0

منطق‌الطیر عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

بایزید آمد شبی بیرون ز شهر

از خروش خلق خالی دید شهر

ماهتابی بود بس عالم‌فروز

شب شده از پرتو او مثل روز

آسمان پر انجم آراسته

هر یکی کار دگر را خاسته

شیخ چندانی که در صحرا بگشت

کس نمی‌جنبید در صحرا و دشت

شورشی بر وی پدید آمد به زور

گفت یا رب در دلم افتاد شور

با چنین درگه که در رفعت تر است

این چنین خالی ز مشتاقان چراست

هاتفی گفتش که ای حیران راه

هر کسی را راه ندهد پادشاه

عزت این در چنین کرد اقتضا

کز در ما دور باشد هر گدا

چون حریم عز ما نور افکند

غافلان خفته را دور افکند

سالها بودند مردان انتظار

تا یکی را بار بود از صد هزار

جملهٔ مرغان ز هول و بیم راه

بال و پر پرخون، برآوردند به ماه

راه می‌دیدند پایان ناپدید

درد می‌دیدند درمان ناپدید

باد استغنا چنان جستی درو

کاسمان را پشت بشکستی درو

در بیابانی که طاوس فلک

هیچ می‌سنجد درو بی‌هیچ شک

کی بود مرغی دگر را در جهان

طاقت آن راه هرگز یک زمان

چون بترسیدند آن مرغان ز راه

جمع گشتند آن همه یک جایگاه

پیش هدهد آمدند از خود شده

جمله طالب گشته و به خرد شده

پس بدو گفتند ای دانای راه

بی‌ادب نتوان شدن در پیش شاه

تو بسی پیش سلیمان بوده‌ای

بر بساط ملک سلطان بوده‌ای

رسم خدمت سر به سر دانسته‌ای

موضع امن و خطر دانسته‌ای

هم فراز و شیب این ره دیده‌ای

هم بسی گرد جهان گردیده‌ای

رای ما آنست کین ساعت به نقد

چون تویی ما را امام حل و عقد

بر سر منبر شوی این جایگاه

پس بساز این قوم خود را ساز راه

شرح گویی رسم و آداب ملوک

زانک نتوان کرد بر جهل این سلوک

هر یکی راهست در دل مشکلی

می‌بباید راه را فارغ‌دلی

مشکل دلهای ما حل کن نخست

تا کنیم از بعد آن عزمی درست

چون بپرسیم از تو مشکلهای خویش

بستریم این شبهت از دلهای خویش

زآنک می‌دانیم کین راه دراز

در میان شبهه ندهد نور باز

دل چو فارغ گشت، تن در ره دهیم

بی‌دل و تن سر بدان درگه نهیم

بعد از آن هدهد سخن را ساز کرد

بر سر کرسی شد و آغازکرد

هدهد با تاج چون بر تخت شد

هرک رویش دید عالی بخت شد

پیش هدهد صد هزاران بیشتر

صف زدند از خیل مرغان سر به سر

پیش آمد بلبل و قمری به هم

تا کنند آن هر دو تن مقری به هم

هر دو آنجا برکشیدند آن زمان

غلغلی افتاد ازیشان در جهان

لحن ایشان هرکه را در گوش شد

بی‌قرار آمد ولی مدهوش شد

هر یکی را حالتی آمد پدید

کس نه باخود بود و نه بی‌خود پدید

بعد از آن هدهد سخن آغازکرد

پرده از روی معانی بازکرد

سایلی گفتش که‌ای برده سبق

تو بچه از ماسبق بردی به حق

چون تو جویایی و ماجویان راست

در میان ما تفاوت از چه خاست

چه گنه آمد ز جسم و جان ما

قسم تو صافی و دردی آن ما

گفت ای سایل سلیمان را همی

چشم افتادست بر ما یک دمی

نه به سیم این یافتم من نی به زر

هست این دولت مرا زان یک نظر

کی به طاعت این بدست‌آرد کسی

زانک کرد ابلیس این طاعت بسی

ور کسی گوید نباید طاعتی

لعنتی بارد برو هر ساعتی

تو مکن در یک نفس طاعت رها

پس منه طاعت چو کردی بر بها

تو به طاعت عمر خود می‌بر به سر

