنونست

نه زین افتاده‌تر یابی ضعیفی

نه زین بیچاره‌تر یابی حریفی

اگر بر کف ندانم ریخت آبی

توانم کرد بر آتش کبابی

و گر جلاب دادن را نشایم

فقاعی را به دست آخر گشایم

و گر نقشی ندانم دوخت آخر

سپند خانه دانم سوخت آخر

و گر چینی ندانم در نشاندن

توانم گردی از دامن فشاندن

میندازم چو سایه بر سر خاک

که من خود اوفتادم زار و غمناک

چو مه در خانه پروینیت باید

چو زهره درد بر چینیت باید

سرایت را بهر خدمت که خواهی

کنیزی می‌کنم دعوی نه شاهی

مرا پرسی که چونی زارزویم

چو میدانی و می‌پرسی چه گویم

غریبی چون بود غمخوار مانده

ز کار افتاده و در کار مانده

چو گل در عاشقی پرده دریده

ز عالم رفته و عالم ندیده

چو خاک آماجگاه تیر گشته

چو لاله در جوانی پیر گشته

به امیدی جهان بر باد داده

به پنداری بدین روز اوفتاده

نه هم پشتی که پشتم گرم دارد

نه بختی کز غریبان شرم دارد

مثل زد غرفه چون می‌مرد بی‌رخت

که باید مرده را نیز از جهان بخت

ز بی کامی دلم تنها نشین است

بسازم گر ترا کام اینچنین است

چو برناید مرا کامی که باید

بسازم تا ترا کامی بر آید

مگر تلخ آمد آن لب را وجودم

که وقت ساختن سوزد چو عودم

مرا این سوختن سوری عظیمست

که سوز عاشقان سوزی سلیمست

نخواهم کرد بر تو حکم رانی

گرم زین بهترک داری تو دانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  9:31 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۸۱ - سرود گفتن باربد از زبان خسرو

 

نکیسا چون زد این افسانه بر چنگ

ستای باربد برداشت آهنگ

عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت

به آهنگ عراق این بانگ برداشت

نسیم دوست می‌یابد دماغم

خیال گنج می‌بیند چراغم

کدامین آب خوش داد چنین جوی

کدامین باد را باشد چنین بوی

مگر وقت شدن طاوس خورشید

پرافشان کرد بر گلزار جمشید

مگر سروی ز طارم سر برآورد

که ما را سربلندی بر سر آورد

مگر ماه آمد از روزن در افتاد

که شب را روشنی در منظر افتاد

مگر باد بهشت اینجا گذر کرد

که چندین خرمی در ما اثر کرد

مگر باز سپید آمد فرا دست

که گلزار شب از زاغ سیه رست

مگر با ماست آب زندگانی

که ما را زنده دل دارد نهانی

مگر اقبال شمعی نو برافروخت

که چون پروانه غم را بال و پر سوخت

مگر شیرین ز لعل افشاند نوشی

که از هر گوشه‌ای خیزد خروشی

بگو ای دولت آن رشک پری را

که باز آور به ما نیک اختری را

ترا بسیار خصلت جز نکوئیست

بگویم راست مردی راستگوئیست

منم جو کشته و گندم دروده

ترا جو داده و گندم نموده

مبین کز توسنی خشمی نمودم

تواضع بین که چون رام تو بودم

نبرد دزد هندو را کسی دست

که با دزدی جوانمردیش هم هست

ندارم نیم دل در پادشاهی

ولیکن درد دل چندان که خواهی

لگدکوب غمت زان گشت روحم

که بخت بد لگد زد بر فتوحم

دلم خون گرید از غم چون نگرید

کدامین ظالم از غم خون نگرید

تنم ترسد ز هجران چون نترسد

کدامین عاقل از مجنون نترسد

چو بی‌زلف تو بیدل بود دستم

دل خود را به زلفت باز بستم

به خلوت با لبت دارم شماری

وز اینم کردنی‌تر نیست کاری

گرم خواهی به خلوت بار دادن

به جای گل چه باید خار دادن

از آن حقه که جز مرهم نیاید

بده زانکو به دادن کم نیاید

چه باشد کز چنان آب حیاتی

به غارت برده‌ای بخشی زکاتی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  9:31 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۸۲ - سرود گفتن نکیسا از زبان شیرین

 

چو بر زد باربد زین سان نوائی

نکیسا کرد از آن خوشتر ادائی

شکفته چون گل نوروز و نو رنگ

به نوروز این غزل در ساخت با چنگ

زهی چشمم به دیدار تو روشن

سر کویت مرا خوشتر ز گلشن

خیالت پیشوای خواب و خوردم

غبارت توتیای چشم دردم

به تو خوشدل دماغ مشک بیزم

ز تو روشن چراغ صبح خیزم

مرا چشمی و چشمم را چراغی

چراغ چشم و چشم افروز باغی

فروغ از چهر تو مهر فلک را

نمک از کان لعل تو نمک را

جمالت اختران را نور داده

بخوبی عالمت منشور داده

چه می‌خوردی که رویت چون بهارست

از آن می خور که آنت سازگارست

جمالت چون جوانی جان نوازد

کسی جان با جوانی در نبازد؟

تو نیز ار آینه بر دست داری

ز عشق خود دل خود مست داری

مبین در آینه چین ای بت چین

که باشد خویشتن بین خویشتن بین

کسی آن آینه بر کف چه گیرد

که هر دم نقش دیگر کس پذیرد

ترا آیینه چشم چون منی بس

که ننماید به جز تو صورت کس

بدان داور که او دارای دهرست

که بی‌تو عمر شیرینم چو زهرست

تو با تریاک و من با زهر جان سوز

ترا آن روز وانگه من بدین روز

به ترک بی‌دلی گفتن دلت داد؟

زهی رحمت که رحمت بر دلت باد

گمان بودم که چون سستی پذیرم

در آن سختی تو باشی دستگیرم

کنون کافتادم از سستی و مستی

گرفتی دست لیکن پای بستی

بس است این یار خود را زار کشتن

جوانمردی نباشد یار کشتن

زنی هر ساعتم بر سینه خاری

مزن چون میزنی بنواز باری

حدیث بی‌زبانی بر زبان آر

میان در بسته‌ای را در میان آر

ز بی‌رختی کشیدم بر درت رخت

که سختی روی مردم را کند سخت

وگرنه من کیم کز حصن فولاد

چراغی را برون آرم بدین باد

ترا گر دست بالا می‌پرستم

به حکم زیر دستی زیر دستم

مشو در خون چون من زیر دستی

چه نقصان کعبه را از بت‌پرستی

چه داریم از جمال خویش مهجور

رها کن تا ترا می‌بینم از دور

جوانی را به یادت می‌گذارم

بدین امید روزی می‌شمارم

خوشا وقتی که آیی در برم تنگ

می نابم دهی بر ناله چنگ

بناز نیم شب زلفت بگیرم

چو شمع صبحدم پیشت بمیرم

شبی کز لعل میگونت شوم مست

بخسبم تا قیامت بر یکی دست

من وزین پس زمین بوس وثاقت

ندارم بیش از این برگ فراقت

بتو دادن عنان کار سازی

تو دانی گر کشی ور می‌نوازی

به پیشت کشته و افکنده باشم

از آن بهتر که بی تو زنده باشم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  9:32 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۸۳ - سرود گفتن باربد از زبان خسرو

 

