پاسخ به:مختارنامه(رباعیات) عطار
ای دل هر دم دست به خون نتوان برد
ور دل بردی ز غم کنون نتوان برد
وی دیده تو کم گری که چندینی آب
در هیچ زمین به پل برون نتوان برد
گفتم:دل من که خانهٔ جان اینست
از دیده خراب شد که طوفان اینست
گفتا که چو آب چشم داری بسیار،
در آب گذار چشم، درمان اینست
از شرم رخت سرخی گل میبشود
وز شور لبت تلخی مل میبشود
چون با تو به پل برون نمیشد آبم
خون میگریم اگر به پل مینشود
گفتم ای چشم خواب میباید برد
بویی ز دل خراب میباید برد
چندین مگری گفت در آتش غرقم
وین واقعه را به آب میباید برد
ای دل ز هوای عشق کیفر میبر
در کشتن خود دست به خنجر میبر
وی دیده تو کردهیی که خون گشت دلم
چون خون زتو افتاد تو در سر میبر
هر چند که پشت و روی دارم کاری
از دیدهٔ خویش تازه رویم باری
رویم که ز آب دیده دارد ادرار
هر لحظه مراتازه کند ادراری
چون دریائی کنار من از جا خاست
کز چشمهٔ چشم لؤلؤ لالا خاست
گویند بسی چشمه ز دریا خیزد
چونست که از چشمه مرا دریا خاست
یک همنفسی کو که برو گریم من
گر هم نفسی بود نکو گریم من
در روی همه زمین نمییابم باز
خاکی که برو سیر فرو گریم من
ای عشق توأم در تک و تاب افکنده
سودای توأم بی خور و خواب افکنده
بی روی تودر مردمک دیدهٔ من
خون ریزش را سپر بر آب افکنده
تا کی ریزم ز چشمِ خون پالا اشک
بالای سرم گذشت صد بالا اشک
دردی که ز تو در دلم آرام گرفت
پرداخته کی شود به صد دریا اشک
خونی که مرا در دل و جان اکنون هست
صد چندانم ز چشم چون جیحون هست
گر قصد کنی به خون من کشته شوی
کاینجا که منم هزاردریاخون هست
تا جان دارم حلقِ من و خنجر تو
با جان چکنم گر نکنم در سر تو
میآیم و همچو ابر میریزم اشک
تا آب زنم به اشک خاک در تو
تن خاک نشین چشم یار آمده گیر
جان بستهٔ بندِ انتظار آمده گیر
چون دیده ز خون دل کنارم پر کرد
دل نیز ز دیده بر کنار آمده گیر
جانا!غم تو با تن چون مویم داشت
وز بس خواری چو خاک در کویم داشت
من نیز به چشم بر نیایم هرگز
چشمم ز سرشک دست بر رویم داشت
چون شمع، ز بس سوز، خور و خوابم شد
و آرام و قرار دلِ پرتابم شد
از بس که ز دیده ریختم آب چو ابر
از دیده ز پیش مردمان آبم شد