0

منطق‌الطیر عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

عابدی بودست در وقت کلیم

در عبادت بود روز و شب مقیم

ذرهٔ ذوق و گشایش می‌نیافت

ز آفتاب سینه تابش می‌نیافت

داشت ریشی بس نکو آن نیک مرد

گاه گاهی ریش خود را شانه کرد

مرد عابد دید موسی را ز دور

پیش او شد کای سپه سالار طور

از برای حق که از حق کن سؤال

تا چرا نه ذوق دارم من نه حال

چون کلیم القصه شد بر کوه طور

بازپرسید آن سخن، حق گفت دور

گوهر آنک از وصل ما درویش ماند

دایما مشغول ریش خویش ماند

موسی آمد قصه بر گفتا که چیست

ریش خود می‌کند مرد و می‌گریست

جبرئیل آمد سوی موسی دوان

گفت همی مشغول ریشی این زمان

ریش اگر آراست در تشویش بود

ور همی برکند هم درویش بود

یک نفس بی او برآوردن خطاست

چه به کژ زو بازمانی چه به راست

از زریش خود برون ناآمده

غرق این دریای خون ناآمده

چون ز ریش خود بپردازی نخست

عزم تو گردد درین دریا درست

ور تو بااین ریش در دریا شوی

هم ز ریش خویش ناپروا شوی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:44 PM
تشکرات از این پست
shayesteh2000
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

سایلی بنشست در پیش جنید

گفت ای صید خدا، بی هیچ قید

خوش دلی مرد کی حاصل بود

گفت آن ساعت که او در دل بود

تا که ندهد دست وصل پادشاه

پای مرد تست ناکامی راه

ذره را سرگشتگی بینم صواب

زانک او را نیست تاب آفتاب

ذره گر صد بار غرق خون شود

کی از آن سرگشتگی بیرون شود

ذره تا ذره بود ذره بود

هرک گوید نیست، او غره بود

گر بگردانند او را آن نه اوست

ذره است و چشمهٔ رخشان نه اوست

هرک او از ذره برخیزد نخست

اصل او هم ذره‌ای باشد درست

گر به کل گم گشت در خورشید او

هم بود یک ذره تا جاوید او

ذره گر بس نیک و گر بس بد بود

گرچه عمری تگ زند در خود بود

می‌روی ای ذره چون مستی خراب

تا تو در گشتی شوی با آفتاب

صبر دارم، ای چو ذره بی‌قرار

تا تو عجز خودببینی آشکار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

 

