0

منطق‌الطیر عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

صوفیی می‌رفت چون بی‌حاصلی

زد قفای محکمش سنگین دلی

با دلی پر خون سر از پس کرد او

گفت آنک از تو قفایی خورد او

قرب سی سالست تا او مرد و رفت

عالم هستی به پایان برد و رفت

مرد گفتش ای همه دعوی نه کار

مرده کی گوید سخن، شرمی بدار

تا که تو دم می‌زنی هم دم نه‌ای

تا که مویی ماندهٔ محرم نه‌ای

گر بود مویی اضافت در میان

هست صد عالم مسافت در میان

گر تو خواهی تا بدین منزل رسی

تا که مویی ماندهٔ مشکل رسی

هرچ داری، آتشی را برفروز

تا از ارپای بر آتش بسوز

چون نماندت هیچ، مندیش از کفن

برهنه خود را به آتش در فکن

چون تو و رخت تو خاکستر شود

ذرهٔ پندار تو کمتر شود

ور چو عیسی از تو یک سوزن بماند

در رهت می‌دان که صد ره زن بماند

گرچه عیسی رخت در کوی او فکند

سوزنش هم بخیه بر روی او فکند

چون حجاب آید وجود این جایگاه

راست ناید ملک و مال و آب و جاه

هرچ داری یک یک از خود بازکن

پس به خود در خلوتی آغاز کن

چون درونت جمع شد در بی‌خودی

تو برون آیی ز نیکی و بدی

چون نماندت نیک و بد، عاشق شوی

پس فنای عشق را لایق شوی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

پادشاهی ماه وش، خورشید فر

داشت چون یوسف یکی زیبا پسر

کس به حسن او پسر هرگز نداشت

هیچ خلق آن حشمت و آن عز نداشت

خاک او بودند دلبندان همه

بندهٔ رویش خداوندان همه

گر به شب از پرده پیدا آمدی

آفتابی نو به صحرا آمدی

روی او را وصف کردن روی نیست

زانک مه از روی او یک موی نیست

گر رسن کردی از آن زلف دو تاه

صد هزاران دل فرو رفتی به چاه

زلف عالم سوز آن شمع طراز

کار کردی برهمه عالم دراز

وصف شست زلف آن یوسف جمال

هیچ نتوان گفت در پنجاه سال

چشم چون نرگس اگر بر هم زدی

آتش اندر جملهٔ عالم زدی

خندهٔ او چون شکر کردی نثار

صد هزاران گل شکفتی بی‌بهار

از دهانش خود نشد معلوم هیچ

زانک نتوان گفت از معدوم هیچ

چون ز زیر پرده بیرون آمدی

هر سر مویش به صد خون آمدی

فتنهٔ جان و جهان بود آن پسر

هرچ گویم بیش از آن بود آن پسر

چو برون راندی سوی میدان فرس

برهنه بودیش تیغ از پیش و پس

هرک سوی آن پسر کردی نگاه

برگرفتندیش در ساعت ز راه

بود درویشی گدایی بی‌خبر

بی‌سر و بن شد ز عشق آن پسر

قسم ازو جز عجز و آشفتن نداشت

جانش می‌شد زهرهٔ گفتن نداشت

چون بیافت آن درد را هم پشت او

عشق و غم درجان و در دل می‌کشت او

روز و شب در کوی او بنشسته بود

چشم از خلق جهان بربسته بود

هیچ کس محرم نبودش در جهان

همچنان می‌گشت با غم بی‌جنان

روز و شب رویی چو زر، اشکی چو سیم

منتظر بنشسته بودی دل دو نیم

زنده زان بودی گدای نا صبور

کان پسر گه گاه بگذشتی ز دور

شاه زاد، از دور چون پیدا شدی

جملهٔ بازار پر غوغا شدی

در جهان برخاستی صد رستخیز

خلق یک سر آمدندی درگریز

چاوشان از پیش و از پس می‌شدند

هر زمان در خون صد کس می‌شدند

بانگ بردا برد می‌رفتی به ماه

قرب یک فرسنگ بگرفتی سپاه

چون شنیدی بانگ چاوش آن گدا

سر بگشتیش و در افتادی ز پا

غشیش آوردی و در خون ماندی

وز وجود خویش بیرون ماندی

چشم بایستی در آن دم صد هزار

تا برو بگریستی خون زار زار

گاه چون نیلی شدی آن ناتوان

گاه خون از زیر او گشتی روان

گاه بفسردی ز آهش اشک او

گاه اشکش سوختی از رشک او

نیم کشته، نیم مرده، نیم جان

وز تهی دستی نبودش نیم نان

این چنین کس را چنین افتاده پست

آن چنان شه زاده چون آید به دست

نیم ذره سایه بود آن بی‌خبر

خواست تا خورشید درگیرد ببر

می‌شد آن شه زاده روزی با سپاه

آن گدا یک نعره زد آن جایگاه

زو برآمد نعره و بی‌خویش شد

گفت جانم سوخت و عقل از پیش شد

چند خواهم سوخت جان خویش ازین

نیست صبر و طاقت من بیش ازین

این سخن می‌گفت آن سرگشته مرد

هر زمان بر سنگ می‌زد سر ز درد

چون بگفت این، گشت زایل هوش او

پس روان شد خون ز چشم و گوش او

چاوش شه زاده زو آگاه شد

عزم غمزش کرد، پیش شاه شد

گفت بر شه‌زادهٔ تو شهریار

