پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
بی یاد تو من سرزبان را بزنم
بر یاد تو جملهٔ جهان را بزنم
تو جان منی ومن از آن میترسم
کز بس که جفا کنی تو جان را بزنم
تا چند مرا خوار و خجل خواهی داشت
دیوانه و زنجیر گسل خواهی داشت
دلدار منی بیا ودل با من دار
گر با منِ دلسوخته دل خواهی داشت
یا رب چه دمم بود که دمساز نداد
دل برد و دمم داد و دلم باز نداد
گفتم که مرا یک نفس آواز دهد
جانم شد و آن ستمگر آواز نداد
دوش آمد و دادِ دلِ سرمستم داد
یک عشوه نداد و بوسه پیوستم داد
پس دستم داد تا ببوسم دستش
این کار نکو نگر که چون دستم داد
گر جان خواهد از بن دندان بدهم
جان خود چه بود هزار چندان بدهم
دل میخواهد تا به برِ من آید
آری شاید، دل چه بود جان بدهم
از بس که بخورد خون من بیدادی
بیمار شدم نکرد از من یادی
آنگاه به دست من چه بودی بادی
گر خون دلم بر جگرش افتادی
تا از غم تب دلش به صد درد افتاد
شد زرد رخ و بر رخ او گرد افتاد
گفتم که چه بود کافتابت شد زرد
گفتا مگر آفتاب بر زرد افتاد
ماهی که دلم زو به بلا افتادست
در رنجوری به صد عنا افتادست
بر بستر ناتوانی افتاد دلم
این بارکشی بین که مرا افتادست
ماهی که به قد سرو روانم آمد
دلتنگی او آفت جانم آمد
دلتنگ چنان شد که اگر جهد کنم
گِرد دل او برنتوانم آمد
گفتم: «چو تنم ضعیف و لاغر باشد
دل در برت از سنگ قویتر باشد»
گفتا: «بی شک چو من به میزان کشمت
زر بیش دهی چو سنگ در بر باشد»
دل در غم تو غرقهٔ خونِ جگر است
جانم متحیر و تنم بیخبر است
در هر بن مویم ز تو صد نوحهگر است
تا بنیوشی تو یا نه کاری دگر است
گفتم: «ز میان جان شوم خاک درش
تا بوک بود بر من مسکین گذرش»
او خود چو ز ناز چشم مینکُند باز
کی بر منِ دلسوخته افتد نظرش
عشقت که به صد هزار جان ارزانی است
بحری است که موج او همه حیرانی است
تا لاجرم از عشق تو همچون فلکی
سر تا سر کارم همه سرگردانی است
نی در ره تو گرد تو میبینم من
نه هیچ کسی مرد تو میبینم من
هرجا که به گوشهای درون دلشدهای است
ماتم زدهٔ درد تو میبینم من
بر باطل نیست گر دلم دیوانه است
زیرا که تو شمعی و دلم پروانه است
قصّه چکنم که هر که بودند همه
در تو نرسیدند و دگر افسانه است