پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
هان ای دل بیخبر! کجاییم بیا
از یکدیگر چرا جداییم بیا
بنگر تو که هر ذرّه که در عالم هست
فریاد همی زند که ماییم بیا
دل را نه ز آدم و نه حواست نسب
جان را نه زمین نه آسمان است طلب
نه زَهره که باد بگذرانم بر لب
نه صبر که تن زنم، زهی کار عجب!
چون باز دلم غمِ ترا زقّه نهاد
بر پردهٔ چرخ هفتمش شقّه نهاد
ز اندیشهٔ هر دو کون آزادی، رست
کاندیشهٔ هر دو کون در حقّه نهاد
آن دل که ز شوق نور اکبر میتافت
وز حق طلبی چو شمع انور میتافت
چون نیک نگاه کرد یک حضرت دید
کز هر چیزی به نوع دیگر میتافت
جانا غمِ عشق تو بجان نتوان داد
یک ذرّه به ملک دو جهان نتوان داد
در بادیهٔ عشق تو هردل کافتاد
هرگز دیگر از او نشان نتوان داد
ماییم که نیست غیر ما، اینْت کمال!
مشغول جمال خویشتن، اینْت جمال!
میپنداری ما به تو اندر نگریم
خود کی بینیم غیر خود، اینْت محال!
چون ما به وجود خود هویدا باشیم
تو هیچ نهیی ولیک میپنداری
ما را باشی بهْ که هوا را باشی
وین خلقِ ضعیفِ مبتلا را باشی
از بیخبری تو خویش رایی جمله
ما جمله ترا اگر تو ما را باشی
عمرت که میان جان و تن گرداند
یا قطرهٔ تو دُرِّ عدن گرداند
پیوسته تو میگریزی و حضرتِ ما
خواهد که تو را چو خویشتن گرداند
با خویش همیشه عشقِ خود میبازیم
وز خویشتن و جمالِ خود مینازیم
از خویش چو هیچ کس دگر نیست پدید
یک لحظه به هیچ کس نمیپردازیم
از عالمِ بیچون به سکون باید شد
خود را سوی خویش رهنمون باید شد
یک ذرّه اگر باشد و ما آن دانیم
یک لحظه ز خود بدان برون باید شد
جانا ز میانِ من و تو دست کراست
گر شرح دهم چنین نمیآید راست
گر من منم، از چه میندانم خود را
ور من نه منم اینهمه فریاد چراست
بس سرکش را کز سر مویی کُشتم
و آلوده نشد به خونِ کس انگشتم
وین کار عجب نگر که با جملهٔ خلق
رویارویم نشسته پُشتاپُشتم
گر هست دلی، ز عشق، دیوانه به است
چه عشق کدام عشق افسانه به است
روزی دو ز خانه رخت بردیم برون
با خانه شدیم زانکه هم خانه به است
ماییم که جز درگهِ ما درگه نیست
گرچه همه ماییم کسی آگه نیست
از خود تو به صد هزار فرسنگی دور
وز هستی ما، تا به تو، مویی ره نیست