تا سلیمان بر تو اندازد نظر

چون تو مقبول سلیمان آمدی

هرچ گویم بیشتر زان آمدی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

گفت روزی شاه مسعود از قضا

اوفتاده بود از لشگر جدا

باد تگ می‌راند تنها بی‌یکی

دید بر دریا نشسته کودکی

در بن دریا فکنده بود شست

شه سلامش کرد و درپیشش نشست

کودکی اندوهگین بنشسته بود

هم دلش آغشته هم جان خسته بود

گفت ای کودک چرایی غم‌زده

من ندیدم چون تو یک ماتم‌زده

کودکش گفت ای امیر پر هنر

هفت طفلیم این زمان ما بی‌پدر

مادری داریم بر جا مانده

سخت درویش است و تنها مانده

از برای ماهیی، هر روز دام

اندر اندازم، کنم تا شب مقام

چون بگیرم ماهیی با صد زحیر

قوت ما آنست تا شب، ای امیر

شاه گفتا خواهی ای طفل دژم

تا کنم همبازیی با تو به هم

گشت کودک راضی و انباز شد

شاه اندر بحر شست اندازشد

شست کودک دولت شاهی گرفت

لاجرم آن روز صد ماهی گرفت

آن همه ماهی چو کودک دید پیش

گفت این دولت عجب دارم ز خویش

دولتی داری به غایت ای غلام

کین همه ماهی درافتادت به دام

شاه گفتا گم بباشی ای پسر

گر ز ماهی گیر خود یابی خبر

دولتی تر از منی این جایگاه

زانک ماهی گیر تو شد پادشاه

این بگفت و گشت بر مرکب سوار

طفل گفتش قسم خود کن آشکار

گفت امروز این دهم، نکنم جدا

آنچ فردا صید افتد آن مرا

صید ما فردا تو خواهی بود بس

لاجرم من صید خود ندهم به کس

روز دیگر چون به ایوان بازرفت

خاطر شه از پی انباز رفت

رفت سرهنگی و کودک رابخواند

شه بانبازیش در مسند نشاند

هرکسی میگفت شاها او گداست

شاه گفتا هرچ هست انباز ماست

چون پذیرفتیم رد نتوانش کرد

این بگفت و همچو خود سلطانش کرد

کرد از آن کودک طلب کاری سؤال

کز کجا آوردی آخر این کمال

گفت شادی آمد و شیون گذشت

زانک صاحب دولتی بر من گذشت

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:30 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

خونیی را کشت شاهی در عقاب

دید آن صوفی مگر او را به خواب

در بهشت عدن خندان می‌گذشت

گاه خرم گه خرامان می‌گذشت

صوفیش گفتا تو خونی بوده‌ای

دایما در سرنگونی بوده‌ای

از کجا این منزلت آمد پدید

زانچ تو کردی بدین نتوان رسید

گفت چون خونم روان شد به رزمی

می‌گذشت آنجا حبیب اعجمی

در نهان در زیرچشم آن پیر راه

کرد درمن طرفة العینی نگاه

این همه تشریف و صد چندین دگر

یافتم از عزت آن یک نظر

هرک چشم دولتی بر وی فتاد

جانش در یک دم به صد سر پی فتاد

تانیفتد بر تو مردی را نظر

از وجود خویش کی یابی خبر

گر تو بنشینی به تنهایی بسی

ره بنتوانی بریدن بی‌کسی

پیر باید، راه را تنها مرو

از سر عمیا درین دریا مرو

پیر ما لابد راه آمد ترا

در همه کاری پناه آمد ترا

چون تو هرگز راه نشناسی ز چاه

بی عصا کش کی توانی برد راه

نه ترا چشمست و نه ره کوته است

پیر در راهت قلاوز ره است

هرک شد درظل صاحب دولتی

نبودش در راه هرگز خجلتی

هرک او در دولتی پیوسته شد

خار در دستش همه گل دسته شد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:30 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

ناگهی محمود شد سوی شکار

اوفتاد از لشگر خود برکنار

پیرمردی خارکش می‌راند خر

خار وی بفتاد وی خارید سر

دید محمودش چنان درمانده

خار او افتاده و خرمانده

پیش شد محمود و گفت ای بی‌قرار

یار خواهی، گفت خواهم ای سوار

گر مرا یاری کنی چه بود از آن

من کنم سود و ترا نبود زیان

از نکو روییت می‌ببینم نصیب

لطف نبود از نکو رویان غریب

از کرم آمد به زیر آن شهریار

برد حالی دست چون گل سوی خار

بار او بر خر نهاد آن سرفراز

رخش سوی لشگر خود راند باز

گفت لشگر را که پیری بارکش

با خری می‌آید از پس خارکش

ره فرو گیرید از هر سوی او

تا ببیند روی من آن روی او

لشگرش بر پیر بگرفتند راه

ره نماند آن پیر را جز پیش شاه

پیر با خود گفت با لاغر خری

چون برم راه اینت ظالم لشگری

گرچه می‌ترسید، چتر شاه دید

هم بسوی شاه رفتن راه دید

آن خرک می‌راند تا نزدیک شاه

چون بدید او را، خجل شد پیرراه

دید زیر چتر روی آشنا

در عنایت اوفتاد و در عنا

گفت یا رب با که گویم حال خویش

کرده‌ام محمود را حمال خویش

شاه با او گفت ای درویش من

چیست کار تو بگو در پیش من

گفت می‌دانی تو کارم کژ مباز

خویشتن را اعجمی ره مساز

پیرمردی‌ام معیل و بارکش

روز و شب در دشت باشم خارکش

خار بفروشم، خرم نان تهی

می‌توانی گر مرا نانی دهی

شهریارش گفت ای پیر نژند

نرخ کن تا زر دهم، خارت به چند

گفت ای شه این ز من ارزان مخر

کم بنفروشم ز ده همیان زر

لشگرش گفتند ای ابله خموش

این دو جو ارزد، زهی ارزان فروش

پیر گفتا این دو جو ارزد ولیک

زین کم افتد این خریداریست نیک

مقبلی چون دست بر خارم نهاد

خار من صد گونه گلزارم نهاد

هر کرا باید چنین خاری خرد

هربن خاری به دیناری خرد

نامرادی خار بسیارم نهاد

تا چو اویی دست بر خارم نهاد

گرچه خاری است کارزان ارزد این

چون ز دست اوست صد جان ارزد این

دیگری گفتش که‌ای پشت سپاه

ناتوانم، روی چون آرم به راه

من ندارم قوت و بس عاجزم

این چنین ره پیش نامد هرگزم

وادی دورست و راه مشکلش

من بمیرم در نخستین منزلش

کوههای آتشین در ره بسیست

وین چنین کاری نه کار هرکسیست

صد هزاران سر درین ره گوی شد

بس که خونها زین طلب در جوی شد

صد هزاران عقل اینجا سرنهاد

وانک او ننهاد سر، بر سرفتاد

در چنین راهی که مردان بی‌ریا

چادری در سرکشیدند از حیا

از چو من مسکین چه خیزد جز غبار

گر کنم عزمی بیمرم زارزار

هدهدش گفت ای فسرده چند ازین

تا به کی داری تو دل دربند ازین

چون ترااین جایگه قدراند کیست

خواه میرو خواه نی، هر دو یکیست

هست دنیا چون نجاست سر به سر

خلق می‌میرند در وی در به در

صد هزاران خلق همچون کرم زرد

زار می‌میرند در دنیا به درد

ما اگر آخر درین میریم خوار

به که در عین نجاست زار زار

این طلب گر از تو و از من خطاست

گر بمیرم این دم از غم هم رواست

چون خطاها در جهان بسیارهست

یک خطا دیگر همان انگار هست

گر کسی را عشق بدنامی بود

به ز کناسی و حجامی بود

گیرم این سودا ز طراری کم است

تو کمش گیر این مرا کمتر غم است

گر ازین دریا تو دل دریاکنی

چون نظر آری همه سوداکنی

گر کسی گوید غرورست این هوس

چون رسی آنجا تو چون نرسید کس

در غرور این هوس گر جان دهم

به که دل در خانه و دکان نهم

این همه دیدیم و بشنیدیم ما

یک نفس از خود نگردیدیم ما

کارما از خلق شد بر ما دراز

چند ازین مشت گدای بی نیاز

تا نمیری از خود و از خلق پاک

برنیاید جان ما از حلق پاک

هرک او از خلق کلی مرده نیست

مرد او کو محرم این پرده نیست

محرم این پرده جان آگه است

زنده‌ای از خلق نامرد ره است

پای درنه گر تو هستی مرد کار

چون زنان دست آخر از دستان بدار

تو یقین دان کین طلب گر کافریست

کار اینست این نه کار سرسریست

بر درخت عشق بی بر گیست بار

هرک دارد برگ این گو سر درآر

عشق چون در سینهٔ منزل گرفت

جان آن کس راز هستی دل گرفت

مرد را این درد در خون افکند

سرنگون از پرده بیرون افکند

یک دمش با خویشتن نکند رها

بکشدش وانگاه خواهد خون بها

گر دهد آبیش، نبود بی‌زحیر

ور دهد نانش، به خون باشد خمیر

ور بود از ضعف عاجزتر ز مور

عشق بیش آرد برو هر لحظه زور

مرد چون افتاد در بحر خطر

کی خورد یک لقمه هرگز بی‌خبر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:30 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

شیخ نوقانی بنیشابور شد

رنج راه آمد برو رنجور شد

هفته‌ای باژنده در گوشه

گرسنه افتاده بد بی‌توشه‌ای

چون برآمد هفته‌ای گفت ای اله

گردهٔ نان مرا کن سر به راه

هاتفی گفتش برو این لحظه پاک

جملهٔ میدان نیشابور خاک

چون برو بی‌خاک میدان سر به سر

نیم جو زر یابی، نان خر تو بخور

گفت اگر جاروب و غربالم بدی

وجه نانی را چه اشکالم بدی

چون ندارم هیچ آبی برجگر

بی‌جگر نانیم ده خونم مخور

هاتفی گفتا که آسان بایدت

خاک روبی کن اگر نان بایدت

پیر رفت و کرد زاریها بسی

تا ستد جاروب و غربال از کسی

خاک می‌رفت و پیاپی می‌شتافت

آخرین غربال، آن زر باز یافت

شادمان شد نفس او کان زر بدید

رفت سوی نانوا و نان خرید

تا که مرد نانوا نانش بداد

شد همی جاروب و غربالش بیاد

آتشی افتاد اندر جان پیر

در تگ استاد و برآمد زو نفیر

گفت چون من نیست سرگردان کنون

زر ندارم چون دهم تاوان کنون

عاقبت می‌رفت چون دیوانه‌ای

خویش را افکند در ویرانه‌ای

چون در آن ویرانه شد خوار و دژم

دید با جاروب خود غربال هم

شادمان شد پیر و پس گفت ای اله

این چراکردی جهان بر من سیاه

زهر کردی نان خوش بر جان من

گو برو جان بازگیر این نان من

هاتفش گفتا که‌ای ناخوش منش

خوش نه آید هیچ‌نان بی‌نان 

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:30 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

بود آن دیوانه دل برخاسته

برهنه می‌رفت و خلق آراسته

گفت یا رب جبهٔ ده محکمم

هم چو خلقان دگر کن خرمم

هاتقش آواز داد و گفت هین

آفتاب گرم دادم درنشین

گفت یا رب تا کیم داری عذاب

جبه‌ای نبود ترا به ز آفتاب

گفت رو ده روز دیگر صبرکن

تا ترا یک جبه بخشم بی‌سخن

چون بشد ده روز، مرد سوخته

جبه‌ای آورد بر هم دوخته

صد هزاران پاره بر وی بیش بود

زانک آن بخشنده بس درویش بود

مرد مجنون گفت ای دانای راز

ژنده‌ای بر دوختی زان روز باز

در خزانه‌ات جامها جمله بسوخت

کین همه ژنده همی بایست دوخت

صد هزاران ژنده بر هم دوختی

این چنین درزی ز که آموختی

کار آسان نیست با درگاه او

خاک می‌باید شدن در راه او

بس کسا کامد بدین درگه ز دور

گه بسوخت و گه فروخت از نار و نور

چون پس از عمری به مقصودی رسید

عین حسرت گشت و مقصودی ندید

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:30 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

