0

منطق‌الطیر عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

یافت مردی گورکن عمری دراز

سایلی گفتش که چیزی گوی باز

تا چو عمری گور کندی در مغاک

چه عجایب دیده‌ای در زیر خاک

گفت این دیدم عجایب حسب حال

کین سگ نفسم همی هفتاد سال

گور کندن دید و یک ساعت نمرد

یک دمم فرمان یک طاعت نبرد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:32 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

آن دو روبه چون به هم هم برشدند

پس به عشرت جفت یک دیگر شدند

خسروی در دشت شد با یوز و باز

آن دو روبه را ز هم افکند باز

ماده می‌پرسد ز نر، کی رخنه‌جوی

ما کجا با هم رسیم، آخر بگوی

گفت اگر ما را بود از عمر بهر

بر دکان پوستین دوزان شهر

دیگری گفتش که ابلیس از غرور

راه بر من می‌زند وقت حضور

من چو با او برنمی‌آیم به زور

در دلم از غبن آن افتاد شور

چون کنم کز وی نجاتی باشدم

وز می معنی حیاتی باشدم

گفت تا پیش توست این نفس سگ

از برت ابلیس نگریزد به تگ

عشوهٔ ابلیس از تلبیس تست

در تو یک یک آرزو ابلیس تست

گر کنی یک آرزوی خود تمام

در تو صد ابلیس زاید والسلام

گلخن دنیا که زندان آمدست

سر به سر اقطاع شیطان آمدست

دست از اقطاع او کوتاه دار

تا نباشد هیچ کس را با تو کار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:32 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

غافلی شد پیش آن صاحب چله

کرد از ابلیس بسیاری گله

گفت ابلیسم زد از تلبیس راه

کرد دین بر من به طراری تباه

مرد گفتش ای جوانمرد عزیز

آمده بد پیش ازین ابلیس نیز

مشتکی بود از تو و آزرده بود

خاک از ظلم تو بر سر کرده بود

گفت دنیا جمله اقطاع منست

مرد من نیست آنک دنیا دشمنست

تو بگو او را که عزم راه کن

دست از دنیای من کوتاه کن

من به دینش می‌کنم آهنگ سخت

زانک در دنیای من زد چنگ سخت

هرک بیرون شد ز اقطاعم تمام

نیست با او هیچ کارم والسلام

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:32 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

 

یک شبی عباسه گفت ای حاضران

این همه گر پر شوند از کافران

پس همه از ترکمانی پر فضول

از سر صدقی کنند ایمان قبول

این تواند بود، اما آمدند

انبیا این صد هزار و بیست و اند

تا شود این نفس کافر یک زمان

یا مسلمان یا بمیرد در میان

این نیارستند کرد و آن رواست

در میان چندین تفاوت از چه خاست

ما همه در حکم نفس کافریم

در درون خویش کافر پروریم

کافریست این نفس نافرمان چنین

کشتن او کی بود آسان چنین

چون مدد می‌گیرد این نفس از دو راه

بس عجب باشد اگر گردد تباه

دل سوار مملکت آمد مقیم

روز و شب این نفس سگ او را ندیم

اسب چندانی که می‌تازد سوار

بر بر او می‌دود سگ در شکار

هرک دل از حضرت جانان گرفت

نفس از دل نیز هم چندان گرفت

هرک این سگ را به مردی کرد بند

در دو عالم شیرآرد در کمند

هرک این سگ را زبون خویش کرد

گرد کفشش را نیابد هیچ مرد

هرک این سگ را نهد بندی گران

خاک او بهتر ز خون دیگران

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:32 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