عشق آوردست رندی بی‌قرار

شاه از غیرت چنان مدهوش شد

کز تف دل مغز او پر جوش شد

گفت برخیزید بردارش کشید

پای بسته، سر نگوسارش کشید

در زمان رفتند خیل پادشا

حلقه‌ای کردند گرد آن گدا

پس بسوی دار کردندش کشان

بر سر او گشت خلقی خون فشان

نه ز دردش هیچ کس آگاه بود

نه کسش آنجا شفاعت خواه بود

چون به زیر دار آوردش و زیر

ز آتش حسرت برآمد زو نفیر

گفت مهلم ده ز بهر کردگار

تا کنم یک سجده باری زیر دار

مهل دادش آن وزیر خشم ناک

تا نهاد او روی خود بر روی خاک

پس میان سجده گفتا ای اله

چون بخواهد کشت شاهم بی‌گناه

پیش از آن کز جان برآیم بی‌خبر

روزیم گردان جمال آن پسر

تا ببینم روی او یک بار نیز

جان کنم بر روی او ایثار نیز

چون ببینم روی آن شه زاد خوش

صد هزار جان توانم داد خوش

پادشاها بنده حاجت خواه تست

عاشقتست و کشتهٔ این راه تست

هستم از جان بندهٔ این در هنوز

گر شدم عاشق، نیم کافر هنوز

چون تو حاجت می‌بر آری صد هزار

حاجت من کن روا کارم برآر

چون بخواست این حاجت آن مظلوم راه

تیر او آمد مگر بر جایگاه

چون شنید آن راز او پنهان و زیر

درد کردش دل ز درد آن فقیر

رفت پیش پادشاه و می‌گریست

حال آن دل داده برگفتش که چیست

زاری او در مناجاتش بگفت

در میان سجده حاجاتش بگفت

شاه را دردی ازو در دل فتاد

خوش شد و بر عفو کردن دل نهاد

شاه حالی گفت آن شه‌زاده را

سر مگردان آن ز پا افتاده را

این زمان برخیز زیر دار شو

پیش آن سرگشتهٔ خون‌خوار شو

مستمند خویش را آواز ده

بی‌دل تست او، دل او بازده

لطف کن با او که قهر تو کشید

نوش خور با او که زهر تو چشید

از رهش برگیر سوی گلشن آر

چون بیایی، با خودش پیش من آر

رفت آن شه زادهٔ یوسف جمال

تا نشیند با گدایی در وصال

رفت آن خورشید روی آتشین

تا شود با ذرهٔ خلوت نشین

رفت آن دریای پر گوهر خوشی

تا کند با قطره دست اندرکشی

از خوشی این جایگه بر سر زنید

پای برکوبید، دستی برزنید

آخر آن شه‌زاده زیر دار شد

چون قیامت فتنهٔ بیدار شد

آن گدا را در هلاک افتاده دید

سرنگون بر روی خاک افتاده دید

خاک از خون دو چشمش گل شده

عالمی پر حسرتش حاصل شده

محو گشته، گم شده، ناچیز هم

زین بتر چه بود دگر، آن نیز هم

چون چنان دید آن به خون افتاده را

آب در چشم آمد آن شه‌زاده را

خواست تا پنهان کند اشک از سپاه

بر نمی‌آمد مگر با اشک شاه

اشک چون باران روان کرد آن زمان

گشت حاصل صد جهان درد آن زمان

هرک او در عشق صادق آمدست

بر سرش معشوق عاشق آمدست

گر به صدق عشق پیش آید ترا

عاشقت معشوق خویش آید ترا

عاقبت شه‌زاده خورشید فش

از سر لطف آن گدا را خواند خوش

آن گدا آواز او نشنیده بود

لیک بسیاری ز دورش دیده بود

چون گدا برداشت روی از خاک راه

در برابر دید روی پادشاه

آتش سوزنده با دریای آب

گرچه می‌سوزد، نیارد هیچ تاب

بود آن درویش بی‌دل آتشی

قربتش افتاد با دریا خوشی

جان به لب آورد، گفت ای شهریار

چون چنینم می‌توانی کشت زار

حاجت این لشگر گر بز نبود

این بگفت و گوییی هرگز نبود

نعره‌ای زد، جان ببخشید و بمرد

همچو شمعی باز خندید و بمرد

چون وصال دلبرش معلوم گشت

فانی مطلق شد و معدوم گشت

سالکان دانند در میدان درد

تا فنای عشق با مردان چه کرد

ای وجودت با عدم آمیخته

لذت تو با عدم آمیخته

تا نیاری مدتی زیر و زبر

کی توانی یافت ز آسایش خبر

دست بگشاده چو برقی جسته‌ای

وز خلاشه پیش برقی بسته‌ای

این چه کارتست مردانه درآی

عقل برهم سوز دیوانه درآی

گر نخواهی کرد تو این کیمیا

یک نفس باری بنظاره بیا

چند اندیشی چو من بی‌خویش شو

یک نفس در خویش پیش اندیش شو

تا دمی آخر به درویشی رسی

در کمال ذوق بی‌خویشی رسی

من که نه من مانده‌ام نه غیر من

برتر است از عقل شر و خیر من

گم شدم در خویشتن یک بارگی

چارهٔ من نیست جز بیچارگی

آفتاب فقر چون بر من بتافت

هر دو عالم هم ز یک روزن بتافت

من چو دیدم پرتو آن آفتاب

من بماندم باز شد آبی به آب

هرچ گاهی بردم و گه باختم

جمله در آب سیاه انداختم

