پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
گل بین که گلابِ ابر میدارد دوست
وز خنده چو پسته مینگنجد در پوست
تا بادِ صبا بر سرِ گل مُشک افشاند
مینازد از آن باد که اندر سرِ اوست
گل بی سر و پای خویشتن میانداخت
خود را به میان انجمن میانداخت
از رشک رخت به خاک ره میافتاد
پس خاک به دست با دهن میانداخت
گل گفت: اگرچه ابر صدگاهم شُست
آن دست همی ز عمر کوتاهم شُست
بلبل بر گل ازین سخن زار گریست
یعنی همه روز خون به خون خواهم شُست
گل گفت که دست زرفشان آوردم
خندان خندان سر به جهان آوردم
بند از سرِ کیسه برگرفتم رفتم
هر نقد که بود با میان آوردم
بلبل که به عشق یک هم آواز نیافت
همچون تو گلی شکفته در ناز نیافت
گل گرچه به حسن صد وَرَق داشت ولیک
در هیچ وَرَق شرحِ رخت باز نیافت
گل گفت: ز رخ نقاب باید انداخت
جان در خطر عذاب باید انداخت
چون در آتش گلاب میباید شد
ناکامْ سپر بر آب باید انداخت
چون برگِ گلت بدید گلبرگِ طری
شق کرد قَصَب به دست بادِ سحری
شد تا به برِ گلابگر جامه دران
از شرم رخت در آتش افتاد و گری
گل گفت که تا روی گشادند مرا
هم بر سر پای سر بدادند مرا
هر چند لطیفِ عالمم میخوانند
بنگر تو که چه خار نهادند مرا
در پیش رخ تو آفتاب افسانهست
در جنبِ لبت جام شراب افسانهست
چون گل بشکفت و رونقِ روی تو دید
از شرمِ تو آب شد، گلاب افسانهست
گل گفت: کسم عمر به دریوزه نداد
دادِ دلِ من گنبدِ فیروزه نداد
ایام اگر چه داد صد برگ مرا
چه سود که برگِ عمر یک روزه نداد
گل گفت که رفتنم یقین افتادست
یک یک ورقم فرا زمین افتادست
از عمرِ عزیز اگرچه صد برگم من
بی برگ فتادهام، چنین افتادست
نی حال من و تو ماهوش میگوید
بشنو که درین فصل چه خوش میگوید
گل نیز چو در خارکشی افتادست
بلبل همه راه خارکش میگوید
گل گفت که تا چشم گشادند مرا
دیدم که برای مرگ زادند مرا
هر چند که صد برگ نهادند مرا
بی برگ به راه سر بدادند مرا
گل گفت که چند اوفتم در پستی
بیرون تازم با سپری از مستی
تا غنچه بدو گفت: سپر میچکنی
انگار که چون من کمری بر بستی
گل گفت: نقاب برگشادیم و شدیم
از دست به دسته اوفتادیم و شدیم
چون عمر وفا نکرد هم بر سرِ پای
ما دستهٔ خویش باز دادیم و شدیم