پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
وقت است که ساقی سرِ می بگشاید
مطرب ره چنگ و دم نی بگشاید
تاروی چو خورشیدِ تو نَبْوَد به صبوح
کارم به کلیدِ صبح کی بگشاید
تا کی ز شبِ دراز گریان گردم
در تاریکی چو زلفِ جانان گردم
گر زنگی شب، چو صبح، خندان گردد
من چون زنگی سپید دندان گردم
ای صبح مرا به صد عذاب اندازی
کرجست طلب در آفتاب اندازی
از گریهٔ من همه جهان آب گرفت
گر خنده زنی سپر بر آب اندازی
ای شب تو طریقِ زلفِ جانان داری
یعنی نتوان گفت که پایان داری
ای صبح مرا جان به لب آمد امشب
آخر نَفَسی بزن اگر جان داری
ای صبح اگر عزیمتِ خنده کنی
حالم چو جمالِ خویش فرخنده کنی
دایم چو تویی همدم عیسی در دم
تا بوکه دل مردهٔ من زنده کنی
آوازِ خروس صبح در سمع افتاد
آتش ز فروغ باده در شمع افتاد
برخیز و صبوح کن که چون ابرِ بهار
از خندهٔ صبح گریه بر جمع افتاد
ای صبح دمی به خنده بگشای لبی
تا باز رهم من از چنین تیره شبی
چون از خورشید در دل آتش داری
گر درگیرد دَمِ تو نَبْوَد عجبی
ای صبح به جز نام تو را صادق نیست
زیرا که دلت چون دلِ من عاشق نیست
چون تو ز خورشید پشت گرم میداری
با خنده دم سرد بهم لایق نیست
ای صبح! مدم، مخند و مپسند آخر
یک روز لب از خنده فرو بند آخر
من میگریم که امشبی روز مشو
تو بر دَمِ بامداد تا چند آخر
ای صبح! چو دیدی بر من سیم تنی
بر عشرت ما خنده زدی بی دهنی
گر من بخرید می دمت از کاذب
بفروختیی همه جهان بر چو منی
دوش از برِ من یار گریزان میرفت
ناکرده صبوح صبح خیزان میرفت
صبح از لبِ او خنده زنان میآمد
شب از چشمم ستاره ریزان میرفت
امشب ز دمیدن تو ترسم ای صبح
وز تیغ کشیدن تو ترسم ای صبح
چون در پس پرده یار با ما بنشست
از پرده دریدن تو ترسم ای صبح
ای صبح مرو دم پراکنده مزن
گر تیغ کشی بر من افکنده مزن
از هر مژه سیلی دگرم میریزی
آبت ببرد گریهٔ من، خنده مزن
امشب چه شود که لب ببندی ای صبح
درد من و یارم نپسندی ای صبح
چون بر سر ما شمع بسی میگرید
شاید که تو نیز برنخندی ای صبح
امشب بر ماست آن صنمِ جان افروز
ای صبح! مشو روز و مرا جان بمسوز
گرچه همه شب به لطف زاری کردم
هم بر دم بامدادی ای صبح امروز