پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
رفتم خط عشق وبندگی نادیده
جز حسرت و جز فکندگی نادیده
میگریم پشت بر جهان آورده
میمیرم روی زندگی نادیده
چون رفت ز جسم جوهر روشن ما
از خار دریغ پر شود گلشن ما
بر ما بروند و هیچ کس نشناسد
تا زیر زمین چه میرود بر تن ما
بس داغ که چرخ بر دلِ ریش کشید
بس جان که به رای سوختن بیش کشید
بس شخصِ شریف و سینهٔ بی غصّه
کاین خاکِ نهنگ در دمِ خویش کشید
زین بحر که در نهاد آمد تا سر
فرّخ دلِ آنکه شاد آمد تا سر
جام همه خاک رفتگان عمری
میبخت وز جمله باد آمد با سر
بس کس که ز کوچهٔ هوس برنامد
تا از دو جهان به یک نفس برنامد
از بس که درین بادیهٔ بی سر و پای
رفتند فرود و هیچ کس برنامد
تن از دو جهان بس که حجابی برداشت
اُمّی شد و دل ز هر کتابی برداشت
چون مرگ ملازمست از هرچه که هست
مینتوانم هیچ حسابی برداشت
در حبسِ وجود از چه افتادم من
کز ننگِ وجود خود بیفتادم من
چون من مردم به صد هزاران زاری
از مادرِ خویشتن چرا زادم من
دردا که جفای چرخ پیوسته بماند
وین جان نفس گسسته دل خسته بماند
از بس که فرو خورد زمین خون جگر
بنگر که زمین چون جگر بسته بماند
دل کز سرِ عمر سرنگون بر میخاست
از هر مویش چشمه خون بر میخاست
این بلبل روح بر سرِ گلبنِ جسم
از بهرِ چه مینشست چون بر میخاست
بس خون که دلم اول این کار بریخت
تا آخر کار چون گل از بار بریخت
سر سبزی شاخ از چه سبب میبایست
چون زرد شد و بزاری زار بریخت
دی خاک همی نمود با من تندی
میگفت که زیر قدمم افکندی
من همچو تو بودهام، تو خوش بیخبری
زودا که تو نیز این کمر بربندی
هر کوزه که بیخود به دهان باز نهم
گوید بشنو تا خبری باز دهم
من همچو تو بودهام درین کوی ولی
نه نیست همی گردم ونه باز رهم
هر سبزه و گل که از زمین بیرون رُست
از خاک یکی سبزه خط گلگون رُست
هر نرگس و لاله کز کُهْ و هامون رُست
از چشم بتی و ز جگری پرخون رُست
هر خاک که در جهان کسی فرسوده است
تنهاست که آسیای چرخش سوده است
هر گرد که بر فرق عزیز تو نشست
مفشان، که سر و فرق عزیزی بوده است
بر بستر خاک خفتگان میبینم
در زیر زمین نهفتگان میبینم
چندان که به صحرای عدم مینگرم
ناآمدگان و رفتگان میبینم