پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
ای در دلِ من نشسته جانی یا نه
از پیدایی چنین نهانی یا نه
آن چیز که هرگز بنخواهم دانست
با بنده بگو که تا تو آنی یا نه
هر قطره به کُنْهِ دُرِّ دریا نرسد
هر ذرّه به آفتاب والا نرسد
در راه تو جملهٔ قدمها برسید
تا هیچکسی در تو رسید یا نرسد
سی سال به صد هزار تک بدویدیم
تا از ره تو به درگهت برسیدیم
سی سال دگر گرد درت گردیدیم
چوبک زنِ بام و عسسِ در، دیدیم
جانها چو ز شوق تو بسوزند همه
از هستی خود دیده بدوزند همه
در حضرت تو که آفتاب قدم است
جانها چو ستارگان به روزند همه
جان از طلب روی تو آبی گردد
بیداری دل پیش توخوابی گردد
گر روی تو از حجاب بیرون آید
هر ذره، به قطع، آفتابی گردد
دل خون کن اگر سَرِ بلای تو نداشت
جان بر هم سوز اگر وفای تو نداشت
گرچه دل و جان هیچ سزای تو نداشت
کفرست همی هرچه برای تو نداشت
کاری که ورای کفر و دین میدانم
آن دوستی تست، یقین میدانم
در جانِ من، آن سلسله کانداختهای
هرگز نشود گُسسته، این میدانم
بی یادِ تو دل چو سایه در خورشید است
با یادِ تو در نهایتِ امید است
هر تخم که در زمین دل کاشتهام
جز یاد تو تخمِ حسرتِ جاوید است
از سرِّ تو هر که با نشان خواهد بود
مشغول حضور جاودان خواهد بود
گر بی تو دمی برآید از دل امروز
فردا غم آن دوزخ جان خواهد بود
چون عفو تو میتوان مسلم کردن
تا کی ز غمِ گناه،ماتم کردن
دانی که تمام است ز بحر کرمت
یک قطره نثارِ هر دو عالم کردن
چون دردِ تو چاره ساز آمد جان را
دردِ تو بس است این دلِ بیدرمان را
چون از سرِ فضل، ره نمایی همه را
راهی بنما اینهمه سرگردان را
یک ذره هدایتِ تو میباید و بس
یک لحظه حمایتِ تو میباید و بس
تر دامنی این همه سرگردان را
بارانِ عنایتِ تو میبایدو بس
چون مونسِ من ز عالم اندوه تو بود
شادی دلم به هر غم اندوه تو بود
درد دلِ اندوهگِنَم در همه عمر
گر بود مُفرِّحی، هم اندوه تو بود
جانا که به جای تو تواند بودن
دل را چه به جای تو تواند بودن
در هر دو جهان نیست کسی را ممکن
چیزی که سزای تو تواند بودن
گم گشتن خود، از تونشان بس بودم
سودای توام ازتو زیان بس بودم
چند از دو جهان کز دو جهان بس بودم
اندیشهٔ تو قبلهٔ جان بس بودم