مالک دینار را گفت آن عزیز

من ندانم حال خود، چونی تو نیز

گفت برخوان خدا نان می‌خورم

پس همه فرمان شیطان می‌برم

دیوت از ره برد و لاحولیت نیست

از مسلمانی به جز قولیت نیست

در غم دنیا گرفتارآمدی

خاک بر فرقت که مردار آمدی

گر ترا گفتم که کن دنیا نثار

این زمان می‌گویمت محکم بدار

چون بدو دادی تو هر دولت که هست

کی توانی دادن آسانش ز دست

ای ز غفلت غرقهٔ دریای آز

می‌ندانی کز چه می‌مانی تو باز

هر دو عالم در لباس تعزیت

اشک می‌بارند و تو در معصیت

حب دنیا ذوق ایمانت ببرد

آرزو و آز تو جانت ببرد

چیست دنیا آشیان حرص و آز

مانده از فرعون وز نمرود باز

گاه قارون کرده قی بگذاشته

گاه شدادش به شدت داشته

حق تعالی کرده لاشی نام او

تو به جان آویخته در دام او

رنج این دنیای دون تا کی ترا

لاشه نابوده زین لاشی ترا

تو بمانده روز و شب حیران و مست

تا دهد یک ذره زین لاشیء دست

هرک در یک ذره لاشی گم بود

کی بود ممکن که او مردم بود

هرک رابگسست در لاشیء دم

او بود صد باره از لاشی کم

کار دنیا چیست، بی‌کاری همه

چیست بی‌کاری ،گرفتاری همه

هست دنیا آتش افروخته

هر زمان خلقی دگر را سوخته

چون شود این آتش سوزنده تیز

شیرمردی گر ازو گیری گریز

همچو شیران چشم ازین آتش بدوز

ورنه چون پروانه زین آتش بسوز

هرک چون پروانه شد آتش پرست

سوختن را شاید آن مغرور مست

این همه آتش ترا در پیش و پس

نیست ممکن گر نسوزی هر نفس

درنگر تا هست جای آن ترا

کین چنین آتش نسوزد جان ترا

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:33 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

بود اندر مصر شاهی نامدار

مفلسی بر شاه عاشق گشت زار

چون خبر آمد ز عشقش شاه را

خواند حالی عاشق گم‌راه را

گفت چون عاشق شدی بر شهریار

از دو کار اکنون یکی کن اختیار

یا به ترک شهر، وین کشور بگوی

یا نه، در عشقم به ترک سر بگوی

با تو گفتم کار تو یک بارگی

سر بریدن خواهی یا آوارگی

چون نبود آن مرد عاشق مرد کار

کرد او را شهر رفتن اختیار

چون برفت آن مفلس بی‌خویشتن

شاه گفتا سر ببریدش ز تن

حاجبی گفتا که هست او بی‌گناه

ازچه سربریدنش فرمود شاه

شاه گفتا زانک او عاشق نبود

در طریق عشق من صادق نبود

گر چنان بودی که بودی مرد کار

سربریدن کردی اینجا اختیار

هرک سر بر وی به از جانان بود

عشق ورزیدن برو تاوان بود

گر ز من او سربریدن خواستی

شهریار از مملکت برخاستی

بر میان بستی کمر در پیش او

خسرو عالم شدی درویش او

لیک چون در عشق دعوی دار بود

سربریدن سازدش نهمار زود

هرکه در هجرم سر سر دارد او

مدعیست دامن‌تر دارد او

این بدان گفتم که تا هر بی‌فروغ

کم زند در عشق ما لاف دروغ

دیگری گفتش که نفسم دشمن است

چون روم ره زانک هم ره رهزنست

نفس سگ هرگز نشد فرمان برم

من ندانم تا ز دستش جان برم

آشنا شد گرگ در صحرا مرا

و آشنا نیست این سگ رعنا مرا

در عجایب مانده‌ام زین بی‌وفا

تا چرا می‌اوفتد در آشنا

گفت ای سگ در جوالت کرده خوش

هم چو خاکی پای مالت کرده خوش

نفس تو هم احول و هم اعورست

هم سگ و هم کاهل و هم کافرست

گر کسی بستایدت اما دروغ

از دروغی نفس تو گیرد فروغ

نیست روی آن که این سگ به شود

کز دروغی این چنین فربه شود

بود در اول همه بی‌حاصلی

کودکی و بی‌دلی و غافلی

بود در اوسط همه بیگانگی

وز جوانی شعبهٔ دیوانگی

بود در آخر که پیری بود کار

جان خرف درمانده تن گشته نزار

با چنین عمری به جهل آراسته

کی شود این نفس سگ پیراسته

چون ز اول تا به آخر غافلیست

حاصل ما لاجرم بی‌حاصلیست

بنده دارد در جهان این سگ بسی

بندگی سگ کند آخر کسی

با وجود نفس بودن ناخوش است

زانک نفست دوزخی پر آتش است

گه به دوزخ در سعیر شهوتست

گاه در وی زمهریر نخوتست

دوزخ الحق زان خوش است و دل پذیر

کو دو مغزست آتش است و زمهریر

صد هزاران دل بمرد از غم همی

وین سگ کافر نمی‌میرد دمی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:33 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

 

