0

منطق‌الطیر عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

پادشاهی بود نیکو شیوه‌ای

چاکری را داد روزی میوه‌ای

میوهٔ او خوش همی‌خورد آن غلام

گفتیی خوشتر نخورد او زان طعام

از خوشی کان چاکرش می‌خورد آن

پادشا را آرزو می‌کرد آن

گفت یک نیمه بمن ده‌ای غلام

زانک بس خوش می‌خوری این خوش طعام

داد شه را میوه و شه چون چشید

تلخ بود،ابرو از آن درهم کشید

گفت هرگز ای غلام این خود که کرد

وین چنین تلخی چنان شیرین که کرد

آن رهی با شاه گفت ای شهریار

چون ز دستت تحفه دیدم صد هزار

گر ز دستت تلخ آمد میوه‌ای

بازدادن را ندانم شیوه‌ای

چون ز دستت هر دمم گنجی رسد

کی به یک تلخی مرا رنجی رسد

چون شدم در زیر محنت پست تو

کی مرا تلخی کند از دست تو

گر ترا در راه او رنجست بس

تو یقین می‌دان کن آن گنج است بس

کار او بس پشت و روی افتاده است

چون کنی تو، چون چنین بنهاده است

پختگان چون سر به راه آورده‌اند

لقمهٔ بی خون دل کی خورده‌اند

تا که بر نان و نمک بنشسته‌اند

بی‌جگر نان تهی نشکسته‌اند

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:39 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

صوفیی را گفت مردی نامدار

کای اخی چون می‌گذاری روزگار

گفت من در گلخنی‌ام مانده

خشک لب ، تر دامنی‌ام مانده

گردهٔ نشکستم اندر گلخنم

تا که نشکستند آنجا گردنم

گر تو در عالم خوشی جویی دمی

خفتهٔ یا باز می‌گویی همی

گر خوشی جویی، در آن کن احتیاط

تا رسی مردانه زان سوی صراط

خوش دلی در کوی عالم روی نیست

زانک رسم خوش دلی یک موی نیست

نفس هست اینجا که چون آتش بود

در زمانه کو دلی تا خوش بود

گر چو پرگاری بگردی در جهان

دل خوشی یک نقطه کس ندهدنشان

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:39 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

یک شبی خفاش گفت از هیچ باب

یک دمم چون نیست چشم آفتاب

می‌شوم عمری به صد بیچارگی

تا بباشم گم درو یک بارگی

چشم بسته می‌روم در سال و ماه

عاقبت آخر رسم آن جایگاه

تیز چشمی گفت ای مغرور مست

ره ترا تا او هزاران سال هست

بر چو تو سرگشته این ره کی رسد

مور در چه مانده بر مه کی رسد

گفت باکی نیست، می‌خواهم پرید

تا ازین کارم چه نقش آید پدید

سالها می‌رفت مست و بی خبر

تا نه قوت ماندش نه بال و پر

عاقبت جان سوخته، تن در گداز

بی‌پرو بی‌بال، عاجز مانده باز

چون نمی‌آمد ز خورشیدش خبر

گفت از خورشید بگذشتم مگر

عاقلی گفتش که تو بس خفته‌ای

ره نمی بینی که گامی رفته‌ای

وانگهی گویی کزو بگذشته‌ام

زان چنان بی‌بال و پر سرگشته‌ام

زین سخن خفاش بس ناچیز شد

آنچ ازو آن مانده بود، آن نیز شد

از سر عجزی بسوی آفتاب

کرد حالی از زفان جان خطاب

گفت مرغی یافتی بس دیده ور

پاره‌ای به دورتر بر شو دگر

دیگری پرسید ازو کای رهنمای

چون بود گر امر می‌آرم بجای

من ندارم با قبول و رد کار

می‌کنم فرمان او را انتظار

هرچ فرماید به جان فرمان کنم

گر ز فرمان سرکشم تاوان کنم

گفت نیکو کردی ای مرغ این سؤال

مرد را زین بیشتر نبود کمال

هرک فرمان کرد، از خذلان برست

از همه دشواریی آسان برست

طاعتی بر امر در یک ساعتت

بهتر از بی‌امر عمری طاعتت

هرک بی‌فرمان کشد سختی بسی

سگ بود در کوی این کس نه کسی

سگ بسی سختی کشید و زان چه سود

جز زیان نبود چو بر فرمان نبود

وانک بر فرمان کشد سختی دمی

از ثوابش پر برآید عالمی

کار فرمان راست در فرمان گریز

بندهٔ تو، در تصرف برمخیز

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:39 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

