پاسخ به: منطقالطیر عطار
روز و شب بیخواب بود و بیقرار
هم دمی با عاشق بیخواب گفت
کاخر ای بیخواب یک دم شب بخفت
گفت شد با پاسبانی عشق یار
خواب کی آید کسی را زین دو کار
پاسبان را خواب کی لایق بود
چون چنین سربازیی در سر ببست
بود آن این یک بر آن دیگر ببست
وام نتوان کردن این خواب از یکی
هر شبم عشق امتحانی میکند
گاه میرفتی و چوبک میزدی
گه ز غم بر روی و تارک میزدی
گر بخفتی یک دم آن بیخواب و خور
عشق دیدیش آن زمان خوابی دگر
دوستی گفتش کهای در تف و تاب
جملهٔ شب نیستت یک لحظه خواب
گفت مرد پاسبان را خواب نیست
روی عاشق را به جز اشک آب نیست
پاسبان را کار بیخوابی بود
چون ز جای خواب آب آید برون
کی بود ممکن که خواب آید برون
خواب ز چشمش به دریا بار شد
پاسبان را عاشقی نغز اوفتاد
کار بیخوابیش در مغز اوفتاد
میمخسب ای مرد اگر جویندهای
خواب خوش بادت اگر گویندهای
هست از دزدان دل بگرفته راه
جوهر دل دار از دزدان نگاه
چون ترا این پاسبانی شد صفت
مرد را بیشک درین دریای خون
معرفت باید ز بیخوابی برون
هرک او بیخوابی بسیار برد
چون به حضرت شد دل بیداربرد
چون ز بیخوابیست بیداری دل
چند گویم، چون وجودت غرقه ماند
غرقه را فریاد نتواند رهاند
عاشقان رفتند تا پیشان همه
تو همی زن سر که آن مردان مرد
نوش کردند آنچ میبایست کرد
هر که را شد ذوق عشق او پدید
زود باید هر دو عالم را کلید
گر زنی باشد شود مردی شگرف
ور بود مردی شود دریای ژرف
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395 8:03 PM
تشکرات از این پست