محو گشتم، گم شدم، هیچم نماند

سایه ماندم ذرهٔ پیچم نماند

قطره بودم، گم شدم در بحر راز

می‌نیابم این زمان آن قطره باز

گرچه گم گشتن نه کار هر کسیست

در فنا گم گشتم و چون من بسیست

کیست در عالم ز ماهی تا به ماه

کو نخواهد گشت گم این جایگاه

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

زین سخن مرغان وادی سر به سر

سرنگون گشتند در خون جگر

جمله دانستند کین شیوه کمان

نیست بر بازوی مشتی ناتوان

زین سخن شد جان ایشان بی‌قرار

هم در آن منزل بسی مردند زار

وان همه مرغان همه آن جایگاه

سر نهادند از سر حسرت به راه

سالها رفتند در شیب و فراز

صرف شد در راهشان عمری دراز

آنچ ایشان را درین ره رخ نمود

کی تواند شرح آن پاسخ نمود

گر تو هم روزی فروآیی به راه

عقبهٔ آن ره کنی یک یک نگاه

بازدانی آنچ ایشان کرده‌اند

روشنت گردد که چون خون خورده‌اند

آخر الامر از میان آن سپاه

کم رهی ره برد تا آن پیش گاه

زان همه مرغ اندکی آنجا رسید

از هزاران کس یکی آنجا رسید

باز بعضی غرقهٔ دریا شدند

باز بعضی محو و ناپیدا شدند

باز بعضی بر سر کوه بلند

تشنه جان دادند در گرم و گزند

باز بعضی را ز تف آفتاب

گشت پرها سوخته، دلها کباب

باز بعضی را پلنگ و شیر راه

کرد در یک دم به رسوایی تباه

باز بعضی نیز غایب ماندند

در کف ذات المخالب ماندند

باز بعضی در بیابان خشک لب

تشنه در گرما بمردند از تعب

باز بعضی ز آرزوی دانه‌ای

خویش را کشتند چون دیوانه‌ای

باز بعضی سخت رنجور آمدند

باز پس ماندند و مهجور آمدند

باز بعضی در عجایبهای راه

باز استادند هم بر جایگاه

باز بعضی در تماشای طرب

تن فرو دادند فارغ از طلب

عاقبت از صد هزاران تا یکی

بیش نرسیدند آنجا اندکی

عالمی پر مرغ می‌بردند راه

بیش نرسیدند سی آن جایگاه

سی تن بی‌بال و پر، رنجور و سست

دل شکسته، جان شده، تن نادرست

حضرتی دیدند بی‌وصف وصفت

برتر از ادراک عقل و معرفت

برق استغنا همی افروختی

صد جهان در یک زمان می‌سوختی

صد هزاران آفتاب معتبر

صد هزاران ماه و انجم بیشتر

جمع می‌دیدند حیران آمده

همچو ذره پای کوبان آمده

جمله گفتند ای عجب چون آفتاب

ذرهٔ محوست پیش این حساب

کی پدید آییم ما این جایگاه

ای دریغا رنج برد ما به راه

دل به کل از خویشتن برداشتیم

نیست زان دست این که ما پنداشتیم

آن همه مرغان چو بی‌دل ماندند

همچو مرغ نیم بسمل ماندند

محو می‌بودند و گم، ناچیز هم

تا برآمد روزگاری نیز هم

آخر از پیشان عالی درگهی

چاوش عزت برآمد ناگهی

دید سی مرغ خرف را مانده باز

بال و پرنه، جان شده، در تن گداز

پای تا سر در تحیر مانده

نه تهی شان مانده نه پر مانده

گفت هان ای قوم از شهر که‌اید

در چنین منزل گه از بهر چه‌اید

چیست ای بی‌حاصلان نام شما

یا کجا بودست آرام شما

یا شما را کس چه گوید در جهان

با چه کارآیند مشتی ناتوان

جمله گفتند آمدیم این جایگاه

تا بود سیمرغ ما را پادشاه

ما همه سرگشتگان درگهیم

بی‌دلان و بی‌قراران رهیم

مدتی شد تا درین راه آمدیم

از هزاران، سی به درگاه آمدیم

بر امیدی آمدیم از راه دور

تا بود ما را درین حضرت حضور

کی پسندد رنج ما آن پادشاه

آخر از لطفی کند در ما نگاه

گفت آن چاوش کای سرگشتگان

همچو در خون دل آغشتگان

گر شما باشید و گرنه در جهان

اوست مطلق پادشاه جاودان

صد هزاران عالم پر از سپاه

هست موری بر در این پادشاه

از شما آخر چه خیزد جز زحیر

بازپس‌گردید ای مشتی حقیر

زان سخن هر یک چنان نومید شد

کان زمان چون مردهٔ جاوید شد

جمله گفتند این معظم پادشاه

گر دهد ما را بخواری سر به راه

زو کسی را خواریی هرگز نبود

ور بود زو خواریی از عز نبود

 
 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

گفت مجنون گر همه روی زمین

هر زمان بر من کنندی آفرین

من نخواهم آفرین هیچ کس

مدح من دشنام لیلی باد و بس

خوشتراز صد مدح یک دشنام او

بهتر از ملک دو عالم نام او

مذهب خود با توگفتم ای عزیز

گر بود خواری چه خواهد بود نیز

گفت برق عزت آید آشکار

پس برآرد از همه جانها دمار

چون بسوزد جان به صد زاری چه سود

آنگهی از عزت و خواری چه سود

بازگفتند آن گروه سوخته

جان ما و آتش افروخته

کی شود پروانه از آتش نفور

زانک او را هست در آتش حضور

گرچه ما را دست ندهد وصل یار

سوختن ما را دهد دست، اینت کار

گر رسیدن سوی آن دلخواه نیست

پاک پرسیدن جز اینجا راه نیست

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

یوسفی کانجم سپندش سوختند

ده برادر چون ورا بفروختند

مالک دعرش چو زیشان می‌خرید

خط ایشان خواست، کار زان می‌خرید

خط ستد زان قوم هم بر جایگاه

پس گرفت آن ده برادر را گواه

چون عزیز مصر یوسف را خرید

آن خط پر غدر با یوسف رسید

عاقبت چون گشت یوسف پادشاه

ده برادر آمدند آن جایگاه

روی یوسف باز می‌نشناختند

خویش را در پیش او انداختند

خویشتن را چارهٔ جان خواستند

آب خود بردند تا نان خواستند

یوسف صدیق گفت ای مردمان

من خطی دارم به عبرانی زبان

می‌نیارد خواند از خیلم کسی

گر شما خوانید نان به خشم بسی

جمله عبری خوان بدند واختیار

شادمان گفتند شاها خط بیار

کور دل باد آنک این حال از حضور

قصهٔ خود نشنود چند از غرور

خط ایشان یوسف ایشان را بداد

لرزه بر اندام ایشان برفتاد

نه خطی زان خط توانستند خواند

نه حدیثی نیز دانستند راند

جمله از غم در تأسف ماندند

مبتلای کار یوسف ماندند

سست شد حالی زبان آن همه

شد ز کار سخت جان آن همه

گفت یوسف گوییی بی‌هش شدید

وقت خط خواندن چرا خامش شدید

جمله گفتندش که ما و تن زدن

به ازین خط خواندن و گردن زدن

چون نگه کردند آن سی مرغ زار

در خط آن رقعهٔ پر اعتبار

هرچ ایشان کرده‌بودند آن همه

بود کرده نقش تا پایان همه

آن همه خود بود سخت این بود لیک

کان اسیران چون نگه کردند نیک

رفته بودند و طریقی ساخته

یوسف خود را به چاه انداخته

جان یوسف را به خواری سوخته

وانگه او را بر سری بفروخته

می‌ندانی تو گدای هیچ کس

می‌فروشی یوسفی در هر نفس

یوسفت چون پادشه خواهد شدن

پیشوای پیشگه خواهد شدن

تو به آخر هم گدا، هم گرسنه

سوی او خواهی شدن هم برهنه

چون از و کار تو بر خواهد فروخت

از چه او را رایگان باید فروخت

جان آن مرغان ز تشویر و حیا

شد حیای محض و جان شد توتیا

چون شدند از کل کل پاک آن همه

یافتند از نور حضرت جان همه

باز از سر بندهٔ نو جان شدند

باز از نوعی دگر حیران شدند

کرده و ناکردهٔ دیرینه شان

پاک گشت و محو گشت از سینه‌شان

آفتاب قربت از پیشان بتافت

جمله را از پرتو آن جان بتافت

هم ز عکس روی سیمرغ جهان

چهرهٔ سیمرغ دیدند از جهان

چون نگه کردند آن سی مرغ زود

بی‌شک این سی مرغ آن سیمرغ بود

در تحیر جمله سرگردان شدند

باز از نوعی دگر حیران شدند

خویش را دیدند سیمرغ تمام

بود خود سیمرغ سی مرغ مدام

چون سوی سیمرغ کردندی نگاه

بود این سیمرغ این کین جایگاه

ور بسوی خویش کردندی نظر

بود این سیمرغ ایشان آن دگر

ور نظر در هر دو کردندی بهم

هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم

بود این یک آن و آن یک بود این

در همه عالم کسی نشنود این

آن همه غرق تحیر ماندند

بی تفکر وز تفکر ماندند

چون ندانستند هیچ از هیچ حال

بی زفان کردند از آن حضرت سؤال

کشف این سر قوی در خواستند

حل مایی و توی درخواستند

بی زفان آمد از آن حضرت خطاب

کاینه‌ست این حضرت چون آفتاب

هر که آید خویشتن بیند درو

جان و تن هم جان و تن بیند درو

چون شما سی مرغ اینجا آمدید

سی درین آیینه پیدا آمدید

گر چل و پنجاه مرغ آیید باز

پرده‌ای از خویش بگشایید باز

گرچه بسیاری به سر گردیده‌اید

خویش را بینید و خود را دیده‌اید

هیچ کس را دیده بر ما کی رسد

چشم موری بر ثریا کی رسد

دیده موری که سندان برگرفت

پشهٔ پیلی به دندان برگرفت

هرچ دانستی، چو دیدی آن نبود

و آنچ گفتی و شنیدی، آن نبود

این همه وادی که از پس کرده‌اید

وین همه مردی که هر کس کرده‌اید

جمله در افعال مایی رفته‌اید

وادی ذات صفت را خفته‌اید

