پاسخ به: منطقالطیر عطار
خسروی میشد به شهر خویش باز
خلق شهر آرای میکردند ساز
هر کسی چیزی کز آن خویش داشت
بهر آرایش همه در پیش داشت
اهل زندان را نبود از جزو و کل
هیچ چیزی نیز الا بند و غل
دست و پایی نیز چند انداختند
چون به شهر خود درآمد شهریار
دید شهر از زیب و زینت آشکار
چون رسید آنجا که زندان بود، شاه
شد ز اسب خود پیاده زود شاه
اهل زندان را چو برخود بارداد
وعده کرد و سیم و زر بسیار داد
هم نشینی بود شه را رازجوی
گفت شاها سر این با من بگوی
صد هزار آرایش افزون دیدهای
شهر در دیبا و اکسون دیدهای
زر و گوهر در زمین میریختند
مشک و عنبر در هوا میبیختند
آن همه دیدی و کردی احتراز
ننگرستی سوی آن یک چیز باز
نیست اینجا هیچ چیزی دل گشای
جز سربریده و جز دست و پای
خونیانند این همه بریده دست
در بر ایشان چرا باید نشست
هر کسی در شیوه و در شان خویش
عرضه میکردند بر تو آن خویش
جملهٔ آن قوم تاوان کردهاند
کارم اینجا اهل زندان کردهاند
گر نکردی امر من اینجا گذر
کی جدا بودی سر از تن، تن ز سر
حکم خود اینجا روان مییافتم
آن همه در ناز خود گم بودهاند
در غرور خود فرو آسودهاند
زیر حکم و قهر من حیران شده
منتظر بنشسته، نه کار و نه بار
تاروند از چاه و زندان سوی دار
لاجرم گلشن شد این زندان مرا
گه من ایشان را و گه ایشان مرا
کار ره بینان بفرمان رفتن است
لاجرم شه را به زندان رفتن است
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395 7:39 PM
تشکرات از این پست