پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
ای دل به سخن مثل محال است تُرا
سبحان اللّه! این چه کمال است تُرا
چون بر تو حرام است سخن گفتن ازانک
این نیست سخن سِحرِ حلال است تُرا
در هر سخنی که سر بدان آوردم
تا سر ننهم دران سخن سرکردم
آخر چه دلی بود که آن خون نشود
دردش نکند این سخن پُر دردم
اینها که زنظم و نثرِ خود میلافند
میپنداری که موی میبشکافند
نه از سرِ قدرت است کز جان کندن
هر یک به تکلّف سخنی میبافند
آن را که ز سلطان یقین تمکین نیست
گو از بر من برو که او را دین نیست
دریای عجایب است در سینهٔ من
لیکن چه کنم که یک عجایب بین نیست
بس دُرِّ یقین که میبسفتم با تو
آگاه شوی که من نخفتم با تو
مگذر به گزاف سرسری از سر این
باری بندیش تا چه گفتم با تو
جانم دُرِ این قلزم بیپایان سفت
عقلم گل این طارم سرگردان رُفت
از بهر خدا تو نیز انصاف بده
کاین شیوه سخن خود به ازین نتوان گفت
بر دل ز هوا اگر چه بند است تُرا
بنیوش سخن که سودمند است تُرا
خود یک کلمه است جمله پند است تُرا
گر کار کنی یکی، پسند است تُرا
دل نیست که نور حق بر او تافته نیست
جان نیست که این حدیث دریافته نیست
آن قوم که دیبای یقین بافتهاند
دانند که این سخن فرا یافته نیست
دیدی که چِهها با منِ شیدا کردی
یکباره مرا بی سر و بی پا کردی
سهل است از آنِ من، ولی با دگران
زنهار چنان مکن که با ما کردی
هان ای دل بیدار بخفتی آخر
گفتی که نیوفتم بیفتی آخر
ای جان شده عطّار و ز جان آمده سیر
بسیار بگفتی و برفتی آخر
مرغی دیدم نشسته بر ویرانی
در پیش گرفته کلّهٔ سلطانی
میگفت بدان کلّه که ای نادانی
دیدی که بمردی وندادی نانی
ای خلق فرو مانده کجایید همه
وز بهر چه مشغول هوایید همه
عطار چو الصّلاءِ اسرار بگفت
گر حوصله دارید بیایید همه
زین کژ که به راستی نکو میگردد
ماییم و دلی که خون درو میگردد
ای بس که بگردیم من و چرخ ولیک
من خاک همی گردم و او میگردد
عالم که امان نداد کس را نفسی
خوابیم نمود در هوا و هوسی
ای بیخبرانِ خفته! گفتیم بسی
رفتیم که قدر ما ندانست کسی
تا بود مجال گفت، جان، دُرها سفت
وز گلبن اسرار یقین، گلها رُفت
جانا! جانم میزند از معنی موج
لیکن چه کنم چو مینیاید در گفت