پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
آن نقد نگر که در میان دارد گل
یعنی که کنار زرفشان دارد گل
گل میخندد که زعفران خورد بسی
شک نیست در آن که زعفران دارد گل
بلبل به سحرگه غزلی تر میخواند
تا ظن نبری کان غزل از بر میخواند
از دفتر گل باز همی کرد ورق
وز هر ورقش قصّهٔ دیگر میخواند
گل گفت: که گه زخم زند صد خارم
گه باد به خاک ره فشاند خوارم
گه مردِ گلابگر بر آتش نهدم
آخر منِ غم کش چه جنایت دارم
غنچه که چو پسته لب شود خندانش
از کم عمری بر لبش آمد جانش
چون نیست به جز نیست شدن درمانش
خون میبچکد به درد از پیکانش
ای صبح به یک نَفَس سبق چون بُردی
روشن به شبِ تیره شبیخون بُردی
دعوی کردی که صادقم دم دادی
کاذب بودی به خنده بیرون بُردی
ای صبح چو امشب تو ز اهلِ حَرَمی
هندوی توام، مباش ترکی عجمی
زنهار مَدَم که در دل آتش دارم
آتش گردم گر بدمد صبح دمی
ای شب مزن از ستاره چندینی جوش
خفاش بسیست نور و ظلمت در پوش
وی صبح گر آفتاب داری در دل
چون همنفسِ تو کاذب افتاد خموش
ای صبح اگر دم به هوس خواهی زد
از همدمی کدام کس خواهی زد
عمریست که تا همنفسی یافتهای
آن هم برود تاکه نفس خواهی زد
بیهمدم اگر دمی زنی نقصان است
زیرا که تو را همدم مطلق جان است
چون صبح نیافت همدمی در همه عمر
دم گر چه به صدق میزنی تاوان است
تا پرده ز روی گلِ تر باز افتاد
بلبل با گل همدم و همراز افتاد
ناآمده گویی به سرانجام رسید
زین شیوه که کار غنچه آغاز افتاد
ای صبح اگر از پرده عَلَم خواهی زد
بی تیغ مرا سر چو قَلَم خواهی زد
زان سِر که میان من و یار است امشب
دم نتوان زد چرا تو دم خواهی زد
ای صبح قدم به جایگه بایدداشت
در بحر فلک دم پگه باید داشت
گر در تابد ز صدقِ تو خورشیدت
چون غوّاصان دست نگه باید داشت
چون هم نفسِ همه کسی هر جاییست
پس هم نفست خموشی و تنهاییست
در صدق ز صبح نیستی روشنتر
اول که نفس زند دوم رسواییست
ای صبح هنوز ماهتاب است، مخند
در شیشهٔ ما یقین شراب است، مخند
در تیغ نهادهای قلم میخندی
چون جای تو تیغ آفتاب است، مخند
ای صبح چرا اسبِ ستیز انگیزی
یعنی به دمی آتشِ تیز انگیزی
گر دم زنی امشب که شبِ خلوتِ ماست
همچون دمِ صور رستخیز انگیزی