پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
ای جان و دلم به جان و دل مولایت
از جای شدم ز عشق یک یک جایت
تو شمعِ منی و منْت پروانه شدم
جز سوخته سر میننهم بر پایت
کارم که چو زلف تو مشوش دارم
از دست بشد چگونه دل خوش دارم
گر چون شمعم پای بر آتش چه عجب
زیرا که چو شمع سر در آتش دارم
بر خویش بسی چو شمع بگریستهام
تا بی تو چرا به خویش نگریستهام
بی سوز تو چون شمع فرو مردم من
چون شمع مگر ز سوز میزیستهام
از آتشِ عشق چون تو جان افروزی
چون شمع نفس نمیزنم بی سوزی
عمری است که بی تو جان من میسوزد
آخر بر من دلت نسوزد روزی
ای کاش هزار موی بشکافتمی
وز تو سرِ یک موی خبر یافتمی
گر عشق رخِ تو نیستی آتشِ صِرف
چون شمع کی از سوزِ تو سر تافتمی
دل در غم عشقِ دلفروزم همه شب
وز آتش دل میان سوزم همه شب
هستم چو چراغ مرده تا شب همه روز
وز سوز چو شمع تا به روزم همه شب
تا آتشِ عشقِ او برافروخت مرا
در اشک چو شمع غرقه میسوخت مرا
عمری میگفت رخ به تو بنمایم
چون رخ بنمود دیده بر دوخت مرا
از بس که ز غم سوختم ای شمع طراز
چون شمع ز تو سوخته میمانم باز
کوتاه کنم سخن که مینتوان گفت
غمهای دلم مگر به شبهای دراز
آن دل که چو موم نرمم آمدبی تو
از بس که بسوخت شرمم آمد بی تو
تادیدهام از دور تُرا شمع توام
زان در دهن آب گرمم آمد بی تو
در راه غمِ تو جسم و جوهر بنماند
ره محو شد و رهرو و رهبر بنماند
من راه چگونه گیرم از سرکه چو شمع
تا راه به پای برده شد سر بنماند
تا روی به روی دلفروز آوردیم
چون شمع گداختیم و سوز آوردیم
بس شب که میان جمع اندوهگنان
چون شمع به صد سوز به روز آوردیم
در عشق چو شمع من به سوزم زنده
در سوز بروی دلفروزم زنده
امشب همه گردِ من درآیند به جمع
زیرا که چو شمع تا به روزم زنده
تادور فتادهام از آن نادره کار
دل گشت به صد پاره و صد شد به هزار
من چون شمعم که در فراقِ رخِ یار
شب میسوزم به روز میمیرم زار
هر دل که ره چنان جمالی یابد
گر خورشیدی بود زوالی یابد
با هجر بساختم که پروانه ز شمع
ناکام بسوزد چو وصالی یابد
جان بر گرهِ زلفِ تو آموخته گیر
بی روی تو چشم از دو جهان دوخته گیر
دل را که چو پروانه به پای افتادست
چون شمع اگر بسر برم سوخته گیر