پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
آن کی آید در اسم، شب خوش بادت!
نه جان بود و نه جسم، شب خوش بادت!
جز هستی و نیستی نمیدانی تو
وان نیست ازین دو قسم، شب خوش بادت!
هر دل که درین دایرهٔ بی سر و پاست
در دریاست او ولیک در وی دریاست
هر لحظه هزار موج خیزد زین بحر
کار آن دارد که بحر بنشیند راست
هر جان که به بحر رهنمون اندوزد
بیرون رود از خویش درون اندوزد
یک ذرّه شود دو کون در دیدهٔ او
وان ذرّه ز ذرّگی برون اندوزد
صد قطره که یک آب نماید جمله
چون روی به اصحاب نماید جمله
هر بیداری که در همه عالم هست
در پرتو او خواب نماید جمله
آن بحر که موجش گهر انداز آید
در سینهٔ عاشقان به صد ناز آید
یک بار درآمد و مرا بیخود کرد
این بار گمم کند اگر باز آید
چندان که تو این بحر گهر خواهی دید
بر دیده و دیده دیده ور خواهی دید
بحری است که هر باطن هر قطره از او
آرامگهِ کسی دگر خواهی دید
مرغی که بدید از می این دریا دُرد
عمری جان کند و ره سوی دریا بُرد
گفت: «اینهمه آب را به تنها بخورم»
یک قطره بدو رسید و در دریا مُرد
گه جان، دل خویش، غرق خون مانده دید
گه سرگردان و سرنگون مانده دید
در دریایی که خویش گم باید کرد
چندان که درون رفت برون مانده دید
آن کل که بدو جنبش اجزا دیدم
در هر جزوش دو کون پیدا دیدم
چون دریایی بی سر و بی پا دیدم
چندان که برفتم همه دریا دیدم
آن نور که بیرون و درون میتابد
چون است چه دانی تو که چون میتابد
گویی تو ز زیر صد هزاران پرده
چیزی به یگانگی برون میتابد
معنی چو ز کل به جزو بیرون آید
هر جزوی از آن جزو دگرگون آید
تا کی گویی: «جزو ز کل آید»
«چون» نتوان گفت، از آن که بیچون آید
کس نیست که دریا همه او را افتاد
یا جنگ و مدارا همه او را افتاد
با این همه هر ذرّه همی پندارد
کاین کار به تنها همه او را افتاد
هر چیز که آن ز نیستی در پیوست
هستند همه از می این واقعه مست
یک ذرّه اگر ز پرده بیرون آید
شهرآرایی کنند هر ذرّه که هست
هر جان که بجان نیست گرفتار او را
با آن دل خفته کی بود کار او را
در هر جایی که جای گیرد آن بحر
حالی بکُشد به تشنگی زار او را
سریست برون زین همه اسرار که هست
نوریست جدا زین همه انوار که هست
خرسند مشو به هیچ کاری و بدانک
کاریست ورای این همه کار که هست