پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
شمع آمد وگفت: در دلم خون افتاد
کز پرده ز بیم سوز بیرون افتاد
من در هوس آتش و کس آگه نیست
تا در سرِ من چنین هوس چون افتاد
شمع آمد و گفت: عزّت من بنگر:
در زیر نهاده شمعدان طشتی زر
چون گوهر شبچراغم آمد آتش
افتاد ازان طشت چو گوهر با سر
شمع آمد و گفت: از تنِ سرکشِ خویش
سر میبینم فکنده در مفرشِ خویش
هرچند که در مشمّعم پیچیده
هم غرقه شوم در آب از آتشِ خویش
شمع آمد و گفت: چون منم دشمنِ من
کوکس که به گازی ببُرد گردنِ من
گر بُکْشَنْدم تنم بماند زنده
ور زنده بمانم بنماند تنِ من
شمع آمد و گفت: چند باشم سرکش
بر پای بمانده به که تا سوزم خوش
چون هر نفس از کشتن خویش اندیشم
بیرون شود از پای به فرقم آتش
شمع آتش را گفت که طبعی که تر است
در شیب مرا مسوز چون بالا خواست
آتش گفتش که هست بالای تو راست
گردر شیبت بسوزم آن هم بالاست
شمع آمد و گفت: هر زمان چون قلمم
گاز از سرِکین سرافکند در قدمم
بسیار به عجز گاز را دم دادم
هم درگیرد که آتشین است دمم
شمع آمد و گفت: با چنین کار درشت
تاکی دارم نهاده بر لب انگشت
آن را که به آتش است زنده که بسوخت
و آن راکه به بادی بتوان کشت که کشت
شمع آمد و گفت: در دلم خونم سوخت
کاتش همه شب درون و بیرونم سوخت
این طرفه که آتشی که در سر دارم
چون آب ز سرگذشت افزونم سوخت
شمع آمد و گفتا: منِ مجنون باری
ننهم قدمی ز سوز بیرون باری
چون بر سرمّ آتشِ جهان افروز است
بالا دارد کارِ من اکنون باری
شمع آمد و گفت:چند سرگشته شوم
آن اولیتر که با سررشته شوم
هرچند که بینفس زدن زنده نیم
تا در نگری به یک نفس کشته شوم
شمع آمد و گفت: تا تنم زنده بود
جان بر سرِ من آتشِ سوزنده بود
شاید که مرا دیدهٔ گرینده بود
تا ازچه ز سرْ بریدنم خنده بود
شمع آمد و گفت: من به صد جان نرهم
وز آتش سوزنده تن آسان نرهم
از هستی خویش ماندهام در آتش
تا نکشندم ز آتش سوزان نرهم
شمع آمد و گفت: نیست اینجا جایم
تا آمدهام هست به رفتن رایم
گرچه بنشانند مرا هر روزی
بنشانده هنوز همچنان بر پایم
شمع آمد وگفت: جاودان افتادن
به زانکه چو من به هر میان افتادن
از شهد چو موم نقره دور افتادم
بر نقره ازین بِهْ نتوان افتادن