کرده بود آن مرد بسیاری گناه

توبه کرد از شرم، بازآمد به راه

بار دیگر نفس چون قوت گرفت

توبه بشکست و پی شهوت گرفت

مدتی دیگر ز راه افتاده بود

در همه نوعی گناه افتاده بود

بعد از آن دردی درآمد در دلش

وز خجالت کار شد بس مشکلش

چون به جز بی حاصلی بهره نداشت

خواست تا توبه کند زهره نداشت

روز و شب چون قلیه وی بر تابه‌ای

دل پر آتش داشت در خونابه‌ای

گر غباری در رهش پیوست بود

ز آب چشم او همه بنشست بود

در سحرگه هاتفیش آواز داد

سازگارش کرد، کارش ساز داد

گفت می‌گوید خداوند جهان

چون در اول توبه کردی ای فلان

عفو کردم، توبه بپذیرفتمت

می‌توانستم ولی نگرفتمت

بار دیگر چون شکستی توبه پاک

دادمت مهل و نگشتم خشم‌ناک

ور چنانست این زمان ای بی‌خبر

آرزوی تو که بازآیی دگر

بازآی آخر که در بگشاده‌ایم

تو غرامت کرده باز ایستاده‌ایم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:34 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

ژنده‌ای پوشید، می‌شد پیر راه

ناگهان او رابدید آن پادشاه

گفت من به یا تو، هان ای ژنده پوش

پیر گفت ای بی‌خبر، تن زن خموش

گرچه ما را خود ستودن راه نیست

کانک او خود را ستود آگاه نیست

لیک چون شد واجبم، چون من یکی

به ز چون تو صد هزاران، بی‌شکی

زانک جانت روی دین نشناختست

نفس تو از تو خری برساختست

وانگهی بر تو نشسته‌ای امیر

تو شده در زیر بار او اسیر

بر سرت افسار کرده روز و شب

تو به امر او فتاده در طلب

هرچ فرماید ترا، ای هیچ‌کس

کام و ناکام آن توانی کرد و بس

لیک چون من سر دین بشناختم

نفس سگ را هم خر خود ساختم

چون خرم شد نفس، بنشستم برو

نفس سگ بر تست ، من هستم برو

چون خر من بر تو می‌گردد سوار

چون منی بهتر ز چون تو صد هزار

ای گرفته بر سگ نفست خوشی

در تو افکنده ز شهوت آتشی

آب تو آرایش شهوت ببرد

از دلت و ز تن ز جان قوت ببرد

تیرگی دیده و کری گوش

پیری و نقصان عقل و ضعف هوش

این و صد چندین سپاه و لشگرند

سر به سرمیر اجل را چاکرند

روز و شب پیوسته لشگر می‌رسد

یعنی از پس میر ما در می رسد

چون درآمد از همه سویی سپاه

هم تو بازافتی و هم نفست ز راه

خوش خوشی با نفس سگ در ساختی

عشرتی با او به هم برساختی

پای بست عشرت او آمدی

زیردست قدرت او آمدی

چون درآید گرد تو شاه و حشم

تو جدا افتی ز سگ، سگ از تو هم

گر ز هم اینجا جدا خواهید شد

پس به فرقت مبتلا خواهید شد

غم مخور گر با هم اینجا کم رسیم

زانک در دوزخ خوشی با هم رسیم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:34 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

خواجه‌ای می‌گفت در وقت نماز

کای خدا رحمت کن و کارم بساز

آن سخن دیوانه‌ای بشنید ازو

گفت رحمت می‌بپوشی زود ازو

تو ز ناز خود نگنجی در جهان

می‌خرامی از تکبر هر زمان

منظری سر بر فلک افراشته

چار دیوارش به زر بنگاشته

ده غلام و ده کنیزک کرده راست

رحمت اینجا کی بود بر پرده راست

خود تو بنگر تا تو با این جمله کار

جای رحمت داری آخر شرم دار

گر چو من یک گرده قسمت داریی

آنگهی تو جای رحمت داریی

تا نگردانی ز ملک و مال روی

یک نفس ننمایدت این حال روی

روی این ساعت بگردان از همه

تا شوی فارغ چو مردان از همه

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:34 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

پاک دینی گفت مشتی حیله‌جوی

مرد را در نزع گردانند روی

پیش از این این بی‌خبر را بر دوام

روی گردانیده بایستی مدام

برگ ریزان شاخ بنشانی چه سود

روی چون اکنون بگردانی چه سود

هرک را آن لحظه گردانند روی

او جنب میرد تو زو پاکی مجوی

دیگری گفتش که من زر دوستم

عشق زر چون مغز شد در پوستم

تا مرا چون گل زری نبود به دست

همچو گل خندان بنتوانم نشست

عشق دنیا و زر دنیا مرا

کرد پر دعوی و بی‌معنی مرا

گفت ای از صورتی حیران شده

از دلت صبح صفت پنهان شده

روز و شب تو روز کوری مانده

بسته‌ای صورت چو موری مانده

مرد معنی باش در صورت مپیچ

چیست معنی اصل صورت چیست ، هیچ

زر به صورت رنگ گردانیده سنگ

تو چو طفلان مبتلا گشته به رنگ

زر که مشغولت کند از کردگار

بت بود ، در خاکش افکن زینهار

زر اگر جایی به غایت در خورست

هم برای قفل فرج استر است

نه کسی را از زر تو یاریی

نه ترا هم نیز برخورداریی

گر تو یک جو زر دهی درویش را

گاه او را خون خوری گه خویش را

تو به پشتی زری با خلق دوست

داغ پهلوی تو بر پشتی اوست

ماه نو مزد دکان می‌بایدت

چه دکان آن مزد جان می‌بایدت

جان شیرینت شد و عمر عزیز

تا درآمد از دکانت یک پشیز

این همه چیزی به هیچی داده تو

پس چنین دل بر همه بنهاده تو

لیک صبرم هست تا در زیر دار

نردبانت از زیر بکشد روزگار

در جهان چندانک آویزت بود

هر یکی صد آتش تیزت بود

غرق دنیا هم بباید دینت نیز

دین بنیزی دست ندهد ای عزیز

تو فراغت جویی اندر مشغله

چون نیابی، در تو افتد ولوله

نفقه‌ای چیزی که داری چار سو

لن تنالوا البر حتی تنفقوا

هرچ هست آن ترک می‌باید گرفت

گر بود جان، ترک می‌باید گرفت

چون ترا در دست جان نتوان گذاشت

مال و ملک و این و آن نتوان گذاشت

گر پلاسی خواب‌گاهت آمدست

آن پلاست بند راهت آمدست

آن پلاست خوش بسوز ای حق‌شناس

تا کی از تزویر با حق هم پلاس

گر نسوزی آن پلاس اینجا ز بیم

کی رهی فردا ز پهنای گلیم

هرک صید وای خود شد وای او

گم شود از وای سر تا پای او

وا دو حرف آمد، الف واو ای غلام

هر دو را در خاک و خون بینی مدام

واو را بین در میان خون قرار

پس الف را بین میان خاک خوار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:34 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

رفت شیخ بصره پیش رابعه

گفت ای در عشق صاحب واقعه

نکتهٔ کز هیچ کس نشنیده‌ای

بر کسی نه خواندی نه دیده‌ای

آن ترا از خویشتن روشن شدست

آن بگو کز شوق جان من شدست

رابعه گفتش که ای شیخ زمان

چند پاره رشته بودم ریسمان

بردم و بفروختم خوش شد دلم

دو درست سیم آمد حاصلم

هر دو نگرفتم به یک دست آن زمان

این درین دستم گرفتم آن در آن

زانک ترسیدم که چون شد سیم جفت

راه زن گردد فرو نتوان گرفت

مرد دنیا جان و دل در خون نهد

صد هزاران دام دیگر گون نهد

تا به دست آرد جوی زر از حرام

چون بدست آرد بمیرد والسلام

وارث او را بود آن زر حلال

او بماند در غم و زور وبال

ای به زر سیمرغ را بفروخته

دل ز عشق زر چو شمع افروخته

چون درین ره می‌نگنجد موی در

نیست کس را گنج گنج و روی زر

گر قدم در ره‌نهی ای هم چو مور

از سر مویی بگیرندت به زور

چون سر مویی محابا روی نیست

هیچ کس را زهرهٔ این کوی نیست

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:34 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

