پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
نه مرد و نه نامرد توام میدانی
زیرا که نه در خورد توام میدانی
دلسوختهٔ عشق توام میبینی
ماتم زدهٔ درد توام میدانی
در عشق تو پیوسته به جان میگردم
چون شیفتگان گِردِ جهان میگردم
برخاک نشسته اشک خون میریزم
پس نعره زنان در آن میان میگردم
سودای ترا پشت سپه میدارم
اندوهِ ترا توشهٔ ره میدارم
چون از درِ اندوه درآمد کارم
دایم درِ اندوه نگه میدارم
وقت است که بیقراری ما بینی
در عزت خویش خواری ما بینی
باری بنگر به گوشهٔ چشم به ما
گر میخواهی که زاری ما بینی
جانا ز رهت نصیب من گردی نیست
آری چکنم مخنّثی مردی نیست
گر مردم و گر نیم مرا در ره تو
سرتاسر روزگار جز دردی نیست
تادل دارم همدم تو باید داشت
تا جان دارم محرم تو باید داشت
بی تو همه روزم غم تو باید داشت
تنها همه شب ماتم تو باید داشت
چندان که غم تو میشود انبوهم
هم میکوشم که با دلی بستوهم
گر بشکافی سینهٔ پراندوهم
بینی تو که زیر صد هزاران کوهم
آن راز که دل به دیده میگوید باز
و آن چیز که گم نکرد میجوید باز
تا کرد دلم درد ترا مرهمِ صبر
دردی دگر ازتو روی میشوید باز
ای ابر هوای عشق تو بس خون بار
وی راه غم تو وادیی بس خونخوار
در راه تو از ابر تحیر شب و روز
باران دریغ و درد میبارد زار
هم بر جانم این همه غم میدانی
هم کشته تنم به صد ستم میدانی
هر وقت بپرسی که چه افتاد ترا
بیچاره و بی کسم تو هم میدانی
چون حسن و جمال جاودان داری تو
شور دل و شیرینی جان داری تو
چون این داری و جای آن داری تو
بس سرگردان که در جهان داری تو
جانا صد ره بمُردم از حیرانی
بار دگرم زنده چه میگردانی
چون شرح دهم این همه سرگردانی
گر من بنگویم تو همه میدانی
زان روز که بوی پیرهن بی تو رسید
صد گونه غمم به جان و تن بی تو رسید
ور آب زمین و آسمان خون گردد
کی برگویم آنچه به من بی تو رسید
در راه تو دانش و خرد مینرسد
با عشق تو نام نیک و بد مینرسد
هستی ترا نهایتی نیست از آنک
هر هست که در تو میرسد مینرسد
از درد منت اگر خبر خواهد بود
درمان ز توام درد دگر خواهد بود
درمان چکنم درد ترا چون هر روز
دردی که ز تست بیشتر خواهد بود