پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
در عشق تو دین خویش نو خواهم کرد
در ترسایی گفت و شنو خواهم کرد
زنّارِ چهارْ کرد برخواهم بست
دستار به میخانه گرو خواهم کرد
آن رفت که گفتمی من از زهد سخن
اکنون من و دَردِ نو و دُردی کهن
دی سر و بُنِ صومعهٔ دین بودم
و امروز به میخانه شدم بی سر و بن
معشوقه نه سر،نه سروری میخواهد
حیرانی و زیر و زَبَری میخواهد
من زاهد فوطه پوش چون دانم بود
چون یار مرا قلندری میخواهد
نه در سرِ من سَرِسری بینی تو
نه میل دلم به داوری بینی تو
اینجا که منم نقطهٔ دردی بفرست
تا گمراهی و کافری بینی تو
تا در بُنهٔ خویش مقام است ترا
سودا چه پزی که کارخام است ترا
تا صاف نگردد دلت از هر دوجهان
دُردی خرابات حرام است ترا
تا چند ز زاهد ریائی آخر
دُردی درکش که مردِ مائی آخر
ما را جگر از زهد ریائی خون شد
ای رندِقلندری کجائی آخر
از بس که دلم بسوخت زین کاردرشت
روزی صد ره به دست خود خود را کشت
جامی دو، می مغانه خواه از زردشت
تا باز کنم قبای آدم از پشت
خواهی که ز خود به رایگان باز رهی
فانی شوی و به یک زمان باز رهی
یک لحظه به بازارِ قلندر بگذر
تا از بد و نیک دو جهان باز رهی
سودای توام بیدل و دین میخواهد
خمّار و خرابات نشین میخواهد
من میخواهم که عاقلی باشم چُست
دیوانگی توام چنین میخواهد
در عشق بزرگیم به خردی بدهم
وین سرخی روی خود به زردی بدهم
از صافی دین چو قطرهای نیست مرا
سجّاده گرو کنم به دُردی بدهم
زین دَرد که جز غصهٔ جان میندهد
جز دُردِ قلندری امان میندهد
آن آه به صدق کز قلندر خیزد
در صومعه هیچ کس نشان میندهد
گر زهد کنی سوز وگدازت ببرد
عُجْب آورد و شوق ونیازت ببرد
زنهار به گرد من مگرد ای زاهد
کاین رندِ قلندر از نمازت ببرد
خون شد جگرم بیار جام ای ساقی
کاین کار جهان دم است و دام ای ساقی
می ده که گذشت عمر و بگذاشته گیر
روزی دو سه نیز والسلام ای ساقی
چون با سرو دستار نمیپردازم
دستار به میخانه فرو اندازم
اندر همه کیسه یک درم نیست مرا
وین طرفه که هر دو کون در میبازم
ترسابچهای که توبه بشکست مرا
دوش آمد و زلف داد در دست مرا
در رقصِ چهارْ کرد برگشت وبرفت
زنّار چهارْ کرد بر بست مرا