داشت ریشی بس بزرگ آن ابلهی

غرقه شد در آب دریا ناگهی

دیدش از خشکی مگر مردی سره

گفت از سر برفکن آن تو بره

گفت نیست آن تو به ره، ریش منست

نیست خود این ریش، تشویش منست

گفت احسنت اینت ریش و اینت کار

تو فروده اینت خواهد کشت زار

ای چو بز از ریش خود شرمیت نه

برگرفته ریش و آزرمیت نه

تا ترا نفسی و شیطانی بود

در تو فرعونی و هامانی بود

پشم درکش همچو موسی کون را

ریش گیر آنگاه این فرعون را

ریش این فرعون گیر و سخت دار

جنگ ریشاریش کن مردانه‌وار

پای درنه، ترک ریش خویش گیر

تا کیت زین ریش، ره در پیش گیر

گرچه از ریشت به جز تشویش نیست

یک دمت پروای ریش خویش نیست

در ره دین آن بود فرزانه‌ای

کو ندارد ریش خود را شانه‌ای

خویش را از ریش خود آگه کند

ریش را دستار خوان ره کند

نه به جز خونابه آبی یابد او

نه به جز از دل کبابی یابد او

گر بود گازر، نبیند آفتاب

ور بود دهقان، نیارد میغ آب

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

می‌شد آن سقا مگر آبی به کف

دید سقایی دگر در پیش صف

حالی این یک آب در کف آن زمان

پیش آن یک رفت و آبی خواست از آن

مرد گفتش ای ز معنی بی‌خبر

چون تو هم این آب داری خوش بخور

گفت هین آبی ده‌ای بخرد مرا

زانکه دل بگرفت از آن خود مرا

بود آدم را دلی از کهنه سیر

از برای نو به گندم شد دلیر

کهنها جمله به یک گندم فروخت

هرچ بودش جمله در گندم بسوخت

عور شد، دردی ز دل سر بر زدش

عشق آمد حلقه‌ای بر در زدش

در فروغ عشق چون ناچیز شد

کهنه و نو رفت واو هم نیزشد

چون نماندش هیچ، با هیچی بساخت

هرچ دستش داد در هیچی به باخت

دل ز خود بگرفتن و مردن بسی

نیست کار ما و کار هر کسی

دیگری گفتش که پندارم که من

کرده‌ام حاصل کمال خویشتن

هم کمال خویش حاصل کرده‌ام

هم ریاضتهای مشکل کرده‌ام

چون هم اینجا کار من حاصل ببود

رفتنم زین جایگه مشکل ببود

دیدهٔ کس را که برخیزد ز گنج

می‌دود در کوه و در صحرا به رنج

گفت ای ابلیس طبع پر غرور

در منی گم وز مراد من نفور

در خیال خویش مغرور آمده

از فضای معرفت دورآمده

نفس بر جان تو دستی یافته

دیو در مغزت نشستی یافته

گر ترا نوریست در ره یارتست

ور ترا ذوقیست آن پندار تست

وجد و فقر تو خیالی بیش نیست

هرچ می‌گویی محالی بیش نیست

غره این روشنی ره مباش

نفس تو باتست، جز آگه مباش

با چنین خصمی ز بی تیغی به دست

کی تواند هیچ کس ایمن نشست

گر ترا نوری ز نفس آمد پدید

زخم کژدم از کرفس آمد پدید

تو بدان نور نجس غره مباش

چون نه‌ای خورشید جز ذره مباش

نه ز تاریکی ره نومید شو

نه ز نورش هم بر خورشید شو

تا تو پندار خویشی ای عزیز

خواندن و راندن نه ارزد یک پشیز

چون برون آیی ز پندار وجود

بر تو گردد دور پرگار وجود

ور ترا پندار هستی هست هیچ

نبودت از نیستی در دست هیچ

ذره‌ای گر طعم هستی با شدت

کافری و بت پرستی با شدت

گر پدید آیی به هستی یک نفس

تیر باران آیدت از پیش و پس

تا تو هستی، رنج جان را تن بنه

صد قفا را هر زمان گردن بنه

گر تو آیی خود به هستی آشکار

صد قفات از پی در آرد روزگار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

بود مجنونی عجب در کوه سار

با پلنگان روز و شب کرده قرار

گاه گاهش حالتی پیدا شدی

گم شدی در خود کسی کانجا شدی

بیست روز آن حالتش برداشتی

حالت او حال دیگر داشتی

بیست روز از صبح دم تا وقت شام

رقص می‌کردی و برگفتی مدام

هر دو تنهاییم و هیچ انبوه نه

ای همه شادی و هیچ اندوه نه

گر بمیرد هر که را با اوست دل

دل بدو ده دوست دارد دوست دل

هرک از هستی او دلشاد گشت

محو از هستی شد و آزاد گشت

شادی جاوید کن از دوست تو

تا نگنجد هیچ کل در پوست تو

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

صوفیی چون جامه شستی گاه گاه

میغ کردی جملهٔ عالم سیاه

جامه چون پر شوخ شد یک بارگی

گرچه بود از میغ صد غم خوارگی

از پی اشنان سوی بقال شد

میغ پیدا آمد و آن حال شد

مرد گفت ای میغ چون گشتی پدید

رو که مویزم همی باید خرید

من ازو مویز پنهان می‌خرم

تو چه می‌آیی، نه اشنان می‌خرم

از تو چند اشنان فرو ریزم به خاک

دست از صابون بشستم از تو پاک

دیگری گفتش بگو ای نامور

تا به چه دلشاد باشم در سفر

گر بگویی، کم شود آشفتنم

اندکی رشدی بود در رفتنم

رشد باید مرد را در راه دور

تا نگردد از ره و رفتن نفور

چون ندارم من قبول و رشد غیب

خلق را رد می‌کنم از خو به عیب

گفت تا هستی بدو دلشاد باش

وز همه گویندهٔ آزاد باش

چون بدو جانت تواند بود شاد

جان پر غم را بدوکن زود شاد

در دو عالم شادی مردان بدوست

زندگی گنبد گردان بدوست

پس تو هم از شادی او زنده باش

چون فلک در شوق او گردنده باش

چیست زو بهتر، بگو ای هیچ کس

تا بدان تو شاد باشی یک نفس

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

آن عزیزی گفت شد هفتاد سال

تا ز شادی می‌کنم و از ناز حال

کین چنین زیبا خداوندیم هست

