پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
ای عشقِ تو عینِ عالم حیرانی
سودای تو سرمایهٔ سرگردانی
حالِ من دلسوخته تا کی پرسی
چون میدانم که به ز من میدانی
گر قلب نبرد بایدت اینک دل
ور عاشق فرد بایدت اینک دل
گر کعبهٔ شوق بایدت اینک جان
ور قبلهٔ درد بایدت اینک دل
دانی تو که از حلقهٔ زلفت چونم
چون حلقه منه از در خود بیرونم
شک نیست که خونی نرهد از سردار
خونی گردی اگر شوی در خونم
تا دل به غمت فرو شد و برنامد
زان روز ز دل نشان دیگر نامد
در پای تو افشاند همی هرچه که داشت
دردا که به جز دریغ با سر نامد
دردی که ز تو رسد دوا نتوان کرد
بر هر چه کنی چون و چرا نتوان کرد
دستار ز دست تونگه نتوان داشت
کز دامن تو دست رها نتوان کرد
دل بی تو چو بی سلامتی برخیزد
وز نالهٔ او قیامتی برخیزد
ور با تو دمی نشستنم دست دهد
از یک یک ذرّه قامتی برخیزد
هم عاشق آن روی چو مه خواهم بود
هم فتنهٔآن زلف سیه خواهم بود
بر باد مده مرا که من در ره تو
تا خواهم بود خاک ره خواهم بود
زان روز که عشق تو به من درنگریست
خلقی به هزار دیده بر من بگریست
هر روز هزار بار در عشق توام
میباید مُرد زار و میباید زیست
بس قصّه که بر خلق شمردم ز غمت
بس قصّه که زیر خاک بردم ز غمت
گر شادی تو در غم این مسکین است
تو شاد بزی که من بمردم ز غمت
در عشق توام هم نفس اندوه تو بس
در درد توام دسترس اندوه تو بس
در تنهائی که یار باید صد کس
گر نیست مرا هیچ کس، اندوه تو بس
در عشق تو من با دل پرخون چکنم
چون افتادم ز پرده بیرون چکنم
گفتم نفسی برآرم از دل با تو
دل رفت و نفس نماند اکنون چکنم
تن را که در آتش عذاب افتاده است
بر رشتهٔ جان هزار تاب افتاده است
دل را که به سالها عمارت کردم
اکنون ز می عشق، خراب افتاده است
جانا! غم تو فکند در کوی مرا
چون گوی روان کرد به هر سوی مرا
گر آه برآرم ازدل پرخونم
خونی بچکد از بن هر موی مرا
خوش خوش بربود نیکوئی تو مرا
در کار کشید بدخوئی تو مرا
تلخی تو نیست شوربختی من است
شیرینی آن ترش روئی تو مرا
جانا! دل و جانم آتش افروز از تست
ناسازی این بخت جگرسوز از تست
شب نیست که روز دل فرومینشود
خوش باد شبت که دل بدین روز از تست!