پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
با دل گفتم که راه دلبر گیرم
چون راه به پای شد ز سر درگیرم
واکنون که چو شمع ره به پای آوردم
در سوز بمُردم چه ره از سر گیرم
امشب به صفت شمع دلفروزم من
میگریم و میخندم و میسوزم من
ای صبح بدم که عمر شب خوش کندم
زیرا که چو شمع زنده تا روزم من
خورشید ز سوزِ من سراسیمه بسوخت
مه را ز طنابِ آه من خیمه بسوخت
چون شمع تنم بماند دانی که چه بود
یک نیمه در اشک رفت و یک نیمه بسوخت
تا چند قفا ز نیک و بد خواهم خورد
خونابهٔ خصم بی خرد خواهم خورد
بر سفرهٔ سفلهای اگر بنشینم
چون شمع بر آن سفره ز خود خواهم خورد
زین کار که در گردنِ من خواهد بود
آتش همه در خرمنِ من خواهد بود
با سر نتوانم که زیم زانکه چو شمع
سر بر تنِ من دشمن من خواهد بود
چون عین بریدگی بود دوختنم
پس بی خبریم به ز آموختنم
چه سود چو شمع اول افروختنم
چون خواهدْ بود آخرش سوختنم
شمعم که خوشی میان سوزم بکُشند
گر بهتر و گر بتر فروزم بکُشند
گر شمع نیم چرا به هر جمع مرا
شب میسوزند تا به روزم بکُشند
شمعم که چنین زار و نزار آمدهام
در سوختن و گریهٔ زار آمدهام
از اشک نمیرد آتشِ من همه شب
چون شمع ز آتش اشکبار آمدهام
مائیم ز غم سوخته خوش خوش چون شمع
وز گریهٔ پیوسته مشوش چون شمع
نایافته نور صدق یک دم چون شمع
گم کرده سررشته درآتش چون شمع
در خفیه بسوختم بسی بی آتش
هرگز که چنین سوخت کسی بی آتش
آن میخواهم چو شمع در عمر دراز
کز سینه برآرم نفسی بی آتش
دانی تو که شمع را چرا افروزند
تا کشتنش و سوختنش آموزند
چون آتش سوزنده غیب است بسی
چیزی باید که دایمش میسوزند
گفتی چه کنم تا شب من گردد روز
وز نورِ سوادِ فقر گردم فیروز
یک شمع اندیش هر دو عالم وانگه
گر آتشِ عشق داری آن شمع بسوز
ای دل دیدی که هر که شد زنده بمُرد
جاوید خدای ماند ار بنده بمُرد
جان آتش و تن چوموم شمع است مرا
چون موم بسوخت آتش سوزنده بمُرد
گر میسوزم مرا مکن چندین عیب
کاتش دارم چو شمع دایم در جیب
زان میسوزم مدام تابوکه چو شمع
تن را در جان گدازم و جان در غیب
چون صبح به خنده یک نفس خرسندم
چون ابر به گریه نیست کس مانندم
با خنده و گریهٔ کسم کاری نیست
بر خود گریم چو شمع و برخود خندم