پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
فرسودنِ لعلِ آبدارت بر من
بنمودنِ زلفِ بیقرارت بر من
یک بوسه بخواهم و صدم عشوه دهی
وآنگه گویی ازین هزارت بر من
کس مثل تو در جهانِ جان ماه نیافت
همتای تو یک دلبر دلخواه نیافت
جانا! سخن از دهانِ تنگت گفتن
کاری است که اندیشه در او راه نیافت
زان پسته که شیرینی جان میخیزد
شوری است که از شکرستان میخیزد
چون خندهٔ پستهٔ تو بس با نمک است
این شور ز پستهٔ تو زان میخیزد
در عشق دلم هیچ نمیسنجد از او
هر دم به غمی دگر همی رنجد از او
زان تنگ دهان میبنگویم سخنی
تنگ است دهان برون نمیگنجد از او
گفتم که «چنان شیفتهٔ آن دهنم
کز تنگی او تنگدل و ممتحنم»
گفتا که «دهانِ تنگ من روزی تست»
سبحان اللّه چه تنگ روزی که منم!
گفتم که «هزار رونق افزون گیری
گر تو کم یک شکر هم اکنون گیری»
گفتا: «شکر از لبم گرفتی بیرون»
یا رب که چگونه جست بیرون گیری
دل نیست کز آن ماه برنجد هرگز
کانجا دل کس هیچ نسنجد هرگز
هرکس سخن دهان او میگوید
لیکن سخنی درو نگنجد هرگز
گفتم:«بردی از لب و دندان جانم
روی از لب و دندان تو چون گردانم»
گفتا: «لب خویش را به دندان میخا
دور از لب و دندانت لب و دندانم!»
چون گِرد مه از مشک سیه مور آورد
شیرینی خط بر شکرش زور آورد
فریاد مرا زین دلِ دیوانه مزاج
کز پستهٔ او بار دگر شور آورد
گفتم:«شکری از دهنت، درگذری
ناگه ببرم تا که بیابم دگری»
گفتا: «دهنی چو چشم سوزن دارم
بیرون نشود زچشم سوزن شکری»
عشقش ز وجودم عدمی میسازد
در هر نفسیم ماتمی میسازد
گاهم بدو چشم میزند بر جان زخم
گاهم به دو لعل مرهمی میسازد
گفتم: «شکریم ده مسلمانی نیست»
گفتا: «جان ده که نرخ پنهانی نیست
یک بوسه به جانیست مرا، گو بمخر
آن را که بدین گرانی ارزانی نیست»
میآمد و بر زلف شکن میانداخت
ناخورده شراب، خویشتن میانداخت
پنهان ز رقیبی که همه زهر نمود
از لب شکری به سوی من میانداخت
من بی سر و سامانِ تو میخواهم زیست
سرگشته و حیرانِ تو میخواهم زیست
در چاهِ زنخدانِ تو میخواهم مرد
وز چشمهٔ حیوانِ تو میخواهم زیست
دل، مست بتی عهدشکن دارم من
با او به یکی بوسه سخن دارم من
گفتم: «شکری» گفت که تعجیل مکن
بشنو سخنی که در دهن دارم من