پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
از دفترِ عشقم ورقی بنهادم
وز درس وجودم سبقی بنهادم
هر چند که آفتاب در دل دارم
همچون گردون بر طبقی بنهادم
بگذشت ز فرق دو جهان گوهر ما
وز گوهر ماست این عظمت در سرِ ما
ما اعجمیان بارگاه عشقیم
این سِر تو ندانی بچه آیی بر ما
ای بس که به خار مژه خارا سفتیم
تا از ره عشق نکتهای برگفتیم
تا ما ز شراب معرفت آشفتیم
خود را بیخود ز خویشتن بنهفتیم
در فقر دلم عزم سیاهی دارد
قصد صفتی نامتناهی دارد
در ظلمت ازان گریخت چون مردم چشم
یعنی که بسی نور الاهی دارد
چون چنگ، همه خروش میباید بود
چون بحر،هزار جوش میباید بود
ای هم نفسان بسی بگفتیم و شدیم
زیرا که بسی خموش میباید بود
جمشید یقین شدم ز پیدایی خویش
خورشید منور از نکورایی خویش
در گوشهٔ غم با دل سودایی خویش
بردم سبق از جهان به تنهایی خویش
رفتم که زبان را سر انشا بنماند
جان نیز در انوارِ تجلی بنماند
ناگفته درین شیوه میانِ فضلا
دعوی کنم این که هیچ معنی بنماند
پروانه به شمع گفت: چون خوش افتاد
حالی که مرا با چو تو سرکش افتاد
گویند که در سوخته افتد آتش
این سوختهٔ تو چون در آتش افتاد
موج سخنم ز اوج پروین بگذشت
وین گوهر من زطشت زرین بگذشت
نتوان کردن چنین سخن را تحسین
کاین شیوه سخن ز حد تحسین بگذشت
از نادره، نادر جهانیم امروز
اعجوبهٔ آخر الزّمانیم امروز
سلطان سخن نشسته بر مسند فقر
ماییم که صاحب قرانیم امروز
در وقت بیان،عقل سخن سنج مراست
در وقت معانی دو جهان گنج مراست
با این همه یک ذرّه نیم فارغ از آنک
گر من منم و اگر نیم رنج مراست
تا کی سخن لطیف نیکو گویم
تا چند ز جان و نفس بدخو گویم
چون نیست کسی که راز من بنیوشد
در دل کشتم تا همه با او گویم
تا روی چو آفتاب دلدار بتافت
در یک تابش جملهٔ اسرار بتافت
گفتم:همه کار در عبارت آرم
خود گنگ شدم چو ذرهای کار بتافت
دل میبینم عاشق وآشفته ازو
جان هر نفسی گلی دگر رُفته ازو
شکر ایزد را که آنچه در جان من است
در گفت نیاید این همه گفته ازو
خورشید چو رخ نمود انجم برخاست
فریاد ز جان و دل مردم برخاست
شعر دگران چه میکنی شعر این است
دریا چو پدید شد تیمم برخاست