چون شما سی مرغ حیران مانده‌اید

بی‌دل و بی‌صبر و بی‌جان مانده‌اید

ما به سیمرغی بسی اولیتریم

زانک سیمرغ حقیقی گوهریم

محو ما گردید در صد عز و ناز

تا به ما در خویش را یابید باز

محو او گشتند آخر بر دوام

سایه در خورشید گم شد والسلام

تا که می‌رفتند و می‌گفت این سخن

چون رسیدند و نه سر ماند و نه بن

لاجرم اینجا سخن کوتاه شد

ره رو و ره برنماند و راه شد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

گفت چون در آتش افروخته

گشت آن حلاج کلی سوخته

عاشقی آمد مگر چوبی بدست

بر سر آن طشت خاکستر نشست

پس زفان بگشاد هم چون آتشی

باز می‌شورید خاکستر خوشی

وانگهی می‌گفت برگویید راست

کانک خوش می‌زد انا الحق او کجاست

آنچ گفتی آنچ بشنیدی همه

وانچ دانستی و می‌دیدی همه

آن همه جز اول افسانه نیست

محو شو چون جایت این ویرانه نیست

اصل باید، اصل مستغنی و پاک

گر بود فرع و اگر نبود چه باک

هست خورشید حقیقی بر دوام

گونه ذره‌مان نه سایه والسلام

چون برآمد صد هزاران قرن بیش

قرنهای بی زمان نه پس نه پیش

بعد از آن مرغان فانی را بناز

بی‌فنای کل به خود دادند باز

چون همه خویش با خویش آمدند

در بقا بعد از فنا پیش آمدند

نیست هرگز، گر نوست و گر کهن

زان فنا و زان بقا کس را سخن

هم چنان کو دور دورست از نظر

شرح این دورست از شرح و خبر

لیکن از راه مثال اصحابنا

شرح جستند از بقا بعد الفنا

آن کجا اینجا توان پرداختن

نو کتابی باید آن را ساختن

زانک اسرار البقا بعد الفنا

آن شناسد کو بود آنرا سزا

تا تو هستی در وجود و در عدم

کی توانی زد درین منزل قدم

چون نه این ماند نه آن در ره ترا

خواب چون می‌آید ای ابله ترا

در نگر تا اول و آخر چه بود

گر به آخر دانی این آخر چه سود

نطفهٔ پرورده در صد عز و ناز

تا شده هم عاقل و هم کار ساز

کرده او را واقف اسرار خویش

داده او را معرفت در کار خویش

بعد از آنش محو کرده محو کل

زان همه عزت درافکنده بذل

باز گردانیده او را خاک راه

باز کرده فانی او را چندگاه

پس میان این فنا صد گونه راز

گفته بی او، لیک با او گفته باز

بعد از آن او را بقایی داده کل

عین عزت کرده بر وی عین ذل

تو چه دانی تا چه داری پیش تو

با خود آی آخر فرواندیش تو

تا نگردد جان تو مردود شاه

کی شوی مقبول شاه آن جایگاه

تا نیابی در فنا کم کاستی

در بقا هرگز نبینی راستی

اول اندازد بخواری در رهت

باز برگیرد به عزت ناگهت

نیست شو تا هستیت از پی رسد

تا تو هستی، هست در تو کی رسد

تا نگردی محو خواری فنا

کی رسد اثبات از عز بقا

 
 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

کردی ای اعطار بر عالم نثار

نافهٔ اسرار هر دم صد هراز

از تو پر عطرست آفاق جهان

وز تو در شورند عشاق جهان

گه دم عشق علی الاخلاق زن

گه نوای پردهٔ عشاق زن

شعر تو عشاق را سرمایه داد

عاشقان را دایم این سرمایه داد

ختم شد بر تو چو بر خورشید نور

منطق الطیر و مقامات طیور

از سر دردی بدین میدان درآی

جان سپر زار و بدین دیوان درآی

در چنین میدان که شد جان ناپدید

بل که شد هم نیز میدان ناپدید

گر نیایی از سر دردی درو

روی ننماید ترا گردی درو

در ازل درد تو چون شد گام زن

گر زنی گامی همه بر کام زن

تا نگردد نامرادی قوت تو

کی شود زنده دل مبهوت تو

درد حاصل کن که درمان درد تست

در دو عالم داروی جان درد تست

در کتاب من مکن ای مرد راه

از سر شعر و سر کبری نگاه

از سر دردی نگه کن دفترم

تا ز صد یک درد داری باورم

گوی دولت آن برد تا پیشگاه

کز سر دردی کند این را نگاه

در گذر از زاهدی و سادگی

درد باید، درد و کارافتادگی

هرکرا دردیست درمانش مباد

هرک درمان خواهد او جانش مباد

مرد باید تشنه و بی‌خورد و خواب

تشنه‌ای کو تا ابد نرسد به آب

هرک زین شیوه سخن دردی نیافت

از طریق عاشقان گردی نیافت

هرک این را خواند مرد کار شد

وانک این دریافت برخوردار شد

اهل صورت غرق گفتار من اند

اهل معنی مرد اسرار من‌اند

این کتاب آرایش است ایام را