عابدی کز حق سعادت داشت او

چار صد ساله عبادت داشت او

از میان خلق بیرون رفته بود

راز زیر پرده با حق گفته بود

هم دمش حق بود و او هم‌دم بس است

گر نباشد او و دم، حق هم بس است

حایطی بودش درختی در میان

بر درختش کرد مرغی آشیان

مرغ خوش الحان و خوش آواز بود

زیر یک آواز او صد راز بود

یافت عابد از خوش آوازی او

اندکی انسی بدمسازی او

حق سوی پیغامبر آن روزگار

روی کرد و گفت، با آن مرد کار

می‌بباید گفت، کاخر ای عجب

این همه طاعت بکردی روز و شب

سالها از شوق من می‌سوختی

تا به مرغی آخرم بفروختی

گرچه بودی مرغ زیرک از کمال

بانگ مرغی کردت آخر در جوال

من ترا بخریده و آموخته

تو ز نااهلی مرا بفروخته

من خریدار تو، تو بفروختیم

ما وفاداری ز تو آموختیم

تو بدین ارزان فروشی هم مباش

هم‌دمت ماییم، بی هم‌دم مباش

دیگری گفتش دلم پر آتش است

زانک زاد و بود من جای خوش است

هست قصری زرنگار و دلگشای

خلق را نظارهٔ او جان فزای

عالمی شادی مرا حاصل ازو

چون توانم برگرفتن دل ازو

شاه مرغانم در آن قصر بلند

چون کشم آخر درین وادی گزند

شهریاری چون دهم کلی ز دست

چون کنم بی آن چنان قصری نشست

هیچ عاقل رفت از باغ ارم

تا که بیند در سفر داغ و الم

گفت ای دون همت نامرد تو

سگ نه گلخن چه خواهی کرد تو

گلخنست این جملهٔ دنیای دون

قصر تو چندست ازین گلخن کنون

قصر تو گر خلد جنت آمدست

با اجل زندان محنت آمدست

گر نبودی مرگ را بر خلق دست

لایق افتادی درین منزل نشست

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:35 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

دیدهٔ آن عنکبوت بی‌قرار

در خیالی می‌گذارد روزگار

پیش گیرد وهم دوراندیش را

خانه‌ای سازد به کنجی خویش را

بوالعجب دامی بسازد از هوس

تا مگر در دامش افتد یک مگس

چون مگس افتد به دامش سرنگون

برمکد از عرق آن سرگشته خون

بعد از آن خشکش کند بر جایگاه

قوت خود سازد از و تا دیرگاه

ناگهی باشد که آن صاحب سرای

چوب اندر دست، استاده بپای

خانهٔ آن عنکبوت و آن مگس

جمله ناپیدا کند در یک نفس

هست دنیا، وانک دروی ساخت قوت

چون مگس در خانهٔ آن عنکبوت

گر همه دنیا مسلم آیدت

گم شود تا چشم بر هم آیدت

گر به شاهی سرفرازی می‌کنی

طفل راه پرده بازی می‌کنی

ملک مطلب گر نخوردی مغز خر

ملک گاوان را دهند ای بی‌خبر

هرک از کوس و علم درویش نیست

مرد او ، کان بانگ بادی بیش نیست

هست بادی در علم، در کوس بانگ

باد بانگی کمتر ارزد نیم دانگ

ابلق بیهودگی چندین متاز

در غرور خواجگی چندین مناز

پوست آخر درکشیدند از پلنگ

درکشند آخر ز تو هم بی‌درنگ

چون محال آمد پدیدار آمدن

گم شدن به یا نگو سار آمدن

نیست ممکن سرفرازی کردنت

سر بنه تا کی ز بازی کردنت

یا بنه این سروری دیگر مکن

یا ز سربازی بنه در سرمکن

ای سر ای و باغ تو زندان تو

وای جانت، وابلای جان تو

در گذر زین خاکدان پر غرور

چند پیمایی جهان ای ناصبور

چشم همت برگشای و ره ببین

پس قدم در ره نه و درگه ببین

چون رسانیدی بدان درگاه جان

خود نگنجی تو ز عزت در جهان

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:35 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

بس سبک مردی گران جان می‌دوید

در بیابانی به درویشی رسید

گفت چون داری تو ای درویش کار

گفت آخر می‌بپرسی شرم دار

مانده‌ام در تنگنای این جهان

تنگ تنگ است این جهانم در زمان

مرد گفتش اینچ گفتی نیست راست

در بیابان فراخت تنگناست

گفت اگر اینجا نبودی تنگنا

تو کجا افتادیی هرگز به ما

گر ترا صد وعدهٔ خوش می‌دهند

آن نشان زان سوی آتش می‌دهند

آتش تو چیست دنیا درگذر

هم چو شیران کن ازین آتش حذر

چون گذر کردی دل خویش آیدت

پس سرای خوش شدن پیش آیدت

آتشی در پیش و راهی سخت دور

تن ضعیف و دل اسیر و جان نفور

تو ز جمله فارغ و پرداخته

در میان کاری چنین برساخته

گر بسی دیدی جهان، جان برفشان

کز جهان نه نام داری نه نشان

گر بسی بینی نه بینی هیچ تو

چند گویم بیش ازین کم پیچ تو

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:35 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

 

از پس تابوت می‌شد سوگوار

بی‌قراری، وانگهی می‌گفت زار

کای جهان نادیدهٔ من چون شدی

هیچ نادیده جهان بیرون شدی

بی‌دلی چون آن شنید و کار دید

گفت صد باره جهان انگار دید

گر جهان با خویش خواهی برد تو

هم جهان نادیده خواهی مرد تو

تا که تو نظارهٔ عالم کنی

عمر شد کی درد را مرهم کنی

تا نپردازی تو از نفس خسیس

در نجاست گم شد این جان نفیس

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:35 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها