0

منطق‌الطیر عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

احمد حنبل امام عصر بود

شرح فضل او برون از حصر بود

چون ز فکر و علم خالی آمدی

زود پیش بشر حافی آمدی

گر کسی در پیش بشرش یافتی

در ملامت کردنش بشتافتی

گفت آخر تو امام عالمی

از تو داناتر نخیزد آدمی

هرک می‌گوید سخن می‌نشنوی

پیش این سر پا برهنه می‌دوی

احمد حنبل چنین گفتی که من

گوی بردم در احادیث و سنن

علم من زو به بدانم نیک نیک

او خدا را به زمن داند ولیک

ای ز بی‌انصافی خود بی‌خبر

یک زمان انصاف ره بینان نگر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

هندوان را پادشاهی بود پیر

شد مگر در لشگر محمود اسیر

چون بر محمود بردندش سپاه

شد مسلمان عاقبت آن پادشاه

هم نشان آشنایی یافت او

وز دو عالم هم جدایی یافت او

بعد از آن در خیمهٔ تنها نشست

دل ازو برخاست ، در سودا نشست

روز و شب در گریه و در سوز بود

روز از شب، شب بتر از روز بود

چون بسی شد نالهای زار او

شد خبر محمود را از کار او

خواند محمودش به پیش خویش در

گفت صد ملکت دهم زان بیشتر

تو شهی، نوحه مکن بر خویش ازین

چند گریی، نیزمگری بیش ازین

خسرو هندوش گفت ای پادشاه

من نمی‌گریم ز بهر ملک و جاه

زان همی‌گریم که فردا ذوالجلال

در قیامت گر کند از من سؤال

گوید ای بد عهد مرد بی‌وفا

کاشته با چون منی تخم جفا

تا نیامد پیش تو محمود باز

با جهانی پر سوار سرفراز

تو نکردی یاد من، این چون بود

باری از خط وفا بیرون بود

گرد می‌بایست کردن لشگری

بهر تو، تو خود ز بهر دیگری

بی سپاهی یاد نامد از منت

دوستت خوانم بگو یادشمنت

تا بکی از من وفا از تو جفا

در وفاداری چنین نبود روا

گر رسد از حق تعالی این خطاب

چون دهم این بی‌وفایی راجواب

چون کنم آن خجلت و تشویر را

گریه زانست ای جوان این پیر را

حرف و انصاف وفاداری شنو

درس و دیوان نکوکاری شنو

گر وفاداری تو عزم راه کن

ورنه بنشین دست ازین کوتاه کن

هرچ بیرون شد ز فهرست وفا

نیست در باب جوان مردی روا

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

خواجه‌ای کز تخمهٔ اکاف بود

قطب عالم بود و پاک اوصاف بود

گفت شب در خواب دیدم ناگهی

بایزید و ترمدی را در رهی

هر دو دادندم به سبقت سروری

پیش ایشان هر دو، کردم رهبری

بعد از آن تعبیر آن کردم تمام

کز چه کردند آن دو شیخم احترام

بود تعبیر این که در وقت سحر

بی‌خودم آهی برآمد از جگر

آه من می‌رفت تا راهم گشاد

حلقه می‌زد تا که درگاهم گشاد

چون پدید آمد مرا آن فتح باب

بی زفان کردند سوی من خطاب

کان همه پیران و آن چندان مرید

خواستند از ما برون از بایزید

بایزید از جمله مرد مرد خاست

زانک ما را خواست هیچ از ما نخواست

گفت چون بشنودم آن شب این خطاب

گفتم این و آن مرا نبود صواب

من ز تو چون خواهم و درد تو نه

یا ترا چون خواهم و مرد تو نه

آنچ فرمایی مرا آنست خواست

کار من بر وفق فرمانست راست

نه کژی نه راستی باشد مرا

من کیم تا خواستی باشد مرا

آنچ فرمایی مرا آن بس بود

بنده‌ای را رفتن به فرمان بس بود

این سخن آن هر دو شیخ محترم

سبقتم دادند برخود لاجرم

بنده چون پیوسته بر فرمان رود

با خداوندش سخن در جان رود

بنده نبود آنک از روی گزاف

می‌زند از بندگی پیوسته لاف

بنده وقت امتحان آید پدید

امتحان کن تا نشان آید پدید

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

شیخ غوری، آن به کلی گشته کل

رفت با دیوانگان در زیر پل

از قضا می‌رفت سنجر با شکوه

گفت زیر پل چه قومند این گروه

شیخ گفتش بی سر و بی پا همه

از دو بیرون نیست جان ما همه

گر تو ما را دوست داری بر دوام

زود از دنیا برآریمت مدام

ور تو ما را دشمنی نه دوست دار

زود از دینت برآریم اینت کار

دوستی و دشمنی ما را ببین

پای درنه خویش را رسوا ببین

گر بزیر پل درآیی یک نفس

وارهی زین طم طراق و زین هوس

سنجرش گفتا نیم مرد شما

حب و بغضم نیست درخورد شما

نه شما را دوستم نه دشمنم

رفتم اینک تا نسوزد خرمنم

از شما هم فخر و هم عاریم نیست

با بدو نیک شما کاریم نیست

همت آمد همچو مرغی تیز پر

هر زمان در سیر خود سر تیزتر

گر بپرد جز ببینش کی بود

در درون آفرینش کی بود

سیر او ز آفاق گیتی برترست

کو ز هشیاری و مستی برترست

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

ده برادر قحطشان کرده نفور

پیش یوسف آمدند از راه دور

از سر بی‌چارگی گفتند حال

چاره‌ای می‌خواستند از تنگ حال

روی یوسف بود در برقع نهان

پیش یوسف بود طاسی آن زمان

دست زد بر طاس یوسف آشکار

طاسش اندر ناله آمد زار زار

گفت حالی یوسف حکمت شناس

هیچ می‌دانید کین آواز طاس

ده برادر برگشادند آن زمان

پیش یوسف از سر عجزی زفان

جمله گفتند ای عزیر حق شناس

کس چه داند بانگ آید ز طاس

یوسف آنگه گفت من دانم درست

کو چه گوید با شما ای جمله سست

گفت می‌گوید شما را پیش ازین

یک برادر بود حسنش بیش ازین

نام یوسف داشت، که بود از شما

در نکویی گوی بر بود از شما

دست زد بر طاس از سر باز در

گفت برگوید بدین آواز در

جمله افکندید یوسف را به چاه

پس بیاوردید گرگی بی‌گناه

پیرهن در خون کشیدید از فسون

تا دل یعقوب از آن خون گشت خون

دست زد بر طاس یک باری دگر

طاس را آورد در کاری دگر

گفت می‌گوید پدر را سوختید

یوسف مه روی را بفروختید

با برادر کی کنند این ، کافران

شرم تان باد از خدا ای حاضران

زان سخن آن قوم حیران آمده

آب گشتند، از پی نان آمده

گرچه یوسف را چنان بفروختند

برخود آن ساعت جهان بفروختند

چون به چاه افکندنش کردند ساز

جمله در چاه بلا ماندند باز

کور چشمی باشد آن کین قصه او

بشنود زین برنگیرد حصه او

تو مکن چندین در آن قصه نظر

قصهٔ تست این همه، ای بی خبر

آنچ تو از بی‌وفایی کرده‌ای

نی به نور آشنایی کرده‌ای

گر کسی عمری زند بر طاس دست

کار ناشایست تو زان بیش هست

باش تا از خواب بیدارت کنند

در نهاد خود گرفتارت کنند

باش تا فردا جفاهای ترا

کافریهای و خطاهای ترا

پیش رویت عرضه دارند آن همه

یک به یک برتو شمارند آن همه

چون بسی آواز طاس آید به گوش

می‌ندانم تا بماند عقل و هوش

ای چو موری لنگ در کار آمده

در بن طاسی گرفتارآمده

چند گرد طاس گردی سرنگون

در گذر کین هست طشت غرق خون

در میان طاس مانی مبتلا

هر دم آوازی دگر آید ترا

پر برآر و درگذرای حق شناس

ورنه رسوا گردی از آوازطاس

دیگری پرسید ازو کای پیشوا

هست گستاخی در آن حضرت روا

گر کسی گستاخیی یابد عظیم

بعد از آنش از پی درآید هیچ بیم

چون بود گستاخی آنجا، بازگوی

در معنی برفشان و رازگوی

گفت هر کس را که اهلیت بود

محرم سر الوهیت بود

گر کند گستاخیی او را رواست

زانک دایم رازدار پادشاست

لیک مردی رازدان و رازدار

کی کند گستاخیی گستاخ‌وار

چون ز چپ باشد ادب حرمت زراست

یک نفس گستاخیی از وی رواست

مرد اشتروان که باشد برکنار

کی تواند بود شه را رازدار

گر کند گستاخیی چون اهل راز

ماند از ایمان وز جان نیز باز

کی تواند داشت رندی در سپاه

زهرهٔ گستاخیی در پیش شاه

گر به راه آید وشاق اعجمی