با خداوندیش پیوندیم هست

چون تو مشغولی بجویایی عیب

کی کنی شادی به زیبایی غیب

عیب جویا، تو به چشم عیب بین

کی توانی بود هرگز غیب بین

اولا از عیب خلق آزاد شو

پس به عشق غیب مطلق شاد شو

موی بشکافی به عیب دیگران

ور بپرسم عیب تو کوری در آن

گر به عیب خویشتن مشغولیی

گرچه بس معیوبیی مقبولیی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

پاک دینی گفت آن نیکوترست

مبتدی را کو به تاریکی درست

تا به کلی گم شود در بحر جود

پس نماند هیچ رشدش در وجود

زانک چیزی گر برو ظاهر شود

غره گردد وان زمان کافر شود

آنچ در تست از حسد و از خشم تو

چشم مردان بیند اونه چشم تو

هست در تو گلخنی پر اژدها

تو ز غفلت کرده ایشان را رها

روز و شب در پرورش‌شان مانده

فتنهٔ خفت و خورش‌شان مانده

اصل تو از خاک وز خون شد تمام

وی عجب هر دو ز بی‌قدری حرام

خون که او نزدیک‌تر آمد به تو

هم نجس هم مختصر آمد به تو

هرچ در بعد دلست از قرب حس

هم حرام افتد بلا شک هم نجس

گر پلیدیی درون می‌بینیی

این چنین فارغ کجا بنشینیی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

بود مستی سخت لایعقل، خراب

آب کارش برده کلی کار آب

درد وصاف از بس که در هم خورده بود

از خرابی پا و سر گم کرده بود

هوشیاری را گرفت از وی ملال

پس نشاند آن مست را اندر جوال

برگرفتش تا برد با جای خویش

آمدش مستی دگر در راه پیش

مست دیگر هر زمان با هر کسی

می‌شد و می کرد بد مستی بسی

مست اول، آنک بود اندر جوال

چون بدید آن مست را بس تیره حال

گفت ای مدبر دو کم بایست خورد

تا چو من می‌رفتی و آزاد و فرد

آن او می‌دید، آن خویش نه

هست حال ما همه زین بیش نه

عیب بین زانی که تو عاشق نه

لاجرم این شیوه را لایق نه

گر ز عشق اندک اثر می‌دیدیی

عیبها جمله هنر می‌دیدیی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:46 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

بود درویشی ز فرط عشق زار

وز محبت همچو آتش بی‌قرار

هم ز تفت عشق جانش سوخته

هم ز تاب جان زفانش سوخته

آتش از جان در دلش افتاده بود

مشکلی بس مشکلش افتاده بود

در میان راه می‌شد بی‌قرار

می‌گریست و این سخن می‌گفت زار

جان و دل از آتش رشکم بسوخت

چند گریم چون همه اشکم بسوخت

هاتفی گفتش مزن زین بیش لاف

ازچه با او درفکندی از گزاف

گفت من کی درفکندم با یکی

او درافکندست با من بی‌شکی

چون منی را کی بود آن مغز و پوست

تا چو اویی را تواند داشت دوست

من چه کردم، هرچ کرد او کرد و بس

دل چو خون شد خون دل او خورد و بس

او چو با تو درفکند و داد بار

تو مکن از خویش در سر زینهار

تو که باشی تا در آن کار عظیم

یک نفس بیرون کنی پای از گلیم

با تو گر او عشق بازد ای غلام

عشق او با صنع می‌بازد مدام

تو نه‌ای بس هیچ و نه بر هیچ کار

محو گرد وصنع با صانع گذار

گر پدید آری تو خود را در میان

هم ز ایمانت برآیی هم ز جان

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:47 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

 

حق تعالی گفت با موسی به راز

کاخر از ابلیس رمزی جوی باز

چون بدید ابلیس را موسی به راه

گشت از ابلیس موسی رمزخواه

گفت دایم یاددار این یک سخن

من مگو تا تو نگردی همچومن

گر به مویی زندگی باشد ترا

کافری نه بندگی باشد ترا

راه را انجام در ناکامیست

نان نیک مرد در بدنامیست

زانک اگر باشد درین ره کامران

صد منی سر برزند در یک زمان

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:48 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

از نبی در خواست مردی پر نیاز

تا گزارد بر مصلایی نماز

خواجه دستوری نداد او را در آن

گفت ریگ و خاک گرمست این زمان

روی نه بر خاک گرم و خاک کوی

زانک هر مجروح را داغست روی

چون تو می‌بینی جراحت روح را

داغ نیکوتر بود مجروح را

تا نیاری داغ دل این جایگاه

کی توان کردن بسوی تو نگاه

داغ دل آور که در میدان درد

اهل دل از داغ بشناسند مرد

دیگری گفتش که‌ای دارای راه

دیدهٔ ما شد درین وادی سیاه

پر سیاست می‌نماید این طریق

چند فرسنگ است این راه ای رفیق

گفت ما را هفت وادی در ره است

چون گذشتی هفت وادی، درگه است

وا نیامد در جهان زین راه کس

نیست از فرسنگ آن آگاه کس

چون نیامد بازکس زین راه دور

چون دهندت آگهی ای نا صبور

چون شدند آنجایگه گم سر به سر

کی خبر بازت دهد از بی‌خبر

هست وادی طلب آغاز کار

وادی عشق است از آن پس، بی‌کنار

پس سیم وادیست آن معرفت

پس چهارم وادی استغنی صفت

هست پنجم وادی توحید پاک

پس ششم وادی حیرت صعب ناک

هفتمین وادی فقرست و فنا

بعد ازین روی روش نبود ترا

درکشش افتی، روش گم گرددت

گر بود یک قطره قلزم گرددت

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:48 PM
تشکرات از این پست
shayesteh2000
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

