پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
گفتم که «ترا عقل مه تابان گفت»
گفتا که «ز دیوانگی و نقصان گفت»
گفتم که «میان تست این یا مویی»
گفتا که «درین میان سخن نتوان گفت!»
ای ماه! گشاده کن به وصلت گرهام
تا من ز فرو بستگی غم برهم
از جانب من میانِ ما موئی نیست
آن موی میان تست، من بیگنهم
ترکم همه کارم به خلل خواهد کرد
آورد خطی مگر عمل خواهد کرد
هر شور که در جهان ز چشمِ خوشِ اوست
با شیرینی لبش بدل خواهد کرد
جانا چو برت حریر میبینم من
دل در غم او اسیر میبینم من
ای موی میان! میانِ چون موی ترا
موئی است که در خمیر میبینم من
من بی سر و سامان تو خواهم آمد
در کیش تو قربان تو خواهم آمد
هر چند که با میان خوشم میآید
با لعلِ بدخشان تو خواهم آمد
نه دل به تمنای تو در بر گنجد
نه عقل ز سودای تو در سر گنجد
ای موی میان! از کمرت در رشکم
کانجا که وی است موی می در گنجد
ای عقل ز شوق تو فغان در بسته
در وصف تو دل از دل و جان در بسته
وی پیش میان تو – که گوئی عدم است
هر جا که وجودی است میان در بسته
جائی که چنان خطّ سیه رنگ آید
شک نیست که پای حسن در سنگ آید
و آن را که میان! بود بدین باریکی
نادر نبود اگر قبا تنگ آید
ای عشق توام کار به جان آورده
سودای توام موی کشان آورده
وردی که به سالها کسی یاد نداشت
عشقِ کمرِ تو با میان آورده
بی روی تو مه راهِ تماشا نگرفت
بی زلف تو شب پردهٔ سودا نگرفت
گر سرو همه جهان به آزادی خورد
بی قدِ تو کارِ سرو بالا نگرفت
با روی تو ماه را محل نتوان یافت
مثلت ز ابد تا به ازل نتوان یافت
چون بر برِ سیمین تو جویم بدلی
زیرا که بران سیم بدل نتوان یافت
وقت است که دل از دو جهان برگیریم
صد گنج ز وصل تونهان برگیریم
بنشین تو و دست در کمر کن با ما
تا ما کمرِ تو ازمیان برگیریم
گر خورشیدی چرخ برینت نرسد
ور جمشیدی روی زمینت نرسد
گفتی که مرا ناز رسد بر همه کس
تا چند کنی ناز که اینت نرسد
از درد تو ای ماهِ دل افروز آخر
شب چند آرم چو شمع با روز آخر
دل گرچه بسی بسوخت جز با تو نساخت
ای بی معنی وفا درآموز آخر
گفتی که «ترا چو خاک گردانم پست
تا نیز به زلفِ دلکشم ناری دست»
خاکم مکن ای نگار بادم گردان
تا گِردِ سرِ زلفِ تو گردم پیوست