پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
پیوسته ز عشق جان و تن میسوزم
در درد فراق خویشتن میسوزم
من خام طمع به صد هزاران زاری
چون شمع میان پیرهن میسوزم
تا چند روم که این ره کوته نیست
وز هر سویی که راه جویم ره نیست
چون شمع میان آب و آتش شب و روز
میسوزم و کس ز سوز من آگه نیست
شمعم که ز خود نهان فرو میگریم
میخندم و هر زمان فرو میگریم
بر گریهٔ من چو هیچ کس واقف نیست
خوش خوش به درون جان فرو میگریم
سر رفت به باد و من کله میدارم
چشمم بشد و گوش به ره میدارم
در گریه و در گداز مانندهٔ شمع
میسوزم و خویش را نگه میدارم
چون نیست نصیبِ من به جز غمخواری
موجود برای غم شدم پنداری
چون شمع اگر تنم بسوزد صد بار
یک ذرّه ز پروانه نجویم یاری
هر لحظه مرا چو شمع سوز افزون شد
وز گریه کنارم چو شفق پُر خون شد
در عشق کسی درست آید که چو شمع
از پای درآمد و به سر بیرون شد
ما بحرِ بلا پیش گرفتیم و شدیم
قربان گشتن کیش گرفتیم و شدیم
چون اشک به پای اوفتادیم به درد
چون شمع سرِ خویش گرفتیم و شدیم
تا تو به بلای عشق تن در ندهی
هرگز نرسی به وصل آن سروسهی
میسوز چو شمع و صبر میکن در سوز
آخر چو بسوزی برهی یانرهی
آن را که درین حبسِ فنا باید مُرد
چون برق جهنده کم بقا باید مُرد
منشین ز سر پای که تا چشم زنی
همچون شمعت بر سر پا باید مُرد
در عشق چو شمع با خطر نتوان زیست
چون شمع شدی نیز به سر نتوان زیست
دل مُرده چو مرد بی خبر نتوان مُرد
در نزع چو شمع در سحر نتوان زیست
چون تن زده سر به راه میباید داشت
بگشاده زبان گناه میباید داشت
چون شمع برون داشت زبان ببریدند
در کام زبان نگاه میباید داشت
در شمع نگر فتاده در سوز و گداز
برّیده ز انگبین به صد تلخی باز
شاید که زبانْش در دهان گیرد گاز
تا در آتش زبان چرا کرد دراز
چون شمع به یک نفس فرو مرده مباش
در کوی هوس عمر بسر برده مباش
چون شمع فسرده آمد اندر ره عشق
میسوزندش که نیز افسرده مباش
در عشق چو شمع سوز باید آورد
پس روی به دلفروز باید آورد
در گریه و سوز و سر بریدن باری
با شمع شبی به روز باید آورد
از دل غم دلفروز میباید دید
وز جان چو چراغ سوز میباید دید
وین از همه سختتر که مانندهٔ شمع
سوزِ شب و مرگِ روز میباید دید