پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
شمعی که به یک دو شب فرو میگذرد
گه سوخته گه کشته به کو میگذرد
در خندهٔ بی فایدهٔ او منگر
بنگر چه بلا بر سرِ او میگذرد
ای آتش شمع سوز ناساز مشو
در شمع سرافروز و سرافراز مشو
گر شمع شهد دور شد آن همه رفت
چه بر سر او زنی پیش باز مشو
ای شمع! دمی از دل مضطر میزن
میسوز و نفس چو عود مجمر میزن
در صحبت شهد خام بودی میسوز
چون محرم او نیامدی سر میزن
روی تو که عقل ازو خجل میآید
ماهی است که بس مهر گسل میآید
دور از رویت چو شمع ازان میسوزم
کز شمعِ رخت سوز به دل میآید
چون شمع ز سوختن دمی دم نزنم
تا دست در آن کمند پُر خم نزنم
ور توبه کنم ز عشقِ تو ننشینم
تا همچو سر زلفِ تو برهم نزنم
تا از سر زلفت خبرم میماند
جان بر لب و خون برجگرم میماند
من شمعِ توام که در هوای رخ تو
در سوخت تنم تا اثرم میماند
ای شمع! چو از آتش افسر کردی
تا دست به گردن بلا در کردی
در سر مکن از خویش و غمِ خود خور ازانک
بی سرگشتی از آنچه در سر کردی
پیوسته کتاب هجر میخواهم خواند
بر بوی وصال اشک میخواهم راند
کارِ من سرگشته چو شمع افتادست
میخواهم سوخت تا که میخواهم ماند
بر بوی وصال میدویدم همه سال
گفتی بنشانمت ازین کار محال
جانا منِ برخاسته دل شمع توام
گر بنشانی مرا بمیرم در حال
دی میگفتم دستِ من و دامنِ او
چون خونِ من او بریخت در گردنِ او
پروانه به پای شمع از آن افتادست
تا شمع به اشکِ خود بشوید تنِ او
ای شمع! کسی که چون تو آغشته بود
در علت و دردِ خویش سرگشته بود
خوردی عسل و رشته و دق آوردی
بس گرم دماغ تر نه از رشته بود
ای شمعِ جهان فروز! در هر نفسی
از پرتو تو بسوخت پروانه بسی
این گرمْ دماغی از کجا آوردی
کس گرمْ دماغ تر ندید از تو کسی
چون نیست امید غمگسارم نفسی
پس من چکنم با که برآرم نفسی
تا دور فتادهام ازان شمع چو گل
چون شمع سرِ خویش ندارم نفسی
من شمع توام که گر بسوزم صد بار
گویی که ز صد رسیده نوبت به هزار
چون شمع نداریم زمانی بیکار
تا میسوزم به درد و میگریم زار
ای شمع سرافراز چه پنداشتهای
کز سرکشی خویش سرافراشتهای
در سوختن و بریدن افکندی سر
با خویش همانا که سری داشتهای