پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
گرچه دل تو زین همه غم تنگ شود
غم کش که ز غم مرد به فرهنگ شود
میرنج درین حبس بلا از صد رنگ
تا آنگاهت که جمله یک رنگ شود
در بند خیال غیر یک ذرّه مباش
در بحر ز خویش گم شو و قطره مباش
عالم همه آینهست و حق روی درو
تو روی نگر، به آینه غرّه مباش
چون نیست ترا کار ز سودا بیرون
زان افتادی ز پرده شیدا بیرون
ای قطرهٔ افتاده به صحرا بیرون
از بهر چه آمدی ز دریا بیرون
هر جانی را که غرق انعام بود
در عالم بینهایت آرام بود
صد قرن اگر گام زنی در ره او
چون درنگری نخستمین گام بود
چون بدنامی به روزگاری افتد
مرد آن نبود که نامداری افتد
گر دُر خواهی ز قعرِ دریا طلبی
کان کَفْک بود که با کناری افتد
چون نیست، گر از پیش روی، پیشانت
ور راه ز پس قطع کنی پایانت
صد راه ز هر ذرّه همی برخیزد
تا خود به کدام ره درافتد جانت
هر جان که به نور قدس پیش اندیش است
از خویش برون نیست همه در خویش است
یک ذرّه خیالِ غیر در باطن تو
تخم دو هزارکوه آتش بیش است
گر برخیزد ز پیش چشم تو منی
بینی تو که بر محض فنا مفتتنی
حق مستغنیست لیک چون درنگری
چون نیست جز او، از که بود مستغنی
گر پرده ز روی کار بر میداری!
اندر پس پرده لعبت بیکاری
یا هر چه که هست در جهان آینه است!
با آینهٔ جمله تویی پنداری
آن ذرّه بر آفتاب بگزینی تو
پس ظاهر اوست هر چه میبینی تو
میپنداری که حق هویدا گردد
یا پنهانیست کاشکارا گردد
چون پیدا اوست و غیر او پیدا نیست
چون غیری نیست بر که پیدا گردد
هر دیده که اسرار جهان مطلق دید
جُزْو از کُل و کُل ز کُلِّ کُلْ مشتق دید
چه جُزْو و چه کُل چون همه باید حق دید
تا حق بنبینی همه نتوان حق دید
آن را که به چشم کشف پیداست یقین
او در ره مستقیم داناست بدین
گرچند هزار گونه راهست چو موی
زان جملهٔ مو، یک رسن راست ببین
بنگر بنگر، ای دل! اگر مرد رهی
تا تو ز حجاب هر دو عالم برهی
این شعبدهٔ لطیف را بر چه نهی
هم حقّه از او پُر است و هم حقّه تهی
تا چند کنی عزیمت دریا ساز
مردانه رو و خویش به دریا انداز
گر هست روی در بُنِ دوزخ مانی
ور نیست روی خویش کجا یابی باز