نکیسا چون زد این طیاره بر چنگ

ستای باربد برداشت آهنگ

به آواز حزین چون عذرخواهان

روان کرد این غزل را در سپاهان

سحرگاهان که از می مست گشتم

به مستی بر در باغی گذشتم

بهاری مشگبو دیدم در آن باغ

به چنگ زاغ و در خون چنگ آن زاغ

گل صد برگ با هر برگ خاری

به زندان کرده گنجی در حصاری

حصاری لعبتی در بسته بر من

حصاری قفل او نشکسته دشمن

بهشتی پیکری از جان سرشتش

ز هر میوه درختی در بهشتش

ز چندان میوه‌های تازه و تر

ندیدم جز خماری خشک در سر

پری روئی که در دل خانه کرده

دلم را چون پیری دیوانه کرده

به بیداری دماغم هست رنجور

کز اندیشه‌ام نمی‌گردد پری دور

و گر خسبم به مغزم بر دهد تاب

پری وارم کند دیوانه در خواب

پری را هم دل دیوانه جوید

در آبادی نه در ویرانه جوید

همانا کان پری روی فسون سنج

در آن ویرانه زان پیچید چون گنج

گر آن گنج آید از ویرانه بیرون

به تاجش بر نهم چون در مکنون

بخواب نرگس جادوش سوگند

که غمزه‌اش کرد جادو را زبان بند

به دود افکندن آن زلف سرکش

که چون دودافکنان در من زد آتش

به بانگ زیورش کز شور خلخال

در آرد مرده صد ساله را حال

به مروارید دیباهای مهدش

به مروارید شیرین کار شهدش

به عنبر سودنش بر گوشه تاج

به عقد آمودنش بر تخته عاج

به نازش کز جبایت بی‌نیاز است

به عذرش کان بسی خوشتر ز ناز است

به طاق آن دو ابروی خمیده

مثالی زان دو طغرا بر کشیده

بدان مژگان که چون بر هم زند نیش

کند زخمش دل هاروت را ریش

به چشمش کز عتابم کرد رنجور

به چشمک کردنش کز در مشو دور

بدان عارض کز او چشم آب گیرد

ز تری نکته بر مهتاب گیرد

بدان گیسو که قلعه‌اش را کمند است

چو سرو قامتش بالا بلند است

به مارافسائی آن طره و دوش

به چنبر بازی آن حلقه و گوش

بدان نرگس که از نرگس گرو برد

بدان سنبل که سنبل پیش او مرد

بدان سی و دو دانه لولو تر

که دارد قفلی از یاقوت بر در

به سحر آن دو بادام کمربند

به لطف آن دو عناب شکر خند

به چاه آن زنخ بر چشمه ماه

که دل را آب از آن چشمه است و آن چاه

به طوق غبغبش گوئی که آبی

معلق گشته است از آفتابی

بدان سیمین دو نار نرگس افروز

که گردی بستد از نارنج نوروز

به فندق‌های سیمینش ده انگشت

که قاقم را ز رشک خویشتن کشت

بدان ساعد که از بس رونق و آب

چو سیمین تخته شد بر تخت سیماب

بدان نازک میان شوشه اندام

ولیکن شوشه‌ای از نقره خام

به سیمین ساق او گفتن نیارم

که گر گویم به شب خفتن نیارم

به خاکپای او کز دیده بیش است

به دو سوگند من بر جای خویش است

که گر دستم دهد کارم به دستش

میان جان کنم جای نشستش

ز دستم نگذرد تا زنده باشم

جهان را شاه و او را بنده باشم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  9:32 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۸۴ - سرود گفتن نکیسا از زبان شیرین

 