بوعلی طوسی که پیر عهد بود

سالک وادی جد و جهد بود

آن چنان جا کو به ناز و عز رسید

من ندانم هیچکس هرگز رسید

گفت فردا اهل دوزخ زار زار

اهل جنت را بپرسند آشکار

کز خوشی جنت و ذوق وصال

حال خود گویید با ما حسب حال

اهل جنت جمله گویند این زمان

خوشی فردوس برخاست از میان

زانک ما را در بهشت پر کمال

روی بنمود آفتاب آن جمال

چون جمال او به ما نزدیک شد

هشت خلد از شرم آن تاریک شد

در فروغ آن جمال جان فشان

خلد را نه نام باشد نه نشان

چون بگویند اهل جنت حال خویش

اهل دوزخ در جواب آیند پیش

کای همه فارغ ز فردوس و جنان

هرچ گفتید آنچنانست، آنچنان

زانک ما کاصحاب جای ناخوشیم

از قدم تا فرق غرق آتشیم

روی چون بنمود ما را آشکار

حسرت واماندگی از روی یار

چون شدیم اگه که ما افتاده‌ایم

وز چنان رویی جدا افتاده‌ایم

ز آتش حسرت دل ناشاد ما

آتش دوزخ ببرد از یاد ما

هر کجا کین آتش آید کارگر

ز آتش دوزخ کجا ماند خبر

هرک را شد در رهش حسرت پدید

کم تواند کرد از غیرت پدید

حسرت و آه و جراحت بایدت

در جراحت ذوق و راحت بایدت

گر درین منزل تو مجروح آمدی

محرم خلوت گه روح آمدی

گر تو مجروحی دم از عالم مزن

داغ می‌نه بر جراحت، دم مزن

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

خواجه زنگی را غلامی چست بود

دست پاک از کار دنیا شست بود

جملهٔ شب آن غلام پاک باز

تا به وقت صبح می‌کردی نماز

خواجه گفتش ای غلام کارکن

شب چو برخیزی مرا بیدار کن

تا وضو سازم کنم با تو نماز

آن غلام او را جوابی داد باز

گفت آن زن را که درد زه بخاست

گر کسش بیدارگر نبود رواست

گر ترا دردیستی بیداریی

روز و شب در کار نه بی‌کاریی

چون کسی باید که بیدارت کند

دیگری باید که او کارت کند

هر که را این حسرت و این درد نیست

خاک بر فرقش که این کس مرد نیست

هر که را این درد دل در هم سرشت

محو شد هم دوزخ او را هم بهشت

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

چون زلیخا حشمت واعزاز داشت

رفت یوسف را به زندان بازداشت

با غلامی گفت بنشان این دمش

پس بزن پنجاه چوب محکمش

بر تن یوسف چنان بازو گشای

کین دم آهش بشنوم از دور جای

آن غلام آمد بسی کارش نداد

روی یوسف دید دل بارش نداد

پوستینی دید مرد نیک بخت

دست خود بر پوستین بگشاد سخت

مرد هر چوبی که می‌زد استوار

ناله‌ای می‌کرد یوسف زار زار

چون زلیخا بانگ بشنودی ز دور

گفتی آخر سخت‌تر زن ای صبور

مرد گفت ای یوسف خورشید فر

گر زلیخا بر تو اندازد نظر

چون نبیند بر تو زخم چوب هیچ

بی شک اندازد مرا در پیچ پیچ

برهنه کن دوش، دل برجای دار

بعد از آن چوبی قوی را پای دار

گرچه این ضربت زیانی باشدت

چون ترا بیند نشانی باشدت

تن برهنه کرد یوسف آن زمان

غلغلی افتاد در هفت آسمان

مرد حالی کرد دست خود بلند

سخت چوبی زد که در خاکش فکند

چون زلیخا زو شنود آن بار آه

گفت بس، کین آه بود از جایگاه

پیش ازین آن آهها ناچیزبود

آه آن باد این ز جایی نیز بود

گر بود در ماتمی صد نوحه‌گر

آه صاحب درد آید کارگر

گر بود در حلقه‌ای صد غم زده

حلقه را باشد نگین ماتم زده

تا نگردی مرد صاحب درد تو

در صف مردان نباشی مرد تو

هر که درد عشق دارد، سوز هم

شب کجا یابد قرار و روز هم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:49 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها