پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
مخموران را پیالهٔ می در ده
بر نعرهٔ چنگ و نالهٔ نی در ده
ای ساقی! اگر جام سراسر بنماند
بر دُرد زن و جام پیاپی در ده
برخیز که کار ما چو زر خواهد شد
اسبابِ شراب مختصر خواهد شد
بشتاب که بر پُشتی رویت خورشید
خوش خوش به دهان شیر در خواهد شد
چون جلوهٔ گل ز گلستان پیدا شد
بلبل به سخن درآمد و شیدا شد
در جام بلور کن می لعل که باغ
از مروارید ابر چون مینا شد
جانا! می خور که چون گل تازه شکفت
بلبل ره خارکش کنون خواهد گفت
تنها منشین و شمع منشان که بسی
تنهات به خاک تیره میباید خفت
زان آتشِ تر که خیمه برکِشت زنند
شاید که درین دل چو انگشت زنند
تا از سر درد گِل کنم خاک ز اشک
زان پیش که از کالبدم خشت زنند
برخیز که گل کیسهٔ زر خواهد ریخت
ابرش به موافقت گهر خواهد ریخت
گر زر داری بریز چون خاک و بخور
کز روی تو زر به خاک درخواهد ریخت
این نوحه که از چنگ کنون میآید
تا کی گویی که بوی خون میآید
وین نالهٔ زارِ نای در وقت بهار
گوئی که ز گور من برون میآید
گل جلوه همی کند به بستان ای دوست
دریاب چنین وقت گلستان ای دوست
بنشین چو ز هر چه هست برخواهی خاست
روزی دو ز عیشْ داد بستان ای دوست
بنگر ز صبا دامنِ گل چاک شده
بلبل ز جمال گل طربناک شده
در سایهٔ گل نشین که بس گل که ز باد
بر خاک فرو ریزد و ما خاک شده
گل بین که به غنج و ناز خواهد خندید
بر عالم پر مجاز خواهد خندید
صد دیده بباید که بر او گرید زار
آندم که زغنچه باز خواهد خندید
ابری که رخ باغ کنون خواهد شست
گل را به گلاب بین که چون خواهد شست
گل میآید با قدحی خون در دست
از عمر مگر دست به خون خواهد شست
از دست گلابگر گل عشوه پرست
در پای آمد چنانکه بر خاک نشست
گل خون شد و از درد به بلبل میگفت:
«آخر به چنین خون که بیالاید دست»
با گل گفتم چو یوسفِ کنعانی
در مصرِ چمن تُرا سزد سلطانی
گل گفت که من صد وَرَقم در هر باب
خود یک وَرَقست این که تو بر میخوانی
بلبل همه شب شرحِ وصالت میخواند
مه طلعت خورشیدِ کمالت میخواند
گل پیش رخِ تو صد وَرَق بازگشاد
وز هر وَرَق آیتِ جمالت میخواند
گل بین که بر اطراف چمن مینازد
وز سوی دگر سرو و سمن مینازد
هر گل که به ناز باز خندید چو صبح
از حسن تو یا ز شعرِ من مینازد