چو رود باربد این پرده پرداخت

نکیسا زود چنگ خویش بنواخت

در آن پرده که خوانندش حصاری

چنین بکری بر آورد از عماری

دلم خاک تو گشت ای سرو چالاک

برافکن سایه چون سرو بر خاک

از این مشگین رسن گردن چه تابی

رسن درگردنی چون من نیابی

اگر گردن کشی کردم چو میران

رسن در گردن آیم چون اسیران

نگنجد آسمان در خانه من

دو عالم در یکی ویرانه من

نتابد پای پیلان خانه مور

نباشد پشه با سیمرغ هم زور

سپهری کی فرود آید به چاهی

کجا گنجد بهشتی در گیاهی

سری کو نزل دربان را نشاید

نثار تخت سلطان را نشاید

به جان آوردن دوشینه منگر

به جان بین کاوریدم دیده بر سر

در آن حضرت که خواهش را قدم نیست

شفیعی بایدم وان جز کرم نیست

به عذر کردن چندین گناهم

اگر عذری به دست آرم بخواهم

زنم چندان زمین را بوس در بوس

که بخشایش برآرد کوس در کوس

به چهره خاک را چندان خراشم

کزان خاک آبروئی بر تراشم

بساطت را به رخ چندان کنم نرم

که اقبالم دهد منشور آزرم

چنین خواندم ز طالع نامه شاه

که صاحب طالع پیکان بود ماه

من آن پیکم که طالع ماه دارم

چو پیکان پای از آن در راه دارم

ز جوش این دل جوشیده با تو

پیامی داشتم پوشیده با تو

بریدم تا پیامت را گذارم

هم از گنج تو وامت را گذارم

دهانم گر ز خردی کرد یک ناز

به خرده در میان آوردمش باز

زبان گر برزد از آتش زبانه

نهادم با دو لعلش در میانه

و گر زلفم سر از فرمان بری تافت

هم از سر تافتن تادیب آن یافت

و گر چشمم ز ترکی تنگیی کرد

به عذر آمد چو هندوی جوانمرد

خم ابروم اگر زه بر کمان بست

بزن تیرش ترا نیز آن کمان هست

و گر غمزه‌ام به مستی تیری انداخت

به هشیاری ز خاکت توتیا ساخت

گر از تو جعد خویش آشفته دیدم

به زنجیرش نگر چون در کشیدم

چو مشعل سر در آوردم بدین در

نهادم جان خود چون شمع بر سر

اگر خطت کمربندد به خونم

نیابی نقطه‌وار از خط برونم

و گر گیرد وصالت کار من سست

به آب دیده گیرم دامنش چست

عقیقت گر خورد خونم ازین بیش

به مروارید دندانش کنم ریش

من آن باغم که میوش کس نچیدست

درش پیدا کلیدش ناپدیدست

کسی گر جز تو بر نارم کشد دست

به عشوه زاب انگورش کنم مست

جز آن لب کز شکر دارد دهانی

ز بادامم نیابد کس نشانی

اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ

ز عنابم نیابد جز تو کس رنگ

بر آنکس چون دهان پسته خندم

که جز تو پسته بگشاید ز قندم

کسی کو با ترنجم کار دارد

ترنج آسا قدم بر خار دارد

رطب چینی که با نخلم ستیزد

ز من جز خار هیچش برنخیزد

دهانی کو طمع دارد به سیبم

به موم سرخ چون طفلش فریبم

اگر زیر آفتاب آید ز بر ماه

بدین میوه نیابد جز تو کس راه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  9:32 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۸۵ - غزل گفتن باربد از زبان خسرو

 

نکیسا چون زد این افسانه بر ساز

ستای باربد برداشت آواز

نوا را پرده عشاق آراست

در افکند این غزل را در ره راست

مرا در کویت ای شمع نکوئی

فلک پای بز افکند است گوئی

که گر چون گوسفندم میبری سر

به پای خود دوم چون سگ بر آن در

دلم را می‌بری اندیشه‌ای نیست

ببر کز بیدلی به پیشه‌ای نیست

تنی کو بار این دل بر نتابد

بسر باری غم دلبر نتابد

چو در خدمت نباشد شخص رنجور

نباید دل که از خدمت بود دور

بسی کوشم که دل بردارم از تو

که بس رونق ندارد کام از تو

نه بتوان دل ز کارت بر گرفتن

نه از دل نیز بارت برگرفتن

بدانجان کز چنین صد جان فزونست

که جانم بی‌تو در غرقاب خونست

بدان چشم سیه کاهوشکار است

کز آهوی تو چشمم را غبار است

فرو ماندم ز تو خالی و نومید

چو ذره کو جدا ماند ز خورشید

جدا گشتم ز تو رنجور و تنها

چو ماهی کو جدا ماند ز دریا

مدارم بیش ازین چون ماه در میغ

تو دانی و سر اینک تاج یا تیغ

چو در ملک جمالت تازه شد رای

عنایت را مثالی تازه فرمای

پس از عمری که کردم دیده جایت

کم از یک شب که بوسم جای پایت

چنان دان گر لبم پر خنده داری

که بی شک مرده‌ای را زنده‌داری

ببوسی بر فروز افسرده‌ای را

ببوئی زنده گردان مرده‌ای را

مرا فرخ بود روی تو دیدن

مبارک باشد آوازت شنیدن

خلاف آن شد که از چشمم نهانی

چو از چشم بد آب زندگانی

خدائی کافرینش کرده اوست

ز تن تا جان پدید آورده اوست

امیدم هست کز روی تو دلسوز

بروز آرد شبم را هم یکی روز

چو شیرین دست برد باربد دید

ز دست عشق خود را کار بد دید

نوائی بر کشید از سینه تنگ

به چنگی داد کاین در ساز در چنگ

بزن راهی که شه بیراه گردد

مگر کاین داوری کوتاه گردد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  9:33 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۸۶ - سرود گفتن نیکسا از زبان شیرین

