پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
بلبل سخنی گفت به گل آهسته
یعنی که بپیوند بدین دلخسته
گل گفت: آخر در که توانم پیوست
بشکفتن من ریختن پیوسته
گل گفت که در خاک چرا ننشینم
چون از زر خود دست تهی میبینم
زر بر کف دست داشتم باد بریخت
در خاک فتادهام زرم میچینم
در غنچه نگاه کن که چون میجوشد
پیکانش نگر که همچو خون میجوشد
بلبل سرِپیکانش به منقار بسفت
خون از سرِ پیکانش برون میجوشد
میریخت گل و ز خاک مفرش میکرد
وز بیم شدن سینه پُر آتش میکرد
دردا که چو بیوفایی عمر بدید
نابرده شبی به روز، شب خوش میکرد
بلبل به سحر نعره زنان میآشفت
وز غنچهٔ سر تیز حدیثی میگفت
چون غنچه درون پوست زر داشت نهفت
در پوست نگنجید و ز شادی بشکفت
بشکفت گل و رونق شمشاد ببرد
آرام دل بنده و آزاد ببرد
بلبل گل را جملهٔ شب دم میداد
تا لاجرمش زان همه دم باد ببرد
گل از پی عمری به طلب میآید
از پردهٔ غنچه زین سبب میآید
گل نیست که آن غنچه نمود از پیکان
جان است که غنچه را به لب میآید
گل بین که به صد غنج و به صدناز رسید
وز غنچهٔ سرکش به صد اعزاز رسید
رازی که صبا به گوش گل درمیگفت
امروز به بلبل آن همه باز رسید
گل قصّهٔ بی خویشتنی خواهد گفت
و افسانهٔ شیرین سخنی خواهد گفت
گل کیست به طفلی دهنی پُرآتش
موسی است مگر او«اَرِنِی» خواهد گفت
گل عمر بسی کرد طلب پس چه کند
آورد ز غنچه جان به لب پس چه کند
بلبل سبقی از ورق گل میخواند
تکرار همی کند به شب پس چه کند
چون شور ز گل در دل بلبل افتاد
در هر رگ او هزار غلغل افتاد
از باد صبا شور ز عالم برخاست
وز گریهٔ ابر خنده بر گل افتاد
با گل گفتم که با چنین عمر که هست
انگار که نیست رخت بر باید بست
گل گفت: چو نیست در جهان جای نشست
هم بر سر پای میروم دست به دست
گل گفت: مرا خون جگر خواهد ریخت
بر خاک رهم کنار زر خواهد ریخت
ای ابر! بیا و آب زن بر رویم
کآبِ رخ من گلابگر خواهد ریخت
گل گفت: چنین که من کنون میآیم
حقا که خلاصهٔ جنون میآیم
شاید اگر آغشتهٔ خون میآیم
چون از رحمِ غنچه برون میآیم
با گل گفتم: چو چشم آن میدارم
کز خندهٔ تو گشاده گردد کارم
گل گفت: چو ابر گرید آید زارم
کز خندیدن ریختن آرد بارم