پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
کردم تک و پوی بی عدد بسیاری
وز گرد رهت نیافتم آثاری
گیرم که ترا مینتوان دانستن
با بنده بگو که کیستم من باری
یا رب به حجاب زین جهانم نبری
جز با ایمان به مرگ جانم نبری
جاروبِ درِ تو از محاسن کردم
تا دردوزخ موی کشانم نبری
یا رب! برهان زنفس دشمن صفتم
ره بیرون ده زین تن گلخن صفتم
دل خستگیم نگر که بس خسته دلم
مردانگیم ده که بسی زن صفتم
ای آن که همه گشایش بندِ منی
یاری دهِ جانِ آرزومندِ منی
گر نیکم و گرنه، بندهٔ حکمِ توام
گر فضل کنی ورنه خداوندِ منی
ای یادِ تو مرهم دل خستهٔ من
هردم غم تو همدم پیوستهٔ من
گر تونکنی یاد به لطفی که تراست
که بازگشاید این درِ بستهٔ من
صاحب نظری که هیچ افکنده نبود
تا از نظر شفاعتش زنده نبود
سلطان دو کون وبندهٔ خاصِ حق اوست
آن بنده که خواجهتر از او، بنده نبود
چون بیخبرم که چیست تقدیر مرا
دیوانگی آورد به زنجیر مرا
چون کار به علّت نکنی با بد و نیک
ترکِ بد و نیک گیر و بپذیر مرا
صدری که ز هرچه بود برتر او بود
مقصود ز اعراض و ز جوهر او بود
آنجا که میان آب و گل بود آدم
در عالم جان و دل، پیامبر او بود
زان پیش که نُه خیمهٔ افلاک زدند
وین خیمه به گرد تودهٔ خاک زدند
در عالم جان برابرش بنشستند
بر قصر قدم نوبت لولاک زدند
هم رحمت عالمی ز ما ارسلناک
هم مایهٔ آفرینشی از لولاک
حق کرده ندا بجانت ای گوهر پاک!
لولاک لنا لما خلقت الافلاک
آن حسن که در پردهٔ غیبست نهان
وز پرتو اوست حسن در هر دو جهان
یک ذرّه اگر شود از آن حسن عیان
ظاهر گردد صد آفتاب از یک جان
چون هست شفیع چون تو صاحب کرمی
کس را نبود در همه آفاق غمی
گر رنجه کنی از سر لطفی قدمی
کار همه عاصیان بسازی به دمی
بر درگه حق کراست این عز که تراست
وز عالم قدس این مجاهز که تراست
حقّا که نیافت هیچ پیغامبرِ حق
این منزلت و مقام و معجز که تراست
در امت تو اگر مطیعی نبود،
بر پشتی چون توئی بدیعی نبود
شاید که ز بیم معصیت خون گرید
آن را که بحق چون تو شفیعی نبود
هم چار گهر، چاکر دربان تواند
هم هفت فلک، حلقهٔ ایوان تواند
جانهای جهانیان، درین حبس حواس،
اجراخور نایبان دیوان تواند