 

نکیسا در ترنم جادوی ساخت

پس آنگه این غزل در راهوی ساخت

بساز ای یار با یاران دلسوز

که دی رفت و نخواهد ماند امروز

گره بگشای با ما بستگی چند

شتاب عمر بین آهستگی چند

ز یاری حکم کن تا شهریاری

ندارد هیچ بنیاد استواری

به روزی چند با این سست رختی

بدین سختی چه باید کرد سختی

به عمری کو بود پنجاه یا شصت

چه باید صد گره بر جان خود بست

بسا تا به که ماند از طیرگی سرد

بسا سکبا که سگبان پخت و سگ خورد

خوش آن باشد که امشب باده نوشیم

امان باشد؟ که فردا باز کوشیم

چو بر فردا نماند امیدواری

بباید کردن امشب سازگاری

جهان بسیار شب بازی نمودست

جهان نادیده‌ای جانا چه سودست

بهاری داری ازوی بر خور امروز

که هر فصلی نخواهد بود نوروز

گلی کو را نبوید آدمی زاد

چو هنگام خزان آید برد باد

گل آن بهتر کزو گلاب خیزد

گلابی گر گذارد گل بریزد

در آن حضرت که نام زر سفالست

چو من مس در حساب آید محالست

لب دریا و آنگه قطره آب

رخ خورشید و آنگه کرم شبتاب

چو بازار تو هست از نیکوی تیز

کسادی را چو من رونق برانگیز

بخر کالای کاسد تا توانی

به کار آید یکی روزت چه دانی؟

درستی گرچه دارد کار و باری

شکسته بسته نیز آید به کاری

اگر چه زر به مهر افزون عیارست

قراضه ریزها هم در شمارست

نهادستی ز عشقم حلقه در گوش

بدین عیبم خریدی باز مفروش

تمنای من از عمر و جوانی

وصال تست وانگه زندگانی

به پیغامی ز تو راضی است گوشم

بر آیم زنی اگر زین بیش کوشم

منم در پای عشقت رفته از دست

به خلوت خورده می تنها شده مست

منم آن سایه کز بالا و از زیر

ز پایت سر نگردانم به شمشیر

نگردم از تو تابی سر نگردم

ز تو تا در نگردم برنگردم

سخن تا چند گویم با خیالت

برون رانم جنیبت با جمالت

بهر سختی که تا اکنون نمودم

چو لحن مطربان در پرده بودم

کنون در پرده خون خواهم افتاد

چو برق از پرده بیرون خواهم افتاد

چراغ از دیده چندان روی پوشد

که دیگ روغنش ز آتش نجوشد

بخسبانم ترا من می خورم ناب

که من سرمست خوش باشم تو در خواب

بجای توتیا گردت ستانم

گهی بوسه گهی دردت ستانم

سر زلفت به گیسو باز بندم

گهی گریم ز عشقت گاه خندم

چنان بندم به دل نقش نگینت

که بر دستت نداند آستینت

در آغوش آنچنان گیرم تنت را

که نبود آگهی پیراهنت را

چو لعبت باز شب پنهان کند راز

من اندر پرده چون لعبت شوم باز

گر از دستم چنین کاری بر آید

ز هر خاریم گلزاری بر آید

خدایا ره به پیروزیم گردان

چنین پیروزیی روزیم گردان

چو خسرو گوش کرد این بیت چالاک

ز حالت کرد حالی جامه را چاک

به صد فریاد گفت ای باربد هان

قوی کن جان من در کالبدهان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  9:33 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۸۷ - سرود گفتن باربد از زبان خسرو

 

نکیسا چون ز شاه آتش برانگیخت

ستای باربد آبی بر او ریخت

به استادی نوائی کرد بر کار

کز او چنگ نیکسا شد نگونسار

ز ترکیب ملک برد آن خلل را

به زیرافکن فرو گفت این غزل را

ببخاشی ای صنم بر عذرخواهی

که صد عذر آورد در هر گناهی

گر از حکم تو روزی سر کشیدم

بسی زهر پشیمانی چشیدم

گرفتم هر چه من کردم گناهست

نه آخر آب چشمم عذر خواهست

پشیمانم زهر بادی که خوردم

گرفتارم بهر غدری که کردم

قلم در حرف کش بی آبیم را

شفیع آرم بتو بی خوابیم را

ازین پس سر ز پایت برندارم

سر از خاک سرایت بر ندارم

کنم در خانه یک چشم جایت

به دیگر چشم بوسم خاک پایت

سگم وز سگ بتر پنهان نگویم

گرت جان از میان جان نگویم

نصیب من ز تو در جمله هستی

سلامی بود و آن در نیز بستی

اگر محروم شد گوش از سلامت

زبان را تازه می‌دارم به نامت

در این تب گرچه بر نارم فغانی

گرم پرسی ندارد هم زیانی

ز تو پرسش مرا امید خامست

اگر بر خاطرت گردم تمامست

نداری دل که آیی برکنارم

و گر داری من آن طالع ندارم

نمائی کز غمت غمناکم ای جان

نگوئی من کدامین خاکم ای جان

اگر تو راضیی کاین دل خرابست

رضای دوستان جستن صوابست

تو بر من تا توانی ناز میساز

که تا جانم بر آید می‌کشم ناز

منم عاشق مرا غم سازگار است

تو معشوقی ترا با غم چکار است

تو گر سازی وگرنه من برانم

که سوزم در غمت تا می‌توانم

مرا گر نیست دیدار تو روزی

تو باقی باش در عالم فروزی

اگر من جان دهم در مهربانی

ترا باید که باشد زندگانی

اگر من برنخوردم از نکوئی

تو برخوردار باش از خوبروئی

تو دایم مان که صحبت جاودان نیست

من ارمانم وگرنه باک از آن نیست

ز تو بی‌روزیم خوانند و گویم

مرا آن به که من بهروز اویم

مرا گر روز و روزی رفت بر باد

ترا هر روز روز از روز به باد

چو بر زد باربد بر خشک رودی

بدین‌تری که بر گفتم سرودی

دل شیرین بدان گرمی برافروخت

که چون روغن چراغ عقل را سوخت

چنان فریاد کرد آن سرو آزاد

کزان فریاد شاه آمد به فریاد

شهنشه چون شنید آواز شیرین

رسیلی کرد و شد دمساز شیرین

در آن پرده که شیرین ساختی ساز

هم آهنگیش کردی شه به آواز

چو شخصی کو بکوهی راز گوید

بدو کوه آن سخن را باز گوید

ازین سو مه ترانه بر کشیده

وزان سو شاه پیراهن دریده

چو از سوز دو عاشق آه برخاست

صداع مطربان از راه برخاست

ملک فرمود تا شاپور حالی

ز جز خسرو سرا را کرد خالی

بر آن آواز خرگاهی پر از جوش

سوی خرگاه شد بی‌صبر و بیهوش

در آمد در زمان شاپور هشیار

گرفتش دست و گفتا جانگه‌دار

اگر چه کار خسرو می‌شد از دست

چو خود را دستگیری دید بنشست

پس آنگه گفت کین آواز دلسوز

چه آواز است رازش در من آموز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  9:33 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۸۸ - بیرون آمدن شیرین از خرگاه

 

حکایت بر گرفته شاه و شاپور

جهان دیدند یکسر نور در نور

پری پیکر برون آمد ز خرگاه

چنان کز زیر ابر آید برون ماه

چو عیاران سرمست از سر مهر

به پای شه در افتاد آن پری چهر

چو شه معشوق را مولای خود دید

سر مه را به زیر پای خود دید

ز شادی ساختنش بر فرق خود جای

که شه را تاج بر سر به که در پای

در آن خدمت که یارش ساز می‌کرد

مکافاتش یکی ده باز می‌کرد

چو کار از پای بوسی برتر آمد

تقاضای دهن بوسی بر آمد

از آن آتش که بر خاطر گذر کرد

ترش روئی به شیرین در اثر کرد

ملک حیران شده کان روی گلرنگ

چرا شد شاد و چون شد باز دلتنگ

نهان در گوش خسرو گفت شاپور

که گر مه شد گرفته هست معذور

برای آنکه خود را تا به امروز

بنام نیک پرورد آن دل‌افروز

کنون ترسد که مطلق دستی شاه

نهد خال خجالت بر رخ ماه

چو شه دانست کان تخم برومند

بدو سر در نیارد جز به پیوند

بسی سوگند خورد و عهدها بست

که بی کاوین نیارد سوی او دست

بزرگان جهان را جمع سازد

به کاوین کردنش گردن فرازد

ولی باید که می در جام ریزد

که از دست این زمان آن برنخیزد

یک امشب شادمان با هم نشینیم

به روی یکدیگر عالم به بینیم

چو عهد شاه را بشنید شیرین

به خنده برگشاد از ماه پروین

لبش با در به غواصی در آمد

سر زلفش به رقاصی بر آمد

خروش زیور زر تاب داده

دماغ مطربان را خواب داده

لبش از می قدح بر دست کرده

به جرعه ساقیان را مست کرده

ز شادی چون تواند ماند باقی

که مه مطرب بود خورشید ساقی

دل از مستی چنان مخمور مانده

کز اسباب غرضها دور مانده

دماغ از چاشنیهای دگر نوش

ز لذت کرده شهوت را فراموش

بخور عطر و آنگه روی زیبا

دل از شادی کجا باشد شکیبا

فرو مانده ز بازیهای دلکش

در آب و آتش اندر آب و آتش

کششهائی بدان رغبت که باید

چو مغناطیس کاهن را رباید

ولیکن بود صحبت زینهاری

نکردند از وفا زنهار خواری

چو آمد در کف خسرو دل دوست

برون آمد ز شادی چون گل از پوست

دل خود را چو شمع از دیده پالود

پرند ماه را پروین بر آمود

به مژگان دیده را در ماه می‌دوخت

مگر بر مجمر مه عود می‌سوخت

گهی میسود نرگس بر پرندش

گهی می‌بست سنبل بر کمندش

گهی بر نار سیمینش زدی دست

گهی لرزید چون سیماب پیوست

گهی مرغول جعدش باز کردی

ز شب بر ماه مشک‌انداز کردی

که از فرق سرش معجر گشادی

غلامانه کلاهش بر نهادی

که از گیسوش بستی بر میان بند

که از لعلش نهادی در دهان قند

گهی سودی عقیقش را به انگشت

گه آوردی زنخ چون سیب در مشت

گهی دستینه از دستش ربودی

به بازو بندیش بازو نمودی

گهی خلخالهاش از پای کندی

بجای طوق در گردن فکندی

گه آوردی فروزان شمع در پیش

درو دیدی و در حال دل خویش

گهی گفتی تنم را جان توئی تو

گهی گفت این منم من آن توئی تو؟

دلش در بند آن پاکیزه دلبند

به شاهد بازی آن شب گشت خرسند

نشاط هر دو در شهوت پرستی

به شیر مست ماند از شیر مستی

صدف می‌داشت درج خویش را پاس

که تا بر در نیفتد نوک الماس

ز بانک بوسهای خوشتر از نوش

زمانه ارغنون کرده فراموش

دهل‌زن چون دهل را ساز می‌کرد

هنوز این لابه و آن ناز می‌کرد

بدینسان هفته‌ای دمساز بودند

گهی با عذر و گه با ناز بودند

به روز آهنگ عشرت داشتندی

دمی بیخوشدلی نگذاشتندی

به شب نرد قناعت باختندی

به بوسه کعبتین انداختندی

شب هفتم که کار از دست می‌شد

غرض دیوانه شهوت مست می‌شد

ملک فرمود تا هم در شب آن ماه

به برج خویشتن روشن کند راه

سپاهی چون کواکب در رکابش

که از پری خدا داند حسابش

نشیند تا به صد تمکینش آرند

چو مه در محمل زرینش آرند

چنان کاید به برج خویشتن ماه

به قصر خویشتن آمد ز خرگاه

چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ

ز نقد سیم شد دست جهان تنگ

فلک بر کرد زرین بادبانی

نماند از سیم کشتیها نشانی

شهنشه کوچ کرد از منزل خویش

گرفته راه دارالملک در پیش

به شهر آمد طرب را کار فرمود

برآسود و ز می خوردن نیاسود

به فیض ابروی سیما درخشی

جهان را تازه کرد از تاج بخشی

درآمد مرد را بخشنده دارد

زمین تا در نیارد بر نیارد

نه ریزد ابر بی توفیر دریا

نه بی‌باران شود دریا مهیا

نه بر مرد تهی رو هست باجی

نه از ویرانه کس خواهد خراجی

شبی فرمود تا اختر شناسان

کنند اندیشه دشوار و آسان

بجویند از شب تاریک تارک

به روشن خاطری روزی مبارک

که شاید مهد آن ماه دلفروز

به برج آفتاب آوردن آن روز

رصدبندان بر او مشکل گشادند

طرب را طالعی میمون نهادند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  9:35 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۸۹ - آوردن خسرو شیرین را از قصر به مدائن