خاص را داده نصیب و عام را

گر چو یخ افسرده‌ای دید این کتاب

خوش برون آمد جوابش از حجاب

نظم من خاصیتی دارد عجیب

زانک هر دم بیشتر بخشد نصیب

گر بسی خواندن میسر آیدت

بی‌شکی هر بار خوشتر آیدت

زین عروس خانگی در خدر ناز

جز به تدریجی نیفتد پرده باز

تا قیامت نیز چون من بی‌خودی

در سخن ننهد قلم بر کاغذی

هستم از بحر حقیقت درفشان

ختم شد بر من سخن اینک نشان

گر ثنای خویشتن گویم بسی

کی پسندد آن ثنا از من کسی

لیک خود منصف شناسد قدر من

زانک پنهان نیست نور بدر من

حال خود سر بسته گفتم اندکی

خود سخن دان داد بدهد بی‌شکی

آنچ من بر فرق خلق افشانده‌ام

گر نمانم تا قیامت مانده‌ام

در زفان خلق تا روز شمار

یاد گردم، بس بود این یادگار

گر بریزد از هم این نه دایره

کم نگردد نقطهٔ زین تذکره

گر کسی را ره نماید این کتاب

پس براندازد ز پیش او حجاب

چون به آسایش رسد زین یادگار

در دعا گوینده را گو یاد دار

گل فشانی کرده‌ام زین بوستان

یاد داریدم به خود ای دوستان

هر یکی خود را در آن نوعی که بود

کرد لختی جلوه و بگذشت زود

لاجرم من نیز همچون رفتگان

جلوه دادم مرغ جان بر خفتگان

زین سخن گر خفته‌ای عمری دراز

یک نفس بیدار دل گردد بر از

بی‌شکی دایم برآید کار من

منقطع گردد غم و تیمار من

بس که خود را چون چراغی سوختم

تا جهانی را چو شمع افروختم

همچو مشکاتی شد از دودم دماغ

شمع خلدی تا که از دود چراغ

روز خوردم رفت، شب خوابم نماند

زاتش دل بر جگر آبم نماند

با دلم گفتم که ای بسیار گوی

چند گویی، تن زن و اسرار جوی

گفت غرق آتشم عیبم مکن

می بسوزم گر نمی‌گویم سخن

بحر جانم می‌زند صد گونه جوش

چون توانم بود یک ساعت خموش

بر کسی فخری نمی‌آرم بدین

خویش را مشغول می‌دارم بدین

گرچه از دل نیست خالی درد این

چند گویم چون نیم من مرد این

این همه افسانهٔ بیهودگیست

کار مردان از منی پالودگیست

دل که او مشغول این بیهوده شد

زوچه آید چون سخن فرسوده شد

می بباید ترک جان نهمار کرد

زین همه بیهوده استغفار کرد

چند خواهی بحر جان در جوش بود

جان فشاندن باید و خاموش بود

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

جملهٔ پرندگان روزگار

قصهٔ پروانه کردند آشکار

جمله با پروانه گفتند ای ضعیف

تا به کی در بازی این جان شریف

چون نخواهد بود از شمعت وصال

جان مده بر جهل، تا کی زین محال

زین سخن پروانه شد مست و خراب

داد حالی آن سلیمان را جواب

گفت اینم بس که من بی‌دل مدام

گر درو نرسم درو برسم تمام

چون همه در عشق او مرد آمدند

پای تا سر غرقهٔ درد آمدند

گرچه استغنی برون ز اندازه بود

لطف او را نیز رویی تازه بود

حاجب لطف آمد و در برگشاد

هر نفس صد پردهٔ دیگر گشاد

شد جهان بی او حجابی آشکار

پس ز نور النور در پیوست کار

جمله را در مسند قربت نشاند

بر سریر عزت و هیبت نشاند

رقعهٔ بنهاد پیش آن همه

گفت بر خوانید تا پایان همه

رقعهٔ آن قوم از راه مثال

می‌شود معلوم این شوریده حال

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

چون به نزغ افتاد آن دانای دین

گفت اگر دانستمی من پیش ازین

کین شنو بر گفت چون دارد شرف

در سخن کی کردمی عمری تلف

گر سخن از نیکوی چون زر بود

آن سخن ناگفته نیکوتر بود

کار آمد حصهٔ مردان مرد

حصهٔ ما گفت آمد، اینت درد

گر چو مردان درد دین بودی ترا

آنچ می‌گویم یقین بودی ترا

ز آشنای خود دلت بیگانه‌ایست

هرچ می‌گویم ترا افسانه‌ایست

تو بخسب از ناز همچون سرکشی

تا منت افسانه می‌گویم خوشی

خوش خوشت عطار اگر افسانه گفت

خواب خوشتر آیدت تو خوش بخفت

بس که ما در ریگ رو غم ریختیم

بس گهر کز حلق خوک آویختیم

بس که ما این خوان فرو آراستیم

بس کزین خوان گرسنه برخاستیم

بس که گفتم نفس را فرمان نبرد

بس که دارو کردش و درمان نبرد

چون نخواهد آمد از من هیچ کار

شستم از خود دست و رفتم برکنار

جذبه حق باید ازیشان کرد خواست

کین به دست من نخواهد گشت راست

نفس هر لحظه چو فربه‌تر شود

نیست روی آنک ازین بهتر شود

هیچ نشنود او کزان فربه نشد

این همه بشنود یک دم به نشد

تا بمیرم من به صد زاری زار

او نگیرد پند، یا رب زینهار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

صوفیی را گفت آن پیر کهن

چند از مردان حق گویی سخن

گفت خوش آید زنان را بردوام

آنک می‌گویند از مردان مدام

گر نیم زیشان، ازیشان گفته‌ام

خوش دلم کین قصه از جان گفته‌ام

گر ندارم از شکر جز نام بهر

این بسی به زان که اندر کام زهر

جملهٔ دیوان من دیوانگیست

عقل را با این سخن بیگانگیست

جان نگردد پاک از بیگانگی

تا نیابد بوی این دیوانگی

من ندانم تا چه گویم، ای عجب

چند گم ناکرده جویم، ای عجب

از حماقت ترک دولت گفته‌ام

درس بی‌کاران غفلت گفته‌ام

گر مرا گویند ای گم کرده راه

هم به خود عذر گناه من بخواه

می‌ندانم تا شود این کار راست

یا توانم عذر این صد عمر خواست

گر دمی بر راه او در کارمی

کی چنین مستغرق اشعارمی

گر مرا در راه او بودی مقام

شین شعرم شین شرگشتی مدام

شعر گفتن حجت بی‌حاصلیست

خویشتن را دید کردن جاهلیست

چون ندیدم در جهان محرم کسی

هم به شعر خود فروگفتم بسی

گر تو مرد رازجویی بازجوی

جان فشان و خون گری و راز جوی

زانک من خون سرشک افشانده‌ام

تا چنین خون ریز حرفی رانده‌ام

گر مشام آری به بحر ژرف من

بشنوی تو بوی خون از حرف من

هر که شد از زهر بدعت دردمند

بس بود تریاکش این حرف بلند

گرچه عطارم من و تریاک ده

سوخته دارم جگر چون ناک ده

هست خلقی بی نمک بس بی‌خبر

لاجرم زان می‌خورم تنها جگر

چون ز نان خشک گیرم سفره پیش

تر کنم از شوروای چشم خویش

از دلم آن سفره را بریان کنم

گه گهی جبریل را مهمان کنم

چون مرا روح القدس هم کاسه است

کی توانم نان هر مدبر شکست

من نخواهم نان هر ناخوش منش

بس بود این نانم و آن نان خورش

شد عنا القلب جان افزای من

شد حقیقت کنز لایفنای من

هر توانگر کین چنین گنجیش هست

کی شود در منت هر سفله پست

شکر ایزد را که درباری نیم

بستهٔ هر ناسزاواری نیم

من ز کس بر دل کجا بندی نهم

نام هر دون را خداوندی نهم

نه طعام هیچ ظالم خورده‌ام

نه کتابی را تخلص کرده‌ام

همت عالیم ممدوحم بس است

قوت جسم و قوت روحم بس است

پیش خود بردند پیشینان مرا

تا به کی زین خویشتن بینان مرا

تا ز کار خلق آزاد آمدم

در میان صد بلا شاد آمدم

فارغم زین زمرهٔ بدخواه نیک

خواه نامم بد کنید و خواه نیک

من چنان در درد خود درمانده‌ام

کز همه آفاق دست افشانده‌ام

گر دریغ و درد من بشنودیی

تو بسی حیران‌تر از من بودیی

جسم و جان رفت وز جان و جسم من

نیست جز درد و دریغی قسم من

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

راه بینی وقت پیچاپیچ مرگ

گفت چون ره را ندارم زاد و برگ

از خوی خجلت کفی گل کرده‌ام

پس از و خشتی به حاصل کرده‌ام

شیشهٔ پر اشک دارم نیز من

ژندهٔ برچیده‌ام بهر کفن

اولم زان اشک اگر خونی دهید

آخرم آن خشت زیر سرنهید

وان کفن در آب چشم آغشته‌ام

ای دریغا سر به سر به سرشته‌ام

آن کفن چون در تنم پوشید پاک

زود تسلیمم کنید آنگه به خاک

چون چنین کردید، تا محشر ز میغ

بر سر خاکم نبارد جز دریغ

دانی این چندین دریغا بهر چیست

پشه‌ای با باد نتوانست زیست

سایه از خورشید می‌جوید وصال

می‌نیابد، اینت سودا و محال

گرچه هست این خود محالی آشکار

جز محال اندیشی او را نیست کار

هرک او ننهد درین اندیشه سر

او ازین بهتر چه اندیشه دگر

سخت‌تر بینم بهر دم مشکلم

چون بپردازم ازین مشکل دلم

کیست چون من فرد و تنها مانده

خشک لب غرقاب دریا مانده

نه مرا هم راز و هم دم هیچ کس

نه مرا هم درد و محرم هیچ کس

نه ز همت میل ممدوحی مرا

نه ز ظلمت خلوت روحی مرا

نه دل کس نه دل خود نیز هم

نه سر نیک و سر بد نیز هم

نه هوای لقمهٔ سلطان مرا

نه قفای سیلی دربان مرا

نه به تنهایی صبوری یک دمم

نه بدل از خلق دوری یک دمم

هست احوال من زیر و زبر

همچنان کان پیر داد از خود خبر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

