بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین
شفاعت کرد روزی شه به شاپور
که تا کی باشم از دلدار خود دور
بیار آن ماه را یک شب درین برج
که پنهان دارمش چون لعل در درج
نیارم رغبتی کردن به دو بیش
که ترسم مریم از بس ناشکیبی
چو عیسی برکشد خود را صلیبی
همان بهتر که با آن ماه دلدار
گر این شوخ آن پریرخ را ببیند
که بندم نقش چین را در تو خوش باش
به قصر آمد چو دریائی پر از جوش
که باشد موج آن دریا همه نوش
حکایت کرد با شیرین سرآغاز
که وقت آمد که بر دولت کنی ناز
ملک را در شکارت رخش تند است
ولیک از مریمش شمشیر کند است
از آن او را چنین آزرم دارد
که از پیمان قیصر شرم دارد
سر آید خصم را دولت چو دانی
تهی از خویشتن تنها ز خسرو
به تندی بر زد آوازی به شاپور
که از خود شرم دارای از خدا دور
مگو چندین که مغزم را برفتی
کفایت کن تمام است آنچه گفتی
نه هر گوهر که پیش آید توان سفت
نه هرچ آن بر زبان آید توان گفت
نه هر آبی که پیش آید توان خورد
نه هرچ از دست برخیزد توان کرد
نیاید هیچ از انصاف تو یادم
از این صنعت خدا دوری دهادت
خرد ز این کار دستوری دهادت
کنون خواهی که از جانم بر آری
من از بیدانشی در غم فتادم
شدم خشک از غم اندر نم فتادم
در آنجان گر ز من بودی یکی سوز
به گیسو رفتمی راهش شب و روز
خر از دکان پالان گر گریزد
چو بیند جو فروش از جای خیزد
نخوانده چون روم آخر نه بادم
چو ز آب حوض تر گشتست زینم
خطا باشد که در دریا نشینم
چه فرمائی دلی با این خرابی
چو آن درگاه را در خور نیفتم
به زور آن به که از در درنیفتم
ببین تا چند بار اینجا فتادم
به غمخواری و خواری دل نهادم
که بفرستد سلامی خشک ما را
به یک گز مقنعه تا چند کوشم
روانبود که چون من زن شماری
خسک بر خستگی و خار بر ریش
به گل چیدن بدم در خار ماندم
به کاری میشدم دربار ماندم
چو خود بد کردم از کس چون خروشم
خطای خود ز چشم بد چه پوشم
یکی را گفتم این جان و جهانست
جهان بستد کنون دربند جانست
نه هرکس که آتشی گوید زبانش
ترازو را دو سر باشد نه یکسر
یکی جو در حساب آرد یکی زر
ترازوئی که ما را داد خسرو
یکی سر دارد آن هم نیز پر جو
دلم زان جو که خرباری ندارد
به غیر از خوردنش کاری ندارد
نمانم جز عروسی را در این سنگ
که از گچ کرده باشندش به نیرنگ
که گویم وز توام شرمی نیاید
چه کرد آن رهزن خونخواره من
من اینک زنده او با یار دیگر
اگر خود روی من روئیست از سنگ
در او بیند فرو ریزد ازین ننگ
سگ از من به بود گر تا توانم
فریبش را چو سگ از در نرانم
که خواهد سگ دل بیحاصلی را
دل آن به کو بدان کس وا نبیند
که در سگ بیند و در ما نه بیند
بیا تا کژ نشینم راست گویم
چه خواریها کز او نامد برویم
هزاران پرده بستم راست در کار
شد آبم و او به موئی تر نیامد
چنان کابی به آبی بر نیامد
فرس با من چنان در جنگ راند است
که جای آشتی رنگی نماند است
چو ما را نیست پشمی در کلاهش
ز بس سر زیر او بردن خمیدم
ز بس تار غمش خود را ندیدم
چه کوری دل چه آن کس کو نه بیند
که در عشقش سر خود را بخارم
زبانم خود چنین پر زخم از آنست
که هرچ او میدهد زخم زبانست
سزد گر با من او همدم نباشد
ز کس بختم نبد زو هم نباشد
بدین بختم چنو همخوابه باید
کز او سرسام را گرمابه پاید
دلم میجست و دانستم کز ایام
زیانی دید خواهم کام و ناکام
که هر کش دل جهد بیند زیانها
چه خواهم دید بسمالله دگربار
مرا زین قصر بیرون گر بهشت است
نباید رفت اگر چه سرنبشت است
گر آید دختر قیصر نه شاپور
ازین قصرش به رسوائی کنم دور
به دستان میفریبندم نه مستم
نیارند از ره دستان به دستم
من آن دانم که در بابل ندانند
سر اینجا به بود سرکش نه آنجا