خسروی می‌شد به شهر خویش باز

خلق شهر آرای می‌کردند ساز

هر کسی چیزی کز آن خویش داشت

بهر آرایش همه در پیش داشت

اهل زندان را نبود از جزو و کل

هیچ چیزی نیز الا بند و غل

هم سری چندی بریده داشتند

هم جگرهای دریده داشتند

دست و پایی نیز چند انداختند

زین همه آرایشی برساختند

چون به شهر خود درآمد شهریار

دید شهر از زیب و زینت آشکار

چون رسید آنجا که زندان بود، شاه

شد ز اسب خود پیاده زود شاه

اهل زندان را چو برخود بارداد

وعده کرد و سیم و زر بسیار داد

هم نشینی بود شه را رازجوی

گفت شاها سر این با من بگوی

صد هزار آرایش افزون دیده‌ای

شهر در دیبا و اکسون دیده‌ای

زر و گوهر در زمین می‌ریختند

مشک و عنبر در هوا می‌بیختند

آن همه دیدی و کردی احتراز

ننگرستی سوی آن یک چیز باز

بر در زندان چرابودت قرار

تا سربریده بینی اینت کار

نیست اینجا هیچ چیزی دل گشای

جز سربریده و جز دست و پای

خونیانند این همه بریده دست

در بر ایشان چرا باید نشست

شاه گفت آرایش آن دیگران

هست چون بازیچهٔ بازیگران

هر کسی در شیوه و در شان خویش

عرضه می‌کردند بر تو آن خویش

جملهٔ آن قوم تاوان کرده‌اند

کارم اینجا اهل زندان کرده‌اند

گر نکردی امر من اینجا گذر

کی جدا بودی سر از تن، تن ز سر

حکم خود اینجا روان می‌یافتم

لاجرم اینجا عنان برتافتم

آن همه در ناز خود گم بوده‌اند

در غرور خود فرو آسوده‌اند

اهل زندانند سرگردان شده

زیر حکم و قهر من حیران شده

گاه دست و گاه سر درباخته

گاه خشک و گاه‌تر درباخته

منتظر بنشسته، نه کار و نه بار

تاروند از چاه و زندان سوی دار

لاجرم گلشن شد این زندان مرا

گه من ایشان را و گه ایشان مرا

کار ره بینان بفرمان رفتن است

لاجرم شه را به زندان رفتن است

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:39 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

دردم آخر که جان آمد به لب

شیخ خرقان این چنین گفت ای عجب

کاشکی بشکافتندی جان من

باز کردندی دل بریان من

پس به عالمیان نمودندی دلم

شرح دادندی که درچه مشکلم

تا بدانندی که با دانای راز

بت پرستی راست ناید، کژ مباز

بندگی این باشد و دیگر هوس

بندگی افکندگیست ای هیچ کس

نه خدایی می‌کنی نه بندگی

کی ترا ممکن شود افکندگی

هم بیفکن خویش و هم بنده بباش

بنده و افکنده شو ، زنده بباش

چون شدی بنده به حرمت باش نیز

در ره حرمت بهمت باش نیز

گر درآید بنده بی حرمت به راه

زود راند از بساطش پادشاه

شد حرم بر مرد بی‌حرمت حرام

گر به حرمت باشی این نعمت تمام

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

بنده‌ای را خلعتی بخشید شاه

بنده با خلعت برون آمد به راه

گرد ره بر روی او بنشسته بود

باستین خلعت آن بسترد زود

منکری با شاه گفت ای پادشاه

پاک کرد از خلعت تو گرد راه

شه بر آن بی‌حرمتی انکارکرد

حالی آن سرگشته را بر دار کرد

تا بدانی آنک بی‌حرمت بود

بر بساط شاه بی‌قیمت بود

دیگری گفتش که در راه خدای

پاک بازی چون بود ای پاک رای

هست مشغولی دل بر من حرام

هرچ دارم می‌فشانم بر دوام

هرچ در دست آیدم گم گرددم

زانک در دست آن چو کژدم گرددم

من ندارم خویش را در بند هیچ

برفشانم جمله چند از بند هیچ

پاک بازی می‌کنم در کوی او

بوک در پاکی ببینم روی او

گفت این ره نه ره هر کس بود

پاک بازی زاد این راه بس بود

هرک او در باخت هر چش بود پاک

رفت در پاکی فروآسود پاک

دوخته بر در، دریده بر مدوز

هرچ داری تا سر مویی بسوز

چون بسوزی کل به آهی آتشین

جمع کن خاکسترش در وی نشین

چون چنین کردی برستی از همه

ورنه خون خور تا که هستی از همه

تا نبری خود ز یک یک چیز تو

کی نهی گامی در این دهلیز تو

چون درین زندان بسی نتوان نشست

خویشتن را بازکش از هرچ هست

زانک وقت مرگ یک یک چیز تو

کی ندارد دست از تیریز تو

دستها اول ز خود کوتاه کن

بعد از آن آنگاه عزم راه کن

تا در اول پاک بازی نبودت

این سفر کردن نمازی نبودت

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

 

شیخ خرقانی که عرش ایوانش بود

روزگاری شوق بادنجانش بود

مادرش از خشم شیخ آورد شور

تا بدادش نیم بادنجان به زور

چون بخورد آن نیم بادنجان که بود

سر ز فرزندش جدا کردند زود

چون درآمد شب، سر آن پاک‌زاد

مدبری در آستان او نهاد

شیخ گفتا، نه من آشفته کار

گفته‌ام پیش شما باری هزار

کین گدا گر هیچ بادنجان خورد

تا بجنبد ضربتی بر جان خورد

هر زمانم چون بسوزد جان چنین

نیست با او کار من آسان چنین

هرکرا او در کشد در کار خویش

دم نیارد زد دمی بی‌یار خویش

سخت کارست این که ما را اوفتاد

برتراز جنگ و مدارا اوفتاد

هیچ دانی را نه دانش نه قرار

با همه دانی بیفتادست کار

هر زمانی میهمانی در رسد

کاروانی امتحانی در رسد

گرچه صد غم هست بر جان عزیز

نیز می‌آید چو خواهد بود نیز

هرکه از کتم عدم شد آشکار

سر به سر را خون نخواهد ریخت زار

صد هزاران عاشق سر تیز او

جان کنند ایثار یک خون ریز او

جملهٔ جانها از آن آید به کار

تا بریزد خون جانها زار زار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

داد از خود پیرتر کستان خبر

گفت من دو چیزدارم دوست تر

آن یکی اسبست ابلق گام زن

وین دگر یک نیست جز فرزند من

گر خبر یابم به مرگ این پسر

اسب می‌بخشم به شکر این خبر

زانک می‌بینم که هستند این دو چیز

چون دو بت در دیدهٔ جان عزیز

تا نسوزی و نسازی همچو شمع

دم مزن از پاک بازی پیش جمع

هرک او در پاک بازی دم زند

کار خود تا بنگرد بر هم زند

پاک بازی کو به شهوت نان خورد

هم در آن ساعت قفای آن خورد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

 

گفت شیخ مهنه را آن پیرزن

دلخوشی را هین دعایی ده به من

می‌کشیدم بی‌مرادی پیش ازین

می‌نیارم تاب اکنون بیش ازین

گر دعای خوش دلی آموزیم

بی‌شک آن وردی بود هر روزیم

شیخ گفتش مدتی شد روزگار

تا گرفتم من پس زانو حصار

اینچ می‌خواهی، بسی بشتافتم

ذره‌ای نه دیدم و نه یافتم

تا دوا ناید پدید این درد را

خوش دلی کی روی باشد مرد را

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

آن یکی دانم ز بی‌خویشی خویش

ناله می‌کردی ز درویشی خویش

گفتش ابرهیم ادهم ای پسر

فقر تو ارزان خریدستی مگر

مرد گفتش کاین سخن ناید به کار

کس خرد درویشی آنگه شرم‌دار

گفت من باری به جان بگزیده‌ام

پس به ملک عالمش بخریده‌ام

می‌خرم یک دم به صد عالم هنوز

زانک به می‌ارزدم هر دم هنوز

چون به ارزم یافتم من این متاع

پادشاهی را به کل کردم وداع

لاجرم من قدر می‌دانم، تو نه

شکر آن برخویش می‌خوانم، تو نه

اهل همت جان و دل درباختند

سالها با سوختن در ساختند

مرغ همتشان به حضرت شد قرین

هم ز دنیا در گذشت و هم ز دین

گر تو مرد این چنین همت نه‌ای

دور شو کاهل، ولی نعمت نه‌ای

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

گفت ذو النون می‌شدم در بادیه

بر توکل، بی‌عصا و زاویه

چل مرقع پوش را دیدم به راه

جان بداده جمله بر یک جایگاه

شورشی در عقل بیهوشم فتاد

آتشی در جان پر جوشم فتاد

گفتم آخر این چه کارست ای خدای

سروران را چند اندازی ز پای

هاتفی گفتا کزین کار آگهیم

خود کشیم و خود دیتشان می‌دهیم

گفت آخر چند خواهی کشت زار

گفت تا دارم دیت اینست کار

در خزانه تادیت می‌ماندم

می‌کشم تا تعزیت می‌ماندم

بکشمش وانگه به خونش درکشم

گرد عالم سرنگونش درکشم

بعد از آن چون مح وشد اجزای او

پای و سر گم شد ز سر تا پای او

عرضه دارم آفتاب طلعتش

وز جمال خویش سازم خلعتش

خون او گلگونهٔ رویش کنم

معتکف بر خاک این کویش کنم

سایه در گردانمش در کوی خویش

پس برآرم آفتاب روی خویش

چون برآمد آفتاب روی من

کی بماند سایه‌ای در کوی من

سایه چون ناچیز شد در آفتاب

نیز چه والله اعلم با الصواب

هرکه دروی محو شد، از خود برست

زانک نتوان بود جز با او به دست

محو شد و از محو چندینی مگوی

صرف می‌کن جان و چندینی مگوی

می‌ندانم دولتی زین بیش من

مرد را گو گم شود از خویشتن

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

نیم شب دیوانه‌ای خوش می‌گریست

گفت این عالم بگویم من که چیست

حقه‌ای سر برنهاده، ما درو

می‌پزیم از جهل خود سودا درو

چون سراین حقه برگیرد اجل

هر که پر دارد بپرد تا ازل

وانک او بی پر بود، در صد بلا

در میان حقه ماند مبتلا

مرغ همت را به معنی بال ده

عقل را دل بخش و جان را حال ده

پیش از آن کز حقه برگیرند سر

مرغ ره گرد و برآور بال و پر

یا نه، بال و پر بسوز و خویش هم

تا تو باشی از همه در پیش هم

دیگری گفتش که انصاف و وفا

چون بود در حضرت آن پادشا

حق تعالی داد انصافم بسی

بی‌وفایی هم نکردم با کسی

در کسی چون جمع آمد این صفت

رتبت او چون بود در معرفت

گفت انصافست سلطان نجات

هر که منصف شد برست از ترهات

از تو گر انصاف آید در وجود

به ز عمری در رکوع و در سجود

خود فتوت نیست در هر دو جهان

برتر از انصاف دادن در نهان

وانک او انصاف بدهد آشکار

از ریا کم خالی افتد، یاد دار

نستدند انصاف، مردان از کسی

لیک خود می‌داده‌اند الحق بسی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

گفت یوسف را چو می‌بفروختند

مصریان از شوق او می‌سوختند

چون خریداران بسی برخاستند

پنج ره هم سنگ مشکش خواستند

زان زنی پیری به خون آغشته بود

ریسمانی چند در هم رشته بود

در میان جمع آمد در خروش

گفت ای دلال کنعانی فروش

ز آرزوی این پسر سر گشته‌ام

ده کلاوه ریسمانش رشته‌ام

این زمن بستان و با من بیع کن

دست در دست منش نه بی سخن

خنده آمد مرد را، گفت ای سلیم

نیست درخورد تو این در یتیم

هست صد گنجش بها در انجمن

مه تو و مه ریسمانت ای پیرزن

پیرزن گفتا که دانستم یقین

کین پسر را کس بنفروشد بدین

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست

گوید این زن از خریداران اوست

هر دلی کو همت عالی نیافت

ملکت بی‌منتها حالی نیافت

آن ز همت بود کان شاه بلند

آتشی در پادشاهی او فکند

خسروی را چون بسی خسران بدید

صد هزاران ملک صدچندان بدید

چون بپا کی همتش در کار شد

زین همه ملک نجس بیزارشد

چشم همت چون شود خورشید بین

کی شود با ذره هرگز هم نشین

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

غازیی از کافری بس سرفراز

خواست مهلت تا که بگزارد نماز

چون بشد غازی نماز خویش کرد

بازآمد جنگ هر دم بیش کرد

بود کافر را نمازی زان خویش

مهل خواست او نیز بیرون شد ز پیش

گوشه‌ای بگزید کافر پاک‌تر

پس نهاد او سوی بت بر خاک سر

غازیش چون دید سر بر خاک راه

گفت نصرت یافتم این جایگاه

خواست تا تیغی زند بر وی نهان

هاتفیش آواز داد از آسمان

کای همه بد عهدی از سر تا بپای

خوش وفا و عهد می‌آری بجای

او نزد تیغت چو اول داد مهل

تو اگر تیغش زنی جهل است جهل

ای و او فو العهد برنا خوانده

گشته کژ، بر عهد خودنا مانده

چون نکویی کرد کافر پیش ازین

ناجوامردی مکن تو بیش ازین

او نکویی کرد و تو بد می‌کنی

با کسان آن کن که با خود می کنی

بودت از کافر وفا و ایمنی

کو وفاداری ترا، گرمؤمنی

ای مسلمان، نامسلم آمدی

در وفا از کافری کم آمدی

رتف غازی زین سخن از جای خویش

در عرق گم دید سر تا پای خویش

کافرش چون دید گریان مانده

تیغش اندر دست، حیران مانده

گفت گریان از چه‌ای بر گفت راست

کین زمان کردند از من بازخواست

بی‌وفا گفتند از بهر توم

این چنین گریان من از قهر توم

چون شنید این قصه کافر آشکار

نعره‌ای زد بعد از آن بگریست زار

گفت جباری که با محبوب خویش

از برای دشمن معیوب خویش

از وفاداری کند چندین عتاب

چون کنم من بی‌وفایی بی‌حساب

عرضه کن اسلام تا دین آورم

شرک سوزم، شرع آیین آورم

ای دریغا بر دلم بندی چنین

بی‌خبر من از خداوندی چنین

بس که با مطلوب خود ای بی‌طلب

بی‌وفایی کرده‌ای تو بی‌ادب

لیک صبرم هست تا طاس فلک

جمله در رویت بگوید یک به یک

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

می‌ندانم هیچ‌کس در کون یافت

دولتی کان سحرهٔ فرعون یافت

آن چه دولت بود کایشان یافتند

آن زمان کان قوم ایمان یافتند

جان جداکردند ازیشان آن نفس

هرگز این دولت نبیند هیچ کس

یک قدم در دین نهادند آن زمان

پس دگر بیرون نهادند از جهان

کس ازین آمد شدی بهتر ندید

هیچ شاخی زین نکوتر بر ندید

دیگری گفتش که ای صاحب نظر

هست همت را درین معنی خبر

گرچه هستم من به صورت بس ضعیف

در حقیقت همتی دارم شریف

گر ز طاعت نیست بسیاری مرا

هست عالی همتی باری مرا

گفت مغناطیس عشاق الست

همت عالیست کشف و هرچ هست

هر که را شد همت عالی پدید

هر چه جست، آن چیز حالی شد پدید

هرک را یک ذره همت داد دست

کرد او خورشید را زان ذره پست

نطفهٔ ملک جهانها همت است

پر و بال مرغ جانها همت است

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:41 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها