پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
هم در بر خود خواندگان داری تو
هم از درِ خود راندگان داری تو
هم خوانده و هم رانده فرو ماندهاند
ای بس که فرو ماندگان داری تو
چون حاضر غایبی فغان بر چه نهم
چون از تو نشان نیست نشان بر چه نهم
آخر چو تو با منی و من با تو به هم،
این درد فراق جاودان بر چه نهم
از بس که در انتظار تو گردون گشت
تا روز همه شب،ز شفق، در خون گشت
چون راه نیافت از پس و پیش به تو
در خویش به صد هزار قرن افزون گشت
ای آن که چنانکه مصلحت میدانی
کارکِهْ و مِهْ به مصلحت میرانی
رزّاق و نگاهدار هر حیوانی
سازندهٔ کار خلق سرگردانی
چون نیست کسی در دو جهان دمسازت
کس نتواند شناخت هرگز رازت
در حاضریت ز خویش غایب شدهام
ای حاضر غایب! ز که جویم بازت
گر دست دهد غم تو یک دم، آن به
آن دم چو بود به ز دو عالم، آن به
چون نیست ستایش ترا هیچ زبان
هم با تو گذاشتم ترا، هم آن به
چون ذُلِّ من از من است و چون عزّ از تو
عزْ چون طلبد این دل عاجز از تو
چون هر چه که داری تو سرش پیدا نیست
قانع نشوم به هیچ هرگز از تو
هم عقل ز کُنْه تو نشان میجوید
هم فهم ترا گرد جهان میجوید
ای راحت جان ودل! عجب ماندهام
تو در دل ودل ترا به جان میجوید
ای خلق دو کون ذکر گویندهٔ تو
ای جملهٔ کاینات پویندهٔ تو
هرچند به کوشش نتوان در تو رسید
تو با همهای و همه جویندهٔ تو
ملکِ غم تو هر دو جهان بیش ارزد
دردِ تو شفاء جاودان بیش ارزد
من خاکِ دَرِ توام، که خاکِ درِ تو
یک ذره به صد هزار جان بیش ارزد
جانا دایم میان جان بودی تو
بر خلق نه پیدا نه نهان بودی تو
دو کون بسوختیم و خاکستر آن
دادیم به باد ودرمیان بودی تو
جان حمد تو از میانِ جان میگوید
مستغرق تو هر دو جهان میگوید
گر شکرِ تو این زبان نمیداند گفت
یک یک مویم به صد زبان میگوید
گه تحفه به نالهٔ سحرگاه دهی
گه تشریفم برای یک آه دهی
زان میخواهم بیخودی خویش که تو
بیخود کنی آنگاه بخود راه دهی
ای گم شده دیوانه وعاقل، در تو
سر رشتهٔ ذرّه ذرّه حاصل،در تو
تادر دل من صبح وصال تو دمید
گم شد دو جهان دردلم ودل در تو
در ملک دو کون پادشاهی میکن
جان و دل ما وقف الهی میکن
چون مینتوان گفت که تو زان منی
من زان توام تو هرچه خواهی میکن