پاسخ به: منطقالطیر عطار
پادشاهی ماه وش، خورشید فر
داشت چون یوسف یکی زیبا پسر
کس به حسن او پسر هرگز نداشت
هیچ خلق آن حشمت و آن عز نداشت
گر به شب از پرده پیدا آمدی
روی او را وصف کردن روی نیست
زانک مه از روی او یک موی نیست
گر رسن کردی از آن زلف دو تاه
صد هزاران دل فرو رفتی به چاه
هیچ نتوان گفت در پنجاه سال
چشم چون نرگس اگر بر هم زدی
خندهٔ او چون شکر کردی نثار
صد هزاران گل شکفتی بیبهار
از دهانش خود نشد معلوم هیچ
زانک نتوان گفت از معدوم هیچ
چون ز زیر پرده بیرون آمدی
هر سر مویش به صد خون آمدی
فتنهٔ جان و جهان بود آن پسر
هرچ گویم بیش از آن بود آن پسر
چو برون راندی سوی میدان فرس
برهنه بودیش تیغ از پیش و پس
بیسر و بن شد ز عشق آن پسر
قسم ازو جز عجز و آشفتن نداشت
جانش میشد زهرهٔ گفتن نداشت
چون بیافت آن درد را هم پشت او
عشق و غم درجان و در دل میکشت او
روز و شب در کوی او بنشسته بود
چشم از خلق جهان بربسته بود
هیچ کس محرم نبودش در جهان
همچنان میگشت با غم بیجنان
روز و شب رویی چو زر، اشکی چو سیم
منتظر بنشسته بودی دل دو نیم
زنده زان بودی گدای نا صبور
کان پسر گه گاه بگذشتی ز دور
شاه زاد، از دور چون پیدا شدی
در جهان برخاستی صد رستخیز
چاوشان از پیش و از پس میشدند
هر زمان در خون صد کس میشدند
بانگ بردا برد میرفتی به ماه
چون شنیدی بانگ چاوش آن گدا
سر بگشتیش و در افتادی ز پا
غشیش آوردی و در خون ماندی
چشم بایستی در آن دم صد هزار
تا برو بگریستی خون زار زار
گاه چون نیلی شدی آن ناتوان
گاه خون از زیر او گشتی روان
نیم کشته، نیم مرده، نیم جان
وز تهی دستی نبودش نیم نان
این چنین کس را چنین افتاده پست
آن چنان شه زاده چون آید به دست
نیم ذره سایه بود آن بیخبر
خواست تا خورشید درگیرد ببر
میشد آن شه زاده روزی با سپاه
آن گدا یک نعره زد آن جایگاه
زو برآمد نعره و بیخویش شد
گفت جانم سوخت و عقل از پیش شد
چند خواهم سوخت جان خویش ازین
نیست صبر و طاقت من بیش ازین
این سخن میگفت آن سرگشته مرد
هر زمان بر سنگ میزد سر ز درد
چون بگفت این، گشت زایل هوش او
پس روان شد خون ز چشم و گوش او
گفت بر شهزادهٔ تو شهریار
شاه از غیرت چنان مدهوش شد
کز تف دل مغز او پر جوش شد
پای بسته، سر نگوسارش کشید
بر سر او گشت خلقی خون فشان
نه ز دردش هیچ کس آگاه بود
نه کسش آنجا شفاعت خواه بود
چون به زیر دار آوردش و زیر
تا کنم یک سجده باری زیر دار
تا نهاد او روی خود بر روی خاک
چون بخواهد کشت شاهم بیگناه
پیش از آن کز جان برآیم بیخبر
تا ببینم روی او یک بار نیز
جان کنم بر روی او ایثار نیز
چون ببینم روی آن شه زاد خوش
صد هزار جان توانم داد خوش
پادشاها بنده حاجت خواه تست
عاشقتست و کشتهٔ این راه تست
هستم از جان بندهٔ این در هنوز
گر شدم عاشق، نیم کافر هنوز
چون تو حاجت میبر آری صد هزار
چون بخواست این حاجت آن مظلوم راه
چون شنید آن راز او پنهان و زیر
درد کردش دل ز درد آن فقیر
رفت پیش پادشاه و میگریست
حال آن دل داده برگفتش که چیست
شاه را دردی ازو در دل فتاد
خوش شد و بر عفو کردن دل نهاد
شاه حالی گفت آن شهزاده را
سر مگردان آن ز پا افتاده را
این زمان برخیز زیر دار شو
پیش آن سرگشتهٔ خونخوار شو
بیدل تست او، دل او بازده
لطف کن با او که قهر تو کشید
نوش خور با او که زهر تو چشید
چون بیایی، با خودش پیش من آر
رفت آن شه زادهٔ یوسف جمال
تا نشیند با گدایی در وصال
رفت آن دریای پر گوهر خوشی
تا کند با قطره دست اندرکشی
از خوشی این جایگه بر سر زنید
آخر آن شهزاده زیر دار شد
آن گدا را در هلاک افتاده دید
سرنگون بر روی خاک افتاده دید
خاک از خون دو چشمش گل شده
محو گشته، گم شده، ناچیز هم
زین بتر چه بود دگر، آن نیز هم
چون چنان دید آن به خون افتاده را
آب در چشم آمد آن شهزاده را
خواست تا پنهان کند اشک از سپاه
بر نمیآمد مگر با اشک شاه
اشک چون باران روان کرد آن زمان
گشت حاصل صد جهان درد آن زمان
گر به صدق عشق پیش آید ترا
از سر لطف آن گدا را خواند خوش
آن گدا آواز او نشنیده بود
لیک بسیاری ز دورش دیده بود
چون گدا برداشت روی از خاک راه
گرچه میسوزد، نیارد هیچ تاب
جان به لب آورد، گفت ای شهریار
چون چنینم میتوانی کشت زار
این بگفت و گوییی هرگز نبود
نعرهای زد، جان ببخشید و بمرد
همچو شمعی باز خندید و بمرد
سالکان دانند در میدان درد
تا فنای عشق با مردان چه کرد
کی توانی یافت ز آسایش خبر
دست بگشاده چو برقی جستهای
وز خلاشه پیش برقی بستهای
این چه کارتست مردانه درآی
گر نخواهی کرد تو این کیمیا
چند اندیشی چو من بیخویش شو
یک نفس در خویش پیش اندیش شو
من که نه من ماندهام نه غیر من
برتر است از عقل شر و خیر من
گم شدم در خویشتن یک بارگی
آفتاب فقر چون بر من بتافت
هر دو عالم هم ز یک روزن بتافت
من بماندم باز شد آبی به آب
محو گشتم، گم شدم، هیچم نماند
سایه ماندم ذرهٔ پیچم نماند
قطره بودم، گم شدم در بحر راز
مینیابم این زمان آن قطره باز
گرچه گم گشتن نه کار هر کسیست
در فنا گم گشتم و چون من بسیست
کیست در عالم ز ماهی تا به ماه
کو نخواهد گشت گم این جایگاه
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395 8:08 PM
تشکرات از این پست