هست گستاخی او از خرمی

جمله رب داند نه رب داند نه رب

گر کند گستاخیی از فرط حب

او چه دیوانه بود از شور عشق

می‌رود بر روی آب از زور عشق

خوش بود گستاخی او، خوش بود

زانک آن دیوانه چون آتش بود

در ره آتش سلامت کی بود

مرد مجنون را ملامت کی بود

چون ترا دیوانگی آید پدید

هرچ تو گویی ز تو بتوان شنید

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

در خراسان بود دولت بر مزید

زانک پیدا شد خراسان را عمید

صد غلامش بود ترک ماه روی

سرو قامت، سیم ساعد، مشک بوی

هر یکی در گوش دری شب‌فروز

شب شده در عکس آن در همچو روز

با کلاه شفشه و با طوق زر

سر به سر سیمن برو زرین سپر

با کمرهای مرصع بر میان

هر یکی را نقره خنگی زیر ران

هرک دیدی روی آن یک لشگری

دل بدادی حالی و جان بر سری

از قضا دیوانه‌ای بس گرسنه

ژنده‌ای پوشیده سر پا برهنه

دید آن خیل غلامان را ز دور

گفت آن کیستند این خیل حور

جملهٔ شهرش جوابش داد راست

کین غلامان عمید شهرماست

چون شنید این قصه آن دیوانه زود

اوفتاد اندر سر دیوانه دود

گفت ای دارندهٔ عرش مجید

بنده پروردن بیاموز از عمید

گر ازو دیوانه‌ای ، گستاخ باش

برگ داری لازم این شاخ باش

ور نداری برگ این شاخ بلند

پس مکن گستاخی و بر خود مخند

خوش بود گستاخی دیوانگان

خویش می‌سوزند چون پروانگان

هیچ نتوانند دید آن قوم راه

چه بدو چه نیک جز زان جایگاه

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

بود در کاریز بی‌سرمایه‌ای

عاریت بستد خر از همسایه‌ای

رفت سوی آسیا و خوش بخفت

چون بخفت آن مرد حالی خر برفت

گرگ آن خر را بدرید و بخورد

روز دیگر بود تاوان خواست مرد

هر دو تن می‌آمدند از ره دوان

تا بنزد میر کاریز آن زمان

قصه پیش میر برگفتند راست

زو بپرسیدند کین تاوان کراست

میر گفتا هرک گرگ یک تنه

سردهد در دشت صحرا گرسنه

بی شک این تاوان برو باشد درست

هردو را تاوان ازو بایست جست

با رب این تاوان چه نیکو می‌کند

هیچ تاوان نیست هرچ او می‌کند

بر زنان مصر چون حالت بگشت

زانک مخلوقی به دیشان برگذشت

چه عجب باشد که بر دیوانه‌ای

حالتی تابد ز دولت خانه‌ای

تا در آن حالت شود بی‌خویش او

ننگرد هیچ از پس و از پیش او

جمله زو گوید، بدو گوید همه

جمله زو جوید، بدو جوید همه

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

خاست اندر مصر قحطی ناگهان

خلق می‌مردند و می‌گفتند نان

جملهٔ ره خلق بر هم مرده بود

نیم زنده مرده را می‌خورده بود

از قضا دیوانه چون آن بدیدای

خلق می‌مردند و نامد نان پدید

گفت ای دارندهٔ دنیا و دین

چون نداری رزق کمترآفرین

هرک او گستاخ این درگه شود

عذر خواهد باز چون آگه شود

گر کژی گوید بدین درگه نه راست

عذر آن داند به شیرینی نه خواست

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

واسطی می‌رفت سرگردان شده

وز تحیر بی سرو سامان شده

چشم برگور جهودانش اوفتاد

پس نظر زانجا بپیشانش اوفتاد

این جهودان، گفت معذورند نیک

این بنتوان با کسی گفتن ولیک

این سخن از وی کس قاضی شنید

خشمگین او را بر قاضی کشید

حرف او چون در خور قاضی نبود

کرد انکار و بدین راضی نبود

واسطی گفتش که این قوم تباه

گر نه‌اند از حکم تو معذور راه

لیک از حکم خدای آسمان

جمله معذوران راهند این زمان

دیگری گفتش که تا من زنده‌ام

عشق او را لایق و زیبنده‌ام

از همه ببریده‌ام بنشسته من

لاف عشقش می‌زنم پیوسته من

چون همه خلق جهان را دیده‌ام

در که پیوندم که بس ببریده‌ام

کار من سودای عشق او بس است

وین چنین سودانه کار هرکس است

کار آوردم به جان در عشق یار

گوییا جانم نمی‌آید به کار

وقت آن آمد که خط در جان کشم

جام می بر طاعت جانان کشم

بر جمالش چشم و جان روشن کنم

با وصالش دست در گردن کنم

گفت نتوان شد به دعوی و به لاف

هم‌نشین سیمرغ را بر کوه قاف

لاف عشق او مزن در هر نفس

کو نگنجد در جوال هیچ کس

گر نسیم دولتی آید فراز

پرده اندازد ز روی کار باز

پس ترا خوش درکشد در راه خویش

فرد بنشاند به خلوت گاه خویش

گر بود این جایگه دعوی ترا

مغز آن معنی بود دعوی ترا

دوستداری تو آزاری بود

دوستی او ترا کاری بود

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

بود آن دیوانه خون از دل چکان

زانک سنگ انداختندش کودکان

رفت آخر تا به کنج گلخنی

بود اندر کنج گلخن روزنی

شد از آن روزن تگرگی آشکار

بر سردیوانه آمد در نثار

چون تگرگ از سنگ می‌نشناخت باز

کرد بیهوده زبان خود دراز

داد دیوانه بسی دشنام زشت

کز چه اندازند بر من سنگ و خشت

تیره بود آن خانه افتادش گمان

کین مگر هم کودکانند این زمان

تا که از جایی دری بگشاد باد

روشنی در خانهٔ گلخن فتاد

باز دانست او تگرگ اینجا ز سنگ

دل شدش از دادن دشنام تنگ

گفت یا رب تیره بود این گلخنم

سهو کردم، هرچ گفتم آن منم

گر زند دیوانهٔ این شیوه لاف

تو مده از سرکشی با او مصاف

آنک اینجا مست لا یعقل بود

بی‌قرار و بی کس و بی دل بود

می‌گذارد عمر در ناکامیی

هر زمانش تازه بی‌آرامیی

تو زفان از شیوهٔ او دور دار

عاشق و دیوانه را معذوردار

گر نظر در سر بی‌نوران کنی

جمله آن بی شک ز معذوران کنی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

چون برفت از دار دنیا بایزید

دید در خوابش مگر آن شب مرید

پس سؤالش کرد کای شایسته پیر

چون ز منکر درگذشتی وز نکیر

گفت چون کردند آن دو نامدار

از من مسکین سؤال از کردگار

گفتم ایشان را که نبود زین سؤال

نه شما را نه مرا هرگز کمال

زانک اگر گویم خدایم اوست بس

این سخن گفتن بود از من هوس

لیک اگر زینجا به نزد ذوالجلال

باز گردید و ازو پرسید حال

گر مرا او بنده خواند اینت کار

بنده‌ای باشم خدا را نامدار

ور مرا از بندگان نشمارد او

بسته‌ای بند خودم بگذارد او

با کسی آسان چو پیوندش نبود

من اگر خوانم خداوندش چه سود

چون نباشم بنده و بندی او

چون زنم لاف خداوندی او

در خداوندیش سرافکنده‌ام

لیک او باید که خواند بنده‌ام

گر ز سوی او درآید عاشقی

تو به عشق او به غایت لایقی

لیک عشقی کان ز سوی تو بود

دان که آن درخورد روی تو بود

او اگر با تو دراندازد خوشی

تو توانی شد ز شادی آتشی

کار آن دارد نه این ای بی خبر

کی خبر یابد ازو هر بی‌هنر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

یک شبی محمود دل پر تاب شد

میهمان رند گلخن تاب شد

رند بر خاکسترش بنشاند خوش

ریزه در گلخن همی‌افشاند خوش

خشک نانی پیش او آورد زود

دست بیرون کرد شاه و خورد زود

گفت آخر گلخنی امشب ز من

عذر خواهد من سرش برم ز تن

عاقبت چون عزم رفتن کرد شاه

گلخنی گفتش که دیدی جایگاه

خورد و خفتم دیدی و ایوان من

آمدی ناخوانده خود مهمان من

گرد گر بار افتدت، برخیز زود

پس قدم در راه نه، سر نیز زود

ور سرما نبودت می‌باش خوش

گلخنی گو ریزه‌ای می‌پاش خوش

من نه بیش از تو نه کمتر آیمت

من کیم تا من برابر آیمت

خوش شد از گفتار او شاه جهان

هفت بار دیگرش شد میهمان

روز آخر گلخنی را گفت شاه

آخر از شاه جهان چیزی بخواه

گفت اگر حاجت بگوید آن گدا

شاهش آن حاجت بگرداند روا

شاه گفتش حاجتت با من بگو

خسروی کن، ترک این گلخن بگو

گفت حاجتمند آنم من که شاه

هم چنین مهمانم آید گاه گاه

خسروی من لقای او بس است

تاج فرقم خاک پای او بس است

شهریار از دست تو بسیار هست

هیچ گلخن تاب را این کارهست

با تو در گلخن نشسته گلختی

به که بی‌تو پادشاهی گلشنی

چون ازین گلخن درآمد دولتم

کافری باشد ازینجا رحلتم

با تو اینجا گر وصالی پی نهم

آن به ملک هر دو عالم کی دهم

بس بود این گلخنم روشن ز تو

چیست به از تو که خواهم من ز تو

مرگ جان باد این دل پر پیچ را

گر گزیند بر تو هرگز هیچ را

من نه شاهی خواهم و نه خسروی

آنچ می‌خواهم من از تو هم توی

شه تو بس باشی، مکن شاهی مرا

میهمان می‌آی گه گاهی مرا

عشق او باید ترا کار این بود

آن تو او را غم و بار این بود

گر ترا عشق است، از وی خواه نیز

دست ازین دامن مکن کوتاه نیز

دل بگیرد زان خویشش بی‌شکی

بحر دارد، قطره خواهد از یکی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

گفت آن دیوانهٔ تن برهنه

در میاه راه می‌شد گرسنه

بود بارانی و سرمایی شگرف

تر شد آن سرگشته از باران و برف

نه نهفتی بودش و نه خانه‌ای

عاقبت می‌رفت تا ویرانه‌ای

چون نهاد از راه در ویرانه گام

بر سرش آمد همی خشتی ز بام

سر شکستش خون روان شد همچو جوی

مرد سوی آسمان برکرد روی

گفت تا کی کوس سلطانی زدن

زین نکوتر خشت نتوانی زدن

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

شیخ بوبکر نشابوری به راه

با مریدان شد برون از خانقاه

شیخ بر خر بود بی‌اصحابنا

کرد ناگه خر مگر بادی رها

شیخ را زان باد حالت شد پدید

نعره‌ای زد، جامه بر هم می‌درید

هم مریدان هم کسی کان دید ازو

هیچ کس فی الجمله نپسندید ازو

بعد از آن کرد آن یکی از وی سؤال

کاخر اینجا در که کردای شیخ حال

گفت چندانی که می‌کردم نگاه

بود از اصحاب من بگرفته راه

بود هم از پیش و هم از پس مرید

گفتم الحق کم نیم از بایزید

هم چنین که امروز خویش آراسته

با مریدانم ز جان برخاسته

بی‌شکی فردا خوشی در عز و ناز

درروم در دشت محشر سرفراز

گفت چون این فکر کردم، از قضا

کرد خر این جایگه بادی رها

یعنی آن کو می‌زند این شیوه لاف

خر جوابش می‌دهد، چند از گزاف

زین سبب چون آتشم در جان فتاد

جای حالم بود و حالم زان فتاد

تا تو در عجب و غروری مانده‌ای

از حقیقت دور دوری مانده‌ای

عجب بر هم زن، غرورت رابسوز

حاضر از نفسی، حضورت را بسوز

ای بگشته هر دم از لونی دگر

در بن هر موی فرعونی دگر

تا ز تو یک ذره باقی ماندست

صد نشان از تو نفاقی ماندست

از منی گر ایمنی باشد ترا

با دو عالم دشمنی باشد ترا

گر تو روزی در فنای تن شوی

گر همه شب در شبی روشن شوی

من مگو ای از منی در صد بلا

تا به ابلیسی نگردی مبتلا

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

در بر شیخی سگی می‌شد پلید

شیخ از آن سگ هیچ دامن در نچید

سایلی گفت ای بزرگ پاک باز

چون نکردی زین سگ آخر احتراز

گفت این سگ ظاهری دارد پلید

هست آن در باطن من ناپدید

آنچ او را هست بر ظاهر عیان

این دگر را هست در باطن نهان

چون درون من چو بیرون سگست

چون گریزم زو که با من هم تگ است

ور پلیدی درون اندکیست

صد نجس بیشی که این قله یکیست

گرچه اندک حیرت آمد بند راه

چه به کوهی بازمانی چه به کاه

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:44 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها