0

منطق‌الطیر عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

چون سلیمان کرد با چندان کمال

پیش موری لنگ از عجز آن سؤال

گفت برگوی ای ز من آغشته‌تر

تا کدامین گل به غم به سر شسته

داد آن ساعت جوابش مور لنگ

گفت خشت واپسین در گور تنگ

واپسین خشتی که پیوندد به خاک

منقطع گردد همه اومید پاک

چون مرا در زیر خاک ای پاک ذات

منقطع گردد امید از کاینات

پس بپوشد خشت آخر روی من

تو مگردان روی فضل از سوی من

چون به خاک آرم سرگشته روی

هیچ با رویم میار از هیچ سوی

روی آن دارد کزان چندان گناه

هیچ با رویم نیاری ای اله

تو کریم مطلقی ای کردگار

عفو کن از هرچ رفت و در گذار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

چون نظام الملک در نزع اوفتاد

گفت الهی می‌روم در دست باد

خالقا، یا رب ، به حق آنک من

هرکرا دیدم که گفت از تو سخن

در همه نوعی خریدارش شدم

یاری او کردم و یارش شدم

بر خریداری تو آموختم

هرگزت روزی به کس نفروختم

چون خریداری تو کردم بسی

هرگزت نفروختم چون هر کسی

دردم آخر خریداریم کن

یار بی‌یاران توی، یاریم کن

یا رب آن دم یاریم ده یک نفس

کان دمم جز تو نخواهد بود کس

دیده پر خون دوستان پاک من

چون بیفشاند دست از خاک من

تو بده دستی در آن ساعت درست

تا بگیرم دامن فضل تو چست

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

چون بشد شبلی ازین جای خراب

بعد از آن دیدش جوامردی به خواب

گفت حق با تو چه کرد ای نیک بخت

گفت ؛ چون شد در حسابم کار سخت

چون مرا بس خویشتن دشمن بدید

ضعف و نومیدی و عجز من بدید

رحمتش آمد بدان بیچارگیم

پس ببخشود از کرم یک بارگیم

خالقا بیچارهٔ راهم ترا

همچو موری لنگ در چاهم ترا

من نمی‌دانم که من اهل چه‌ام

یا کجاام یا کدامم یا که‌ام

بی‌تنی بی‌دولتی بی‌حاصلی

بی‌نوایی بی‌قراری بی‌دلی

عمر در خون جگر بگداخته

بهرهٔ از عمر ناپرداخته

هر چه کرده جمله تاوان آمده

جان به لب عمرم به پایان آمده

دل ز دستم رفته و دین گم شده

صورتم نامانده معنی گم شده

من نه کافر نه مسلمان مانده

در میان هر دو حیران مانده

نه مسلمانم نه کافر، چون کنم

مانده سرگردان و مضطر، چون کنم

در دری تنگم گرفتارآمده

روی در دیوار پندار آمده

بر من بیچاره این در برگشای

وین ز راه افتاده را راهی نمای

بنده را گر نیست زاد راه هیچ

می‌نیاساید ز اشک و آه هیچ

هم توانی سوخت از آهش گناه

هم ز اشکش شست دیوان سیاه

هر که دریاهای اشکش حاصل است

گو بیا کو درخور این منزل است

وانک او را دیدهٔ خون بار نیست

گو برو کو را بر ما کار نیست

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

 

آن عزیزی گفت فردا ذوالجلال

گر کند در دشت حشر از من سؤال

کای فرو مانده چه آوردی ز راه

گویم از زندان چه آرند ای اله

غرق ادبارم ز زندان آمده

پای و سر گم کرده حیران آمده

باد در کف خاک درگاه توم

بنده و زندانی راه توم

روی آن دارد که نفروشی مرا

خلعتی از فضل درپوشی مرا

زین همه آلودگی پاکم بری

در مسلمانی فرو خاکم بری

چون نهان گردد تنم در خاک و خشت

بگذری از هرچ کردم خوب و زشت

آفریدن رایگانم چون رواست

رایگانم گر بیامرزی سزاست

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

بوسعید مهنه در حمام بود

قایمیش افتاد و مردی خام بود

شوخ شیخ آورد تا بازوی او

جمع کرد آن جمله پیش روی او

شیخ را گفتا بگو ای پاک جان

تا جوانمردی چه باشد در جهان

شیخ گفتا شوخ پنهان کردنست

پیش چشم خلق ناآوردنست

این جوابی بود بر بالای او

قایم افتاد آن زمان در پای او

چون به نادانی خویش اقرار کرد

شیخ خوش شد، قایم استغفار کرد

خالقا، پروردگارا ، منعما

پادشاها، کارسازا ، مکرما

چون جوانمردی خلق عالمی

هست از دریای فضلت شبنمی

قایم مطلق تویی اما به ذات

وز جوانمردی ببایی در صفات

شوخی و بی‌شرمی ما در گذار

شوخ ما را پیش چشم ما میار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

بوسعید مهنه با مردان راه

بود روزی در میان خانقاه

مستی آمد اشک ریزان بی‌قرار

تا دران خانقاه آشفته‌وار

پرده از ناسازگاری بازکرد

گریه و بدمستیی آغازکرد

شیخ کو را دید آمد در برش

ایستاد از روی شفقت بر سرش

گفت هان ای مست اینجا کم ستیز

از چه می‌باشی، به من ده دست و خیز

مست گفت ای حق تعالی یار تو

نیست شیخا دست‌گیری کار تو

تو سر خود گیر و رفتی مردوار

سر فرورفته مرا با او گذار

گر ز هر کس دست‌گیری آمدی

مور در صدر امیری آمدی

دست‌گیری نیست کار تو، برو

نیستم من در شمار تو برو

شیخ در خاک اوفتاد از درد او

سرخ گشت از اشک روی زرد او

ای همه تو ناگزیر من تو باش

اوفتادم دست گیر من تو باش

مانده‌ام در چاه زندان پای بست

در چنین چاهم که گیرد جز تو دست

هم تن زندانیم آلوده شد

هم دل محنت کشم فرسوده شد

گرچه بس آلوده در راه آمدم

عفو کن کز حبس وز چاه آمدم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:14 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها