پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
ای آن که دل زندهٔ تو مُرد از تو
ناخورده ز صافِ عشق یک دُرد از تو
عمری است که علمِ شمع میآموزی
چه سود که پروانه سبق بُرد از تو
شمعی که ز درد او کسی باز نگفت
جان داد که یک سخن به آواز نگفت
شاید که ببرّند زبانش که به قطع
تا در دهن گازنشد راز نگفت
امروز منم عهد مصیبت بسته
برخاسته دل میان خون بنشسته
چون شمع تنی سوخته جانی خسته
امید گسسته اشک در پیوسته
شمعی که ز سوز خویش بر خود بگریست
این خنده به سر بریدنش باری چیست
در عشق چو شمعِ مرده میباید زیست
پس در همه کس چو شمع روشن نگریست
چون گل به دل افروخته میباید بود
چون غنچه به لب دوخته میباید بود
چون هست وبالِ ما سخن گفتن ما
چون شمع زبان سوخته میباید بود
بس شب که چو شمع با سحر باید بُرد
در هر نفسی سوزِ دگر باید بُرد
عمری که بدو چو شمع امیدی نیست
هم بر سر پای می بسر باید بُرد
گر هست دلت سوختهٔ جان افروز
از شمع میانِ سوختن عشق آموز
شبهای دراز ماهتابی چون روز
چون شمع نخفت میگری و میسوز
تا هیچ چو شمعت سر و کار خویش است
گردن زدنی بهر سرت در پیش است
چه سود به یک پای ستاده چون شمع
زیرا که هزار سر چو شمعت بیش است
گر عیاری خشک و ترت سوختنی است
ور طیاری بال و پرت سوختنی است
سر در ره عشق باز زیرا که چو شمع
تا خواهد بود یک سرت سوختنی است
داری سرِ عشق کار از سردرگیر
گر مست نیی خمار از سر درگیر
ور نرم نشد چو موم این رمز تُرا
چون شمع هزار بار از سر درگیر
گفتم: شمعا! چند گدازی مگداز
گفتا: تو خبر نداری از پردهٔ راز
چون نگدازد کسی که او را همه شب
بر سر دو موکل بود از آتش و گاز
گفتم:شمعا! چون همه شب در کاری
از گرمی کار و بار برگی داری
گفتا که درین سوختن و دشواری
اشکم بارست و آتشم سرباری
میپرسیدم دوش ز شمع آهسته
کاخر به خوش آیدت بگو ای خسته!
گفت: آن که مرا به درد من بگذارند
تا میسوزم به دردِ خود پیوسته
شمعم که حریف آتشم میآید
وز اشک همه پیش کشم میآید
در سوز مصیبت فراقِ تو چو شمع
بر خویش گریستن خوشم میآید
شمع از در جمع چون درآمد حالی
گفتم که تُرا کار برآمد حالی
گر آتش سوزنده در افتاد به تو
شکر ایزد را کان به سرآمد حالی