پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
شمع آمد و گفت: جان نگر بر لبِ من
گردون به خروش آمد از یاربِ من
وین طرفه که روز شادیم شب خوش کرد
در آتش و سوز چون بُود خود شبِ من
شمع آمد و گفت: آتش و گازست عظیم
زین سرزنش و ازان گدازست عظیم
وین سوختنم که هر شبی خواهد بود
گر بیش شبی نیست درازست عظیم
شمع آمد و گفت: ماندهام بی سر و پای
سر سوخته پای بسته نی بند و گشای
کس چون من اگر چه پای بر جا نبود
از آتش فرق، پای من رفت ز جای
پروانه به شمع گفت: ای در سر سوز
هر لحظه مرا به شیوهٔ دیگر سوز
گر کارِ مرا هیچ سری پیدا نیست
پیداست سرِ کارِ تُرا کمتر سوز
پروانه به شمع گفت: چند افروزی
خوش سوزی اگر سوز ز من آموزی
هر لحظه سری دگر برآری در سوز
ای شمع برو که سرسری میسوزی
پروانه به شمع گفت: عیدِ تو خوش است
قربانم کن که من یزیدِ تو خوش است
هم وعدهٔ تو خوش و وعید تو خوش است
تو شاهدِ ما و ما شهیدِ تو خوش است
پروانه به شمع گفت: کیفر بردیم
وز دستِ تو جان یک ره دیگر بردیم
شمعش گفتا: کنون مترس از آتش
کان آتشِ سینه سوز با سر بردیم
پروانه به شمع گفت: گرینده مباش
شمعش گفتا: ز من پراکنده مباش
کاتش بسرم چو اشک در پای افتاد
سر میفکنندم که سر افکنده مباش
پروانه به شمع گفت: میسوزم زار
شمعش گفتا که سوختن بادت کار
زان میسوزی که میپرستی آتش
آتش مپرست و کافری دست بدار
پروانه به شمع گفت: «از روزِ نخست
چون کشته شوم بر سرت از عهد درست
زنهار به اشکِ خود بشویی تو مرا»
شمعش گفتا: «شهید رانتوان شست»
پروانه به شمع گفت: چندی سوزم
شمعش گفتا: سوختنت آموزم
تو پر سوزی به یکدم و من همه شب
میسوزم و میگریم و میافروزم
پروانه که شمع دلگشایش افتاد
دلبستگی گره گشایش افتاد
گردِ سرِ شمع پایکوبان میگشت
جان بر سرش افشاند و به پایش افتاد
پروانه به شمع گفت: دمسازی من
میبینی و میکنی سراندازی من
با این همه گر چه نیست با جان بازی
در عشق تو کس نیست به جانبازی من
پروانه به شمع گفت: غم بیشستی
گر سوز من و تو را نه در پیشستی
هرچند سرِ منت نبودست دمی
ای کاش که یک دمت سرِ خویشستی
پروانه به شمع گفت: آخر نظری
شمعش گفتا: ز من نداری خبری
پروانهٔ شمعی دگرم من همه شب
تو میسوزی از من و من از دگری