رابعه در راه کعبه هفت سال

گشت بر پهلو زهی تاج الرجال

چون به نزدیک حرم آمد به کام

گفت آخر یافتم حجی تمام

قصد کعبه کرد روز حج گزار

شد همی عذر زنانش آشکار

بازگشت از راه و گفت ای ذوالجلال

راه پیمودم به پهلو هفت سال

چون بدیدم روز بازاری چنین

او فکندی در رهم خاری چنین

یا مرا در خانهٔ من ده قرار

یا نه اندر خانهٔ خویشم گذار

تا نباشد عاشقی چون رابعه

کی شناسد قدر صاحب واقعه

تا تو می‌گردی درین بحر فضول

موج برمی‌خیزد از رد و قبول

گه ز پیش کعبه بازت می‌دهند

گه درون دیر رازت می‌دهند

گر ازین گرداب سر بیرون کنی

هر نفس جمعیتی افزون کنی

ور درین گرداب مانی مبتلا

سر بسی گردد ترا چون آسیا

بوی جمعیت نیابی یک نفس

می‌بشولد وقت تو از یک مگس

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:31 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

بود در کنجی یکی دیوانه خوار

پیش او شد آن عزیز نامدار

گفت می‌بینم ترا اهلیتی

هست در اهلیتت جمعیتی

گفت کی جمعیتی یابم ز کس

چون خلاصم نیست از کیک و مگس

جملهٔ روزم مگس دارد عذاب

جملهٔ شب نایدم از کیک خواب

نیم سارخکی چو در نمرود شد

مغز آن سرگشته دل پر دود شد

من مگر نمرود وقتم کز حبیب

کیک و سار پخک و مگس دارم نصیب

دیگری گفتش گنه دارم بسی

با گنه چون ره برد آنجا کسی

چون مگس آلوده باشد بی‌خلاف

کی رسد سیمرغ را در کوه قاف

چون ز ره سر تافت مرد پر گناه

کی تواند یافت قرب پادشاه

گفت ای غافل مشو نومید ازو

لطف می‌خواه و کرم جاوید ازو

گر به آسانی نیندازی سپر

کار دشوارت شود ای بی‌خبر

گر نبودی مرد تایب را قبول

کی بدی هر شب برای او نزول

گر گنه کردی، در توبه‌ست باز

توبه کن کین در نخواهد شد فراز

گر به صدق آیی درین ره تو دمی

صد فتوحت پیش بازآید همی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:31 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

چون بمرد آن مرد مفسد در گناه

گفت می‌بردند تابوتش به راه

چون بدید آن زاهدی، کرد احتراز

تا نباید کرد بر مفسد نماز

در شب آن زاهد مگر دیدش به خواب

در بهشت و روی همچون آفتاب

مرد زاهد گفتش آخر ای غلام

از کجا آوردی این عالی مقام

در گنه بودی تو تا بودی همه

پای تا فرقت بیالودی همه

گفت از بی‌رحمی تو کردگار

کرد رحمت بر من آشفته‌کار

عشق بازی بین که حکمت می‌کند

می‌کند این کار و رحمت می‌کند

حکمت او در شبی چون پر زاغ

کودکی را می‌فرستد با چراغ

بعد از آن بادی فرستد تیزرو

کان چراغ او بکش، برخیز و رو

پس بگیرد طفل را در ره گذر

کز چه کشتی آن چراغ ای بی‌خبر

زان بگیرد طفل را تا در حساب

می‌کند با او به صد شفقت عتاب

گر همه کس جز نمازی نیستی

حکمتش را عشق بازی نیستی

کار حکمت جز چنین نبود تمام

لاجرم خوداین چنین آمد مدام

در ره او صد هزاران حکمتست

قطرهٔ راحصه بحری رحمتست

روز و شب این هفت پرگار ای پسر

از برای تست در کار ای پسر

طاعت روحانیون از بهر تست

خلد و دوزخ عکس لطف و قهرتست

قدسیان جمله سجودت کرده‌اند

جزو و کل غرق وجودت کرده‌اند

از حقارت سوی خود منگر بسی

زانک ممکن نیست بیش از تو کسی

جسم تو جزوست و جانت کل کل

خویش را عاجز مکن در عین ذل

کل تو درتافت جزوت شد پدید

جان تو بشتافت عضوت شد پدید

نیست تن از جان جدا ، جزوی ازوست

نیست جان از کل جدا، عضوی ازوست

چون عدد نبود درین راه واحد

جزو و کل گفتی نابشد تاابد

صد هزاران ابر رحمت فوق تو

می‌ببارد تافزاید شوق تو

چون درآید وقت رفعتهای کل

از برای تست خلعتهای کل

هرچ چندانی ملایک کرده‌اند

از پی تو بر فذلک کرده‌اند

جملهٔ طاعات ایشان، کردگار

بر تو خواهد کرد جاویدان نثار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:31 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

صوفیی می‌رفت در بغداد زود

در میان راه آوازی شنود

کان یکی گفت انگبین دارم بسی

می‌فروشم سخت ارزان، کو کسی

شیخ صوفی گفت ای مرد صبود

می‌دهی هیچی به هیچی، گفت دور

تو مگر دیوانه‌ای ای بوالهوس

کس به هیچی کی دهد چیزی به کس

هاتفی گفتش که‌ای صوفی درآی

یک دکان زینجا که هستی برترآی

تا به هیچی ما همه چیزت دهیم

ور دگر خواهی بسی نیزت دهیم

هست رحمت آفتابی تافته

جملهٔ ذرات را دریافته

رحمت او بین که با پیغامبری

در عتاب آمد برای کافری

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:31 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

گفت عباسه که روز رستخیز

چون زهیبت خلق افتد در گریز

عاصیان و غافلان را از گناه

رویها گردد به یک ساعت سیاه

خلق بی‌سرمایه حیران مانده

هر یک از نوعی پریشان مانده

حق تعالی از زمین تا نه فلک

صد هزاران ساله طاعت از ملک

پاک بستاند همه از لطف پاک

وافکند اندر سر این مشت خاک

از ملایک بانگ خیزد کای آله

از چه بر ما می‌زنند این خلق راه

حق تعالی گوید ای روحانیان

چون شما را نیست زین سود و زیان

خاکیا ن را کار می‌گردد تمام

نان برای گرسنه باید مدام

دیگری گفتش مخنت گوهرم

هر زمانی مرغ شاخ دیگرم

گاه رندم، گاه زاهد ،گاه مست

گاه هست و نیست و گاهی نیست و هست

گاه نفسم در خرابات افکند

گاه جانم در مناجات افکند

من میان هر دو حیران مانده

چون کنم در چاه و زندان مانده

گفت باری این بود در هر کسی

زانک مرد یک صفت نبود بسی

گر همه کس پاک بودی از نخست

انبیا را کی شدی بعثت درست

چون بود در طاعتت دلبستگی

با صلاح آیی به صد آهستگی

تا که نکند کره عمری سرکشی

تن فروندهد به آرام و خوشی

ای تنورستان غفلت جای تو

کردهٔ مطلوب سر تا پای تو

اشک چون شنگرف اسرار دلست

سیرخوردن چیست، زنگار دلست

چون تو دایم نفس سگ را پروری

کم نه آید از مخنث گوهری

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:31 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

حق تعالی گفت قارون زار زار

خواند ای موسی ترا هفتاد بار

تو ندادی هیچ باز او را جواب

گر بزاری یک رهم کردی خطاب

شاخ شرک از جان او برکندمی

خلعت دین در سرش افکندمی

کردی ای موسی به صد دردش هلاک

خاکسارش سر فرودادی به خاک

گر تو او را آفریده بودیی

در عذابش آرمیده بودیی

آنک بر بی‌رحمتان رحمت کند

اهل رحمت را ولی نعمت کند

هست دریاهای فضلش بی‌دریغ

در بر آن جرمها یک اشک میغ

هرک را باشد چنان بخشایشی

کی تغیر آرد از آلایشی

هرک او عیب گنه‌کاران کند

خویش را از خیل جباران کند

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:31 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

گم شد از بغداد شبلی چندگاه

کس بسوی او کجا می‌برد راه

باز جستندش به هر موضع بسی

در مخنث خانه‌ای دیدش کسی

در میان آن گروهی بی‌ادب

چشم‌تر بنشسته بود و خشک لب

سایلی گفت ای برنگ راز جوی

این چه جای تست آخر بازگوی

گفت این قومند چون تردامنی

در ره دنیا نه مرد و نه زنی

من چو ایشانم، ولی در راه دین

نه زنی در دین نه مردی چند ازین

گم شدم در ناجوانمردی خویش

شرم می‌دارم من از مردی خویش

هرک جان خویش را آگاه کرد

ریش خود دستارخوان راه کرد

همچو مردان دل خرد کرد اختیار

کرد بر استادگان عزت نثار

گر تو بیش آیی ز مویی در نظر

خویشتن را از بتی باشی بتر

مدح و ذمت گر تفاوت می‌کند

بتگری باشی که او بت می‌کند

گر تو حق رابندهٔ، بت‌گر مباش

ور تو مرد ایزدی، آزر مباش

نیست ممکن در میان خاص و عام

از مقام بندگی برتر مقام

بندگی کن بیش از این دعوی مجوی

مرد حق شو، عزت از عزی مجوی

چون ترا صد بت بود در زیر دلق

چون نمایی خویش را صوفی به خلق

ای مخنث، جامهٔ مردان مدار

خویش را زین بیش سرگردان مدار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:31 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

یک شبی روح الامین در سد ره بود

بانگ لبیکی ز حضرت می‌شنود

بنده‌ای گفت این زمان می‌خواندش

می‌ندانم تا کسی می‌داندش

این قدر دانم که عالی بنده ایست

نفس او مرده است او دل زنده ایست

خواست تا بشناسد او را آن زمان

زو نگشت آگاه در هفت آسمان

در زمین گردید و در دریا بگشت

بار دیگر گرد عالم دربگشت

هم ندید آن بنده را، گفت ای خدای

سوی او آخر مرا راهی نمای

حق تعالی گفت عزم روم کن

در میان دیر شو معلوم کن

رفت جبرئیل و بدیدش آشکار

کان زمان می‌خواند بت را زارزار

جبرئیل آمد از آن حالت بجوش

سوی حضرت بازآمد در خروش

پس زفان بگشاد گفت ای بی‌نیاز

پرده کن در پیش من زین راز باز

آنک در دیری کند بت را خطاب

تو به لطف خود دهی او را جواب

حق تعالی گفت هست او دل سیاه

می‌نداند، زان غلط کردست راه

گر ز غفلت ره غلط کرد آن سقط

من چو می‌دانم نکردم ره غلط

هم کنون راهش دهم تا پیشگاه

لطف ما خواهد شد او را عذر خواه

این بگفت و راه جانش برگشاد

در خدا گفتن زفانش برگشاد

تا بدانی تو که این آن ملتست

کانچ اینجا می‌رود بی‌علتست

گر برین درگه نداری هیچ تو

هیچ نیست افکنده، کمتر پیچ تو

نه همه زهد مسلم می‌خرند

هیچ بر درگاه او هم می‌خرند

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:32 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

در خصومت آمدند و در جفا

دو مرقع پوش در دار القضا

قاضی ایشان را به کنجی برد باز

گفت صوفی خوش نباشد جنگ‌ساز

جامهٔ تسلیم در بر کرده‌اید

این خصومت از چه در سر کرده‌اید

گر شما هستید اهل جنگ و کین

این لباس از سر براندازید هین

ور شما این جامه را اهل آمدید

در خصومت از سر جهل آمدید

من که قاضی‌ام نه مرد معنوی

زین مرقع شرم می‌دارم قوی

هر دو را بر فرق مقنع داشتن

به بود زین سان مرقع داشتن

چون تو نه مردی نه زن در کار عشق

کی توانی کرد حل اسرار عشق

گر به سر راه عشقی مبتلا

برفکن برگستوانی از بلا

گر بدعوی عزم این میدان کنی

سر دهی بر باد و ترک جان کنی

سر به دعوی بیش ازین مفر از تو

تا به رسوایی نمانی باز تو

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:32 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها