پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
ای شمع! فروختی و لاف آوردی
آتش به سر خود به گزاف آوردی
در سینه چو من نهفته در آتش عشق
از بهر چه سر را به طواف آوردی
از روغنِ شمع بوی خون میآید
کز پیشِ عسل تشنه کنون میآید
این طرفه که در مغز وی افتاد آتش
روغن همه از پوست برون میآید
ای شمع! چو تو هیچ کس آشفته ندید
در سوز یکی مست جگر تفته ندید
هرگز چشمی در همه آفاق چو تو
یک سوختهٔ ز سر برون رفته ندید
آتش همه با شمع جفا خواهد کرد
وز سوختنش بی سر وپا خواهد کرد
کردش ز عسل جدا به گرمی آخر
وز موم به نرمیش جدا خواهد کرد
از آه دلم کام و زبان میسوزد
چه کام و زبان همه جهان میسوزد
ای شمع! اگر بسوزدت تن سهل است
زیرا که مرا جملهٔ جان میسوزد
ای شمع! بلا در تو اثر خواهد کرد
و اشکت همه دامنِ تو تر خواهد کرد
سر در آتش نهاده آگاه نیی
کاین کار سر از کجا به در خواهد کرد
ای شمع! تویی علی الیقین دشمنِ تو
خود را کشتی خون تو در گردنِ تو
با آتش سوزنده گرفتی سرِخویش
تا چند زسرگرفتگی کردنِ تو
ای شمع! برو که سوختن حدّ من است
مقبول نیی که سوز تو ردّ من است
تو میسوزی به درد و من مینالم
پس سوز نه برقدّ تو بر قدّ من است
در شمع نگاه کن که جان میسوزد
وز آتش دل همه جهان میسوزد
آتش دل اوست برگرفته است از خویش
بر خود دل گرم او از آن میسوزد!
چون شمع دمی نبود خشنود از خویش
در سوز برآورد بسی دود از خویش
گفتم که مسوز، گفت: تو بی خبری
زان میسوزم تا برَهم زود از خویش
ای شمع! مگر چنان گمانْت افتادست
کاتش ز زبان در دل و جانْت افتادست
هر دم گویی در دلم آتش افتاد
این چه سخنی است کز زبانْت افتادست
ای شمع! تُرا نیست ز سوز آگاهی
زیرا که ز سوختن بسی میکاهی
مینالم من ز شادی سوز مدام
پس عشق درآموز اگر میخواهی
ای شمع! اگرچه مجلس افروختهای
اما تن نرمُ نازکت سوختهای
تو سر زده در دهان گرفتی آتش
نفط اندازی از که در آموختهای
ای شمع! تُرا ز سوز محروم کنند
گر سوز منتْ تمام معلوم کنند
فرقی است ز سوزی که همه جان سوزد
تا آن که به دستِ خویش از موم کنند
شمع است که همچو سرکشی میخندد
وز بیخبری در آتشی میخندد
پس میگرید جملهٔ شب در غم صبح
بر گریهٔ او صبح خوشی میخندد