پاک دینی گفت سی سال تمام

عمر بی‌خود می‌گذارم بر دوام

همچو اسمعیل در خود ناپدید

آن زمان کو را پدر سر می‌برید

چون بود آنکس که او عمری گذاشت

همچو آن یک دم که اسمعیل داشت

کس چه داند تا درین حبس تعب

عمر خود چون می‌گذارم روز و شب

گاه می‌سوزم چو شمع از انتظار

گاه می‌گریم چر ابر نوبهار

تو فروغ شمع می‌بینی خوشی

می‌نبینی در سر او آتشی

آنک از بیرون کند در تن نگاه

کی بود هرگز درون سینه راه

در خم چوگان چه گویی، هیچ جای

می‌ندانم پای از سر، سر ز پای

از وجودم خود نکردم هیچ سود

کانچ کردم وانچ گفتم هیچ بود

ای دریغا نیست از کس یاریم

عمر ضایع گشت در بی‌کاریم

چون توانستم ندانستم ، چه سود

چون بدانستم، توانستم نبود

این زمان جز عجز و جز بیچارگی

می‌ندارم چارهٔ یک بارگی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

در رهی می‌رفت پیری راهبر

دید از روحانیان خلقی مگر

بود نقدی سخت رایج در میان

می‌ربودند آن ز هم روحانیان

پیر کرد آن قوم را حالی سؤال

گفت چیست این نقد برگویید حال

مرغ روحانیش گفت ای پیرراه

دردمندی می‌گذشت این جایگاه

برکشید آهی ز دل پاک و برفت

ریخت اشک گرم بر خاک و برفت

ما کنون آن اشک گرم و آه سرد

می‌بریم از یک دگر در راه درد

یا رب اشک و آه بسیاریم هست

گر ندارم هیچ این باریم هست

چون روایی دارد آنجا اشک راه

بنده دارد این متاع آن جایگاه

پاک کن از آه صحن جان من

پس بشوی از اشک من دیوان من

می‌روم گم راه، ره نایافته

دل چو دیوان جز سیه نایافته

ره نمایم باش و دیوانم بشوی

از دو عالم تختهٔ جانم بشوی

بی‌نهایت درد دل دارم ز تو

جان اگر دارم خجل دارم ز تو

عمر در اندوه تو بردم به سر

کاشکی بودیم صد عمر دگر

تا در اندوهت به سر می‌بردمی

هر زمان دردی دگر می‌بردمی

مانده‌ام از دست خود در صد ز حیر

دست من ای دست گیر من تو گیر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

چون بمرد اسکندر اندر راه دین

ارسطاطالیس گفت ای شاه دین

تا که بودی پند می‌دادی مدام

خلق را این پند امروزین تمام

پند گیر ای دل که گرداب بلاست

زنده دل شو زانک مرگت در قفاست

من زفان و نطق مرغان سر به سر

با تو گفتم فهم کن ای بی‌خبر

در میان عاشقان مرغان درند

کز قفس پیش از اجل برمی پرند

جمله را شرح و بیانی دیگرست

زانک مرغان را زفانی دیگرست

پیش سیمرغ آن کسی اکسیر ساخت

کو زفان این همه مرغان شناخت

کی شناسی دولت روحانیان

در میان حکمت یونانیان

تااز آن حکمت نگردی فرد تو

کی شوی در حکمت دین مرد تو

هرک نام آن برد در راه عشق

نیست در دیوان دین آگاه عشق

کاف کفر اینجا به حق المعرفه

دوستر دارم ز فای فلسفه

زانک اگر پرده شود از کفر باز

تو توانی کرد از کفر احتراز

لیک آن علم لزج چون ره زند

بیشتر بر مردم آگه زند

گر از آن حکمت دلی افروختی

کی چنان فاروق برهم سوختی

شمع دین چون حکمت یونان بسوخت

شمع دل زان علم بر نتوان فروخت

حکمت یثرب بست ای مرد دین

خاک بر یونان فشان در درد دین

تا به کی گویی تو ای عطار حرف

نیستی تو مرد این کار شگرف

از وجود خویش بیرون آی پاک

خاک شو از نیستی بر روی خاک

تا تو هستی پای مال هر خسی

نیست گشتی تاج فرق هر کسی

تو فنا شو تا همه مرغان راه

ره دهندت در بقا در پیشگاه

گفتهٔ تو رهبر تو بس بود

کین سخن پیر ره هرکس بود

گر نیم مرغان ره را هیچ کس

ذکر ایشان کرده‌ام، اینم نه بس

آخرم زان کاروان گردی رسید

قسم من زان رفتگان دردی رسید

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

پاک دینی کرد از نوری سؤال

گفت ره چون خیزد از ما تا وصال

گفت ما را هر دو دریا نار و نور

می‌بباید رفت راه دور دور

چون کنی این هفت دریا باز پس

ماهیی جذبت کند در یک نفس

ماهیی کز سینه چون دم برکشید

اولین و آخرین را درکشید

هست حوتی نه سرش پیدا نه پای

درمیان بحر استغناش جای

چون نهنگ آسا دو عالم درکشد

خلق را کلی به یک دم درکشد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:12 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها