پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
ذاتت ز ازل تا به ابد قائم بس
بیرون زتو جاهلند، تو عالم بس
گر دستِ طلب به حضرتت مینرسد
از حضرتِ تو تعجیم دایم بس
عالم که پر از حکمتِ تو میبینم
یک دایره پر نعمتِ تو میبینم
بر یکْ یک ذرّه وقف کرده همه عمر
دریا دریا قدرتِ تو میبینم
ای عین بقا! در چه بقائی که نهای
در جای نه و کدام جانی که نهای
ای جان تو از جا و جهت مستغنی
آخر تو کجائی و کجائی که نهای
ای آن که ز کفر، دین، تو بیرون آری
وز خار، ترنجبین، تو بیرون آری
از گل، گل نازنین تو بیرون آری
وز کوه و کمر، نگین، تو بیرون آری
کو عقل که در ره تو پوید آخر
کو جان که زعزّت تو گوید آخر
پندار نگر! که ما ترا میجوییم
چون جمله توئی ترا که جوید آخر
اسرار تو در حروف نتواند بود
و اعداد تو در اُلوف نتواند بود
جاوید همی هیچ کسی را هرگز
برحکمت تو وقوف نتواند بود
در وصف تو عقل و دانش مانرسد
یک قطره به گرد هفت دریا نرسد
چون هژده هزار عالم آنجا که توئی
پَرِّ مگسی بود، کس آنجانرسد
یک لحظه که در گفت و شنید آئی تو
صد عالم بسته را کلید آئی تو
چیزی که پدید نیست،آن پنهان است
پیداتر از آنی که پدید آئی تو
در ذات تو سالها سخن راندهایم
بسیار کتاب دیده و خواندهایم
هم با سخنِ پیرزنان آمدهایم
کای تو همه تو! جمله فرو ماندهایم
کو چشم که ذرّهای جمالت بیند
کو عقل که سُدَّهٔ کمالت بیند
گر جملهٔ ذرّات جهان دیده شود
ممکن نبود که در وصالت بیند
ای رحمت و جودِ بینهایت از تو
در هر جزوی هزار آیت از تو
گر جملهٔ آفاق، ضلالت گیرد
ممکن نبود به جز هدایت از تو
ای شمّهٔ لطف تو بهشت افروزی
دوزخ ز تف آتش قهرت سوزی
گرنامهٔ دردِ تو فرو باید خواند
پنجاه هزار ساله دارم روزی
هم بر کف ودود، مُلْک بتوانی راند
هم با همه، هم بی همه، بتوانی ماند
گر مُهر نهادم ازخموشی بر لب
تو نامهٔ سر به مُهر بتوانی خواند
ای آن که کمال خرده دانان دانی
خاصیتِ پیران و جوانان دانی
گردر وصفت زبانم از کار بشد
دانم که زبان بی زبانان دانی
ای آن که به حکم، ملک میرانی تو
وز دل، خطِ نانوشته، میخوانی تو
گر باتو نگویم که چگویم در دل
نا گفته وناشنیده میدانی تو