که نعل اینجاست در آتش نه آنجا
اگر خسرو نه کیخسرو بود شاه
نباید کردنش سر پنجه با ماه
به ار پهلو کند زین نرگس مست
نهد پیشم چو سوسن دست بر دست
و گر با جوش گرمم بر ستیزد
چنان جوشم کز او جوشن بریزد
فرستم زلف را تا یک فن آرد
بگویم غمزه را تا وقت شبگیر
سمندش را به رقص آرد به یک تیر
ز تاب زلف خویش آرم به تابش
فرو بندم به سحر غمزه خوابش
خیالم را بفرمایم که در خواب
بدین خاکش دواند تیز چون آب
مرا بگذار تا گریم بدین روز
تو مادر مرده را شیون میاموز
منم کز یاد او پیوسته شادم
که او در عمرها نارد به یادم
گر آن نامهربان از مهر سیر است
زمانه بر چنین بازی دلیر است
شکیبائی کنم چندان که یک روز
درآیداز در مهر آن دلافروز
کمند دل در آن سرکش چه پیچم
زمینم من به قدر او آسمانوار
زمین را کی بود با آسمان کار
کند با جنس خود هر جنس پرواز
کبوتر با کبوتر باز با باز
نه باهم آب و آتش را نشستن
چو وصلش نیست از هجران چه ترسم
تنی نازنده از زندان چه ترسم
بود سرمایهداران را غم بار
تهیدست ایمن است از دزد و طرار
نه آن مرغم که بر من کس نهد قید
نه هر بازی تواند کردنم صید
گر آید خسرو از بتخانه چین
ز شورستان نیابد شهد شیرین
اگر شبدیز توسن را تکی هست
ز تیزی نیز گلگون را رگی هست
و گر مریم درخت قند کشته است
رطبهای مرا مریم سرشته است
گر او را دعوی صاحب کلاهی است
مرا نیز از قصب سربند شاهی است
نخواهم کردن این تلخی فراموش
که جان شیرین کند مریم کند نوش
یکی درجست و دریا در کمین یافت
یکی سرکه طلب کرد انگبین یافت
همه ساله نباشد سینه بر دست
به هرجا گرد رانی گردنی هست
نبودم عاشق ار بودم به تقدیر
پشیمانم خطا کردم چه تدبیر
مزاحی کردم او درخواست پنداشت
دروغی گفتم او خود راست پنداشت
دل من هست از این بازار بیزار
قسم خواهی به دادار و به دیدار
سخن را رشته بس باریک رشتم
چنین تا کی چو موم افسرده باشم
برافروزم و گر نه مرده باشم
به نفرینش نگویم خیر و شر هیچ
خداوندا تو میدانی دگر هیچ
لب آنکس را دهم کو را نیاز است
نه دستی راست حلواکان دراز است؟
بهاری را که بر خاکش فشانی
از آن به کش برد باد خزانی
گرفتار سگان گشتن به نخجیر
به از افسوس شیران زبون گیر
بیا گو گر منت باید چو مردان
به پای خود کسی رنجه مگردان
به پای خود پیام خود گذارند
چو دولت پای بست اوست پایم
به پای دیگران خواندن نیایم
به دوش دیگران زنبیل سایند؟
به دندان کسان زنجیر خایند؟
چه تدبیر از پی تدبیر کردن
نخواهم خویشتن را پیر کردن
به پیری میخورم؟ بادم قدح خرد
که هنگام رحیل آخور زند کرد
به نادانی در افتادم بدین دام
به دانائی برون آیم سرانجام
که داند دود هر کس راه روزن
مرا این رنج و این تیمار دیدن
ز دل باید نه از دلدار دیدن
همه جا دزد از بیگانه خیزد
مرا بنگر که دزد از خانه خیزد
به افسون از دل خود رست نتوان
که دزد خانه را دربست نتوان
چو کوران گر نه لعل از سنگ پرسم
به دست خود تبر بر پای خود زد
دلی دارم کز او حاصل ندارم
مرا آن به که دل با دل ندارم
دلم ظالم شد و یارم ستمکار
ازین دل بیدلم زین یار بییار
شدم دلشاد روزی با دلافروز
از آن روز اوفتادستم بدین روز
غم روزی خورد هرکس به تقدیر
چو من غم روزی اوفتادم چه تدبیر
نهان تا کی کنم سوزی به سوزی
به سر تا کی برم روزی به روزی
مرا کز صبر کردن تلخ شد کام
اگر دورم ز گنج و کشور خویش
نشاید حکم کردن بر دو بنیاد
یکی بر بیطمع دیگر بر آزاد
وزان پس مهر لولو بر شکر زد
به عناب و طبرزد بانگ بر زد
که گر شه گوید او را دوست دارم
بگو کاین عشوه ناید در شمارم
و گر گوید بدان صبحم نیاز است
بگو بیدار منشین شب دراز است
و گر گوید به شیرین کی رسم باز
و گر گوید بدان حلوا کشم دست؟
بگو رغبت به حلوا کم کند مست
و گر گوید کشم تنگش در آغوش
بگو کاین آرزو بادت فراموش
و گر گوید کنم زان لب شکرریز
بگو دور از لبت دندان مکن تیز
و گر گوید بگیرم زلف و خالش
و گر گوید نهم رخ بر رخ ماه
بگو با رخ برابر چون شود شاه
و گر گوید ربایم زان زنخ گوی
بگو چوگان خوری زان زلف بر روی
و گر گوید به خایم لعل خندان
بگو از دور میخور آب دندان
گر از فرمان من سر برگراید
بگو فرمان فراقت راست شاید
فرو میخواند ازین مشتی فسانه
عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ
چو بر شاپور تندی زد خمارش
به نرمی گفت کای مرد سخنگوی
سخن در مغز تو چون آب در جوی
بدان حضرت رسان از من پیامی
که شیرین گوید ای بدمهر بدعهد
کجا آن صحبت شیرینتر از شهد
کنون در خود خطا کردی ظنم را
که در دل جای کردی دشمنم را
ازین بیداد دل در داد بادت
چو بخت خفته یاری را نشائی
چو دوران سازگاری را نشانی
بدین خواری مجویم گر عزیزم
به چشم زیر دستانم چه بینی
چنین در پایه زیرم مکن جای
وگرنه بر درت بالا نهم پای
به پلپل دانههای اشک جوشان
نباید بود ازینسان خویشتندار
چو تو دل بر مراد خویش داری
مرا تا خار در ره میشکستی
کمان در کار ده ده میشکستی
چو شیرین شد رطب خار است بر شاخ
چو بر بگرفت باغ از در برونم
نگشتم ز آتشت گرم ای دلافروز
به دودت کور میکردم شب و روز
جفا زین بیش؟ که اندامم شکستی
چو نامآور شدی نامم شکستی
عملداران چو خود را ساز بینند
به معزولان ازین به باز بینند
به معزولی به چشمم در نشستی
چو عامل گشتی از من چشم بستی
وصالت را به یاری چند خوانم
چو بییار آمدی من بودمت یار
چو در کاری نباشد با منت کار
چو کارم را به رسوائی فکندی
نماند از جان من جز رشته تائی
مکش کین رشته سر دارد به جائی
ترا آن بس که راندی نیزه بر روم
ز رومی کار ارمن دور کن دست
ز باغ روم گل داری به خرمن
وز آتش ترسم آنگه دود خیزد
هزار از بهر می خوردن بود یار
یکی از بهر غم خوردن نگهدار
مرا در کار خود رنجور داری
کشی در دام و دامن دور داری
نمک بر جان مهجوران میفشان
ترا در بزم شاهان خوش برد خواب
ز بنگاه غریبان روی بر تاب
رها کن تا در این محنت که هستم
به دام آورده گیر این مرغ را باز
دیگر باره به صحرا کرده پرواز
مشو راهی که خر در گل بماند
ز کارت بیدلان را دل بماند
رها کن خانهای از بهر آتش
در این آتش که عشق افروخت بر من
دریغا عشق خواهد سوخت خرمن
نه شب خبسم نه روز آسایشم هست
نه از تو ذرهای بخشایشم هست
صبوری چون کنم عمری چنین تنگ
به منزل چون رسم پائی چنین لنگ
ز اشک و آه من در هر شماری
در این دریا کم آتش گشت کشتی
مرا هم دوزخی خوان هم بهشتی
مرا چون بد نباشد حال بی تو؟
که بودم با تو پار امسال بی تو
ترا خاکی است خاک از در گذشته
مرا آبی است آب از سر گذشته
وصالت را به یاری چند خوانم
همه کارم که بی تو ناتمام است
چنین خام از تمناهای خام است
نه بینی هر که میرد تا نمیرد
خرد ما را به دانش رهنمون است
حساب عشق ازین دفتر برون است
بر این ابلق کسی چابک سوار است
که در میدان عشق آشفته کار است
چو شد پرداخته دیوانگان راست
به عشق اندر صبوری خام کاری است
بنای عاشقی بر بیقراری است
صبوری از طریق عشق دور است
نباشد عاشق آنکس کو صبور است
بدینسان گرچه شیرین است رنجور
ز خسرو باد دایم رنج و غم دور
چو بر شاپور خواند این داستان را
که از تدبیر ما رای تو بیش است
همه گفتار تو بر جای خویش است
وزان پس گر دلش اندیشه سفتی
چو زر سنجیدان آنگه خرج کردن
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
جمعه 10 اردیبهشت 1395 9:24 AM
تشکرات از این پست