 

به پیروزی چو بر پیروزه گون تخت

عروس صبح را پیروز شد بخت

جهان رست از مرقع پاره کردن

عروس عالم از زر یاره کردن

شه از بهر عروس آرایشی ساخت

که خور از شرم آن آرایش انداخت

هزار اشتر سیه چشم و جوان سال

سراسر سرخ موی و زرد خلخال

هزار اسب مرصع گوش تا دم

همه زرین ستام و آهنین سم

هزاره استر ستاره چشم و شبرنگ

که دوران بود با رفتارشان لنگ

هزاران لعبتان نار پستان

به رخ هر یک چراغ بت‌پرستان

هزاران ماهرویان قصب‌پوش

همه در در کلاه و حلقه در گوش

ز صندوق و خزینه چند خروار

همه آکنده از لولوی شهوار

ز مفرشها که پردیبا و زر بود

ز صد بگذر که پانصد بیشتر بود

همه پر زر و دیباهای چینی

کز آنسان در جهان اکنون نه بینی

چو طاوسان زرین ده عماری

به هر طاوس در کبکی بهاری

یکی مهدی به زر ترکیب کرده

ز بهر خاص او ترتیب کرده

ز حد بیستون تا طاق گرا

جنیبتها روان با طوق و هرا

زمین را عرض نیزه تنگ داده

هوا را موج بیرق رنگ داده

همه ره موکب خوبان چون شهد

عماری در عماری مهد در مهد

شکرریزان عروسان بر سر راه

قصبهای شکرگون بسته بر ماه

پریچهره بتان شوخ دلبند

ز خال و لب سرشته مشک با قند

بگرد فرق هر سرو بلندی

عراقی‌وار بسته فرق‌بندی

به پشت زین بر اسبان روانه

ز گیسو کرده مشگین تازیانه

به گیسو در نهاده لولو زر

زده بر لولو زر لولو تر

بدین رونق بدین آیین بدین نور

چنین آرایشی زو چشم بد دور

یکایک در نشاط و ناز رفتند

به استقبال شیرین باز رفتند

بجای فندق افشان بود بر سر

درافشان هر دری چون فندق تر

بجای پره گل نافه مشک

مرصع لولوتر با زر خشک

همه ره گنج ریز و گوهرانداز

بیاوردند شیرین را به صد ناز

چو آمد مهد شیرین در مداین

غنی شد دامن خاک از خزائن

به هر گامی که شد چون نوبهاری

شهنشه ریخت در پایش نثاری

چنان کز بس درم‌ریزان شاهی

درم روید هنوز از پشت ماهی

فرود آمد به دولت گاه جمشید

چو در برج حمل تابنده خورشید

ملک فرمود خواندن موبدان را

همان کار آگهان و بخردان را

ز شیرین قصه‌ای بر انجمن راند

که هر کس جان شیرین به روی افشاند

که شیرین شد مرا هم جفت و هم یار

بهر مهرش که بنوازم سزاوار

ز من پاکست با این مهربانی

که داند کرد ازینسان زندگانی

گر او را جفت سازم جای آن هست

بدو گردن فرازم رای آن هست

می آن بهتر که با گل جام گیرد

که هر مرغی به جفت آرام گیرد

چو بر گردن نباشد گاو را جفت

به گاوآهن که داند خاک را سفت

همه گرد از جبینها برگفتند

بر آن شغل آفرینها برگرفتند

گرفت آنگاه خسرو دست شیرین

بر خود خواند موبد را که بنشین

سخن را نقش بر آیین او بست

به رسم موبدان کاوین او بست

چو مهدش را به مجلس خاصگی داد

درون پرده خاصش فرستاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  9:35 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها