0

منطق‌الطیر عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

در بر شیخی سگی می‌شد پلید

شیخ از آن سگ هیچ دامن در نچید

سایلی گفت ای بزرگ پاک باز

چون نکردی زین سگ آخر احتراز

گفت این سگ ظاهری دارد پلید

هست آن در باطن من ناپدید

آنچ او را هست بر ظاهر عیان

این دگر را هست در باطن نهان

چون درون من چو بیرون سگست

چون گریزم زو که با من هم تگ است

ور پلیدی درون اندکیست

صد نجس بیشی که این قله یکیست

گرچه اندک حیرت آمد بند راه

چه به کوهی بازمانی چه به کاه

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

چون فرو آیی به وادی طلب

پیشت آید هر زمانی صدتعب

صد بلا در هر نفس اینجا بود

طوطی گردون، مگس اینجا بود

جد و جهد اینجات باید سالها

زانک اینجا قلب گردد کارها

ملک اینجا بایدت انداختن

ملک اینجا بایدت در باختن

در میان خونت باید آمدن

وز همه بیرونت باید آمدن

چون نماند هیچ معلومت به دست

دل بباید پاک کرد از هرچ هست

چون دل تو پاک گردد از صفات

تافتن گیرد ز حضرت نور ذات

چون شود آن نور بر دل آشکار

در دل تو یک طلب گردد هزار

چون شود در راه او آتش پدید

ور شود صد وادی ناخوش پدید

خویش را از شوق او دیوانه‌وار

بر سر آتش زند پروانه‌وار

سر طلب گردد ز مشتاقی خویش

جرعه‌ای می، خواهد از ساقی خویش

جرعه‌ای ز آن باده چون نوشش شود

هر دو عالم کل فراموشش شود

غرقهٔ دریا بماند خشک لب

سر جانان می‌کند از جان طلب

ز آرزوی آن که سربشناسد او

ز اژدهای جان ستان نهراسد او

کفر و لعنت گر به هم پیش آیدش

درپذیرد تا دری بگشایدش

چون درش بگشاد، چه کفر و چه دین

زانک نبود زان سوی در آن و این

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:59 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

گفت چون حق می‌دمید این جان پاک

در تن آدم که آبی بود و خاک

خواست تا خیل ملایک سر به سر

نه خبر یابند از جان نه اثر

گفت ای روحانیان آسمان

پیش آدم سجده آرید این زمان

سرنهادند آن همه بر روی خاک

لاجرم یک تن ندید آن سر پاک

باز ابلیس آمد و گفت این نفس

سجده‌ای از من نبیند هیچ کس

گر بیندازند سر از تن مرا

نیست غم چون هست این گردن مرا

من همی‌دانم که آدم خاک نیست

سر نهم تا سر ببینم، باک نیست

چون نبود ابلیس را سر بر زمین

سر بدید او زانکه بود او در کمین

حق تعالی گفتش ای جاسوس راه

تو به سر در دیدنی این جایگاه

گنج چون دیدی که بنهادم نهان

بکشمت تا برنگویی در جهان

زانک خفیه نیست بیرون از سپاه

هر کجا گنجی که بنهد پادشاه

بی‌شکی بر چشم آنکس کان نهد

بکشد او را و خطش بر جان نهد

مرد گنجی دید گنجی اختیار

سر بریدن بایدت کرد اختیار

ور نبرم سر ز تن این دم ترا

این سخن باشد همه عالم ترا

گفت یا رب مهل ده این بنده را

چاره‌ای کن این ز کار افکنده را

حق تعالی گفت مهلت بر منت

طوق لعنت کردم اندر گردنت

نام تو کذاب خواهم زد رقم

تابمانی تا قیامت متهم

بعد از آن ابلیس گفت آن گنج پاک

چون مرا روشن شد، از لعنت چه باک

لعنت آن تست رحمت آن تو

بنده آن تست قسمت آن تو

گر مرا لعنست قسمت، باک نیست

زهر هم باید، همه تریاک نیست

چون بدیدم خلق را لعنت طلب

لعنت برداشتم من بی‌ادب

این چنین باید طلب گر طالبی

تو نهٔ طالب به معنی غالبی

گر نمی‌یابی تو او را روز و شب

نیست او گم، هست نقصان در طلب

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:59 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

وقت مردن بود شبلی بی‌قرار

چشم پوشیده دلی پرانتظار

در میان زنار حیرت بسته بود

بر سر خاکستری بنشسته بود

گه گرفتی اشک در خاکستر او

گاه خاکستر بکردی بر سر او

سایلی گفتش چنین وقتی که هست

دیده‌ای کس را که او زنار بست

گفت می‌سوزم، چه سازم، چون کنم

چون ز غیرت می‌گدازم چون کنم

جان من کز هر دو عالم چشم دوخت

این زمان از غیرت ابلیس سوخت

چون خطاب لعنتی او راست بس

از اضافت آید افسوسم بکس

مانده شبلی تفته و تشنه جگر

او به دیگر کس دهد چیزی دگر

گر تفاوت باشدت از دست شاه

سنگ با گوهر نه‌ای تو مرد راه

گر عزیز از گوهری ،از سنگ خوار

پس ندارد شاه اینجا هیچ‌کار

سنگ و گوهر را نه دشمن شو نه دوست

آن نظرکن تو که این از دست اوست

گر ترا سنگی زند معشوق مست

به که از غیری گهر آری به دست

مرد باید کز طلب در انتظار

هر زمانی جان کند در ره نثار

نه زمانی از طلب ساکن شود

نه دمی آسودنش ممکن شود

گر فرو افتد زمانی از طلب

مرتدی باشد درین ره بی‌ادب

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:59 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

دید مجنون را عزیزی دردناک

کو میان ره گذر می‌بیخت خاک

گفت ای مجنون چه می‌جویی چنین

گفت لیلی را همی‌جویم یقین

گفت لیلی را کجا یابی ز خاک

کی بود در خاک شارع در پاک

گفت من می‌جویمش هر جا که هست

بوک جایی یک دمش آرم به دست

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:59 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

شیخ مهنه بود در قبضی عظیم

شد به صحرا دیده پر خون، دل دو نیم

دید پیری روستایی را ز دور

گاو می‌بست و ازو می‌ریخت نور

شیخ سوی او شد و کردش سلام

شرح دادش حال قبض خود تمام

پیر چون بشنید گفت ای بوسعید

از فرود فرش تا عرش مجید

گر کنند این جمله پر ارزن تمام

نه به یک کرت، به صد کرت مدام

ور بود مرغی که چیند آشکار

دانهٔ ارزن پس از سالی هزار

گر ز بعد با چندین زمان

مرغ صد باره بپردازد جهان

از درش بویی نیابد جان هنوز

بو سعیدا زود باشد آن هنوز

طالبان را صبر می‌باید بسی

طالب صابر نه افتد هر کسی

تا طلب در اندرون ناید پدید

مشک در نافه ز خون ناید پدید

از درونی چون طلب بیرون رود

گر همه گردون بود در خون رود

هرک را نبود طلب، مردار اوست

زنده نیست او ، صورت دیوار اوست

هرکرا نبود طلب مرد آن بود

حاش لله صورتی بی‌جان بود

گر به دست آید ترا گنجی گهر

در طلب باید که باشی گرم‌تر

آنک از گنج گهر خرسند شد

هم بدان گنج گهر دربند شد

هرک او در ره بچیزی بازماند

شد بتش آن چیز کو بت بازماند

چون تنک مغز آمدی بی‌دل شدی

کز شراب مست لایعقل شدی

می مشو آخر به یک می‌مست نیز

می‌طلب چون بی‌نهایت هست نیز

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

یک شبی محمود می‌شد بی‌سپاه

خاک بیزی دید سر بر خاک راه

کرده بد هر جای کوهی خاک بیش

شاه چون آن دید، بازو بند خویش

در میان کوه خاک او فکند

پس براند آنگاه چون بادی سمند

پس دگر شب باز آمد شهریار

دید او را همچنین مشغول کار

گفتش آخر آنچ دوش آن یافتی

ده خراج عالم آسان یافتی

همچنان بس خاک می‌بیزی تو باز

پادشاهی کن که گشتی بی‌نیاز

خاک بیزش گفت آن زین یافتم

آن چنان گنجی نهان زین یافتم

چون ازین در دولتم شد آشکار

تا که جان دارم مرا اینست کار

مرد این ره باش تا بگشایدت

سر متاب از راه تا بنمایدت

بسته جز دو چشم تو پیوسته نیست

تو طلب کن زانک این در بسته نیست

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

یوسف همدان، امام روزگار

صاحب اسرار جهان، بینای کار

گفت چندانی که از بالا و پست

دیده ور می‌بنگرد در هرچ هست

هست یک یک ذره یعقوب دگر

یوسف گم کرده می‌پرسد خبر

درد باید در ره او انتظار

تا درین هر دو برآید روزگار

ور درین هر دو نیابی کار باز

سر مکش زنهار از این اسرار باز

در طلب صبری بباید مرد را

صبر خود کی باشد اهل درد را

صبر کن گر خواهی وگر نه، بسی

بوک جایی راه یابی از کسی

هچو آن طفلی که باشد در شکم

هم چنان با خود نشین با خود به هم

از درون خود مشو بیرون دمی

نانت اگر باید همی خور خون دمی

قوت آن طفل شکم خونست بس

وین همه سودا ز بیرونست بس

خون خورو در صبر بنشین مردوار

تا برآید کار تو از دست کار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

بعد ازین وادی عشق آید پدید

غرق آتش شد کسی کانجا رسید

کس درین وادی به جز آتش مباد

وانک آتش نیست عیشش خوش مباد

عاشق آن باشد که چون آتش بود

گرم رو سوزنده و سرکش بود

عاقبت اندیش نبود یک زمان

در کشد خوش خوش بر آتش صد جهان

لحظه‌ای نه کافری داند نه دین

ذره‌ای نه شک شناسد نه یقین

نیک و بد در راه او یکسان بود

خود چو عشق آمد نه این نه آن بود

ای مباحی این سخن آن تونیست

مرتدی تو، این به دندان تو نیست

هرچ دارد، پاک دربازد به نقد

وز وصال دوست می‌نازد به نقد

دیگران را وعدهٔ فردا بود

لیک او را نقد هم اینجا بود

تا نسوزد خویش را یک بارگی

کی تواند رست از غم خوارگی

تا به ریشم در وجود خود نسوخت

در مفرح کی تواند دل فروخت

می‌تپد پیوسته در سوز و گداز

تا بجای خود رسد ناگاه باز

ماهی از دریا چو بر صحرا فتد

می‌تپد تا بوک در دریا فتد

عشق اینجا آتشست و عقل دود

عشق کامد در گریزد عقل زود

عقل در سودای عشق استاد نیست

عشق کار عقل مادر زاد نیست

گر ز غیبت دیده‌ای بخشند راست

اصل عشق اینجا ببینی کز کجاست

هست یک یک برگ از هستی عشق

سر ببر افکنده از مستی عشق

گر ترا آن چشم غیبی باز شد

با تو ذرات جهان هم راز شد

ور به چشم عقل بگشایی نظر

عشق را هرگز نبینی پا و سر

مرد کارافتاده باید عشق را

مردم آزاده باید عشق را

تو نه کار افتاده‌ای نه عاشقی

مرده‌ای تو، عشق را کی لایقی

زنده دل باید درین ره صد هزار

تا کند در هرنفس صد جان نثار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

بی‌خودی می‌گفت در پیش خدای

کای خدا آخر دری بر من گشای

رابعه آنجا مگر بنشسته بود

گفت ای غافل کی این در بسته بود

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

خواجه‌ای از خان و مان آواره شد

وز فقاعی کودکی بی‌چاره شد

شد ز فرط عشق سودایی ازو

گشت سر غوغای رسوایی ازو

هرچ او را بود اسباب و ضیاع

می‌فروخت و می‌خرید از وی فقاع

چون نماندش هیچ، بس درویش شد

عشق آن بی‌دل یکی صد بیش شد

گرچه می‌دادند نان او را تمام

گرسنه بودی و سیر از جان مدام

زانک چندانی که نانش می‌رسید

جمله می‌برد و فقاعی می‌خرید

دایما بنشسته بودی گرسنه

تا خرد یک دم فقاعی صد تنه

سایلی گفتش که ای آشفته کار

عشق چه بود سر این کن آشکار

گفت آن باشد که صد عالم متاع

جمله بفروشی برای یک فقاع

تا چنین کاری نیفتد مرد را

او چه داند عشق را و درد را

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

اهل لیلی نیز مجنون را دمی

در قبیله ره ندادندی همی

داشت چوپانی در آن صحرا نشست

پوستی بستد ازو مجنون مست

سرنگون شد، پوست اندر سرفکند

خویشتن را کرد همچون گوسفند

آن شبان را گفت بهر کردگار

در میان گوسفندانم گذار

سوی لیلی ران رمه، من در میان

تا بیابم بوی لیلی یک زمان

تا نهان از دوست، زیر پوست من

بهره گیرم ساعتی از دوست من

گر ترا یک دم چنین دردیستی

در بن هر موی تو مردیستی

ای دریغا درد مردانت نبود

روزی مردان میدانت نبود

عاقبت مجنون چو زیر پوست شد

در رمه پنهان به کوی دوست شد

خوش خوشی برخاست اول جوش ازو

پس به آخر گشت زایل هوش ازو

چون درآمد عشق و آب از سرگذشت

برگرفتش آن شبان بردش به دشت

آب زد بر روی آن مست خراب

تا دمی بنشست آن آتش ز آب

بعد از آن، روزی مگر مجنون مست

کرد با قومی به صحرا درنشست

یک تن از قومش به مجنون گفت باز

سر برهنه مانده‌ای ای سرفراز

جامه‌ای کان دوست‌تر داری و بس

گر بگویی من بیارم این نفس

گفت هرجامه سزای دوست نیست

هیچ جامه بهترم از پوست نیست

پوستی خواهم از آن گوسفند

چشم بد را نیز می‌سوزم سپند

اطلس و اکسون مجنون پوستست

پوست خواهد هرک لیلی دوستست

برده‌ام در پوست بوی دوست من

کی ستانم جامه‌ای جز پوست من

دل خبر از پوست یافت از دوستی

چون ندارم مغز باری پوستی

عشق باید کز خرد بستاندت

پس صفات تو بدل گرداندت

کمترین چیزیت در محو صفات

بخشش جانست و ترک ترهات

پای درنه گر سرافرازی چنین

زانک بازی نیست جان بازی چنین

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

 

گشت عاشق بر ایاز آن مفلسی

این سخن شد فاش در هر مجلسی

چون سواره گشتی اندر ره ایاس

می‌دویدی آن گدای حق شناس

چون به میدان آمدی آن مشک موی

رند هرگز ننگرستی جز بگوی

آن سخن گفتند با محمود باز

کان گدایی گشت عاشق بر ایاز

روزدیگر چون به میدان شد غلام

می‌دوید آن رند در عشقی تمام

چشم درگوی ایاز آورده بود

گوییی چون گوی چوگان خورده بود

کرد پنهان سوی او سلطان نگاه

دید جانش چون جو و رویش چو کاه

پشت چون چوگان و سرگردان چو گوی

می‌دوید از هر سوی میدان چو گوی

خواندش محمود و گفتش ای گدا

خواستی هم کاسگی پادشاه

رند گفتش گر گدا می‌گوییم

عشق بازی را ز تو کمتر نیم

عشق و افلاس است در هم‌سایگی

هست این سرمایهٔ سرمایگی

عشق از افلاس می‌گیرد نمک

عشق مفلس را سزد بی‌هیچ شک

تو جهان داری دلی افروخته

عشق را باید چو من دل سوخته

ساز وصل است اینچ تو داری و بس

صبر کن در درد هجران یک نفس

وصل را چندین چه سازی کار و بار

هجر را گر مرد عشقی پای دار

شاه گفتش ای ز هستی بی‌خبر

جمله چون برگوی می‌داری نظر

گفت زیرا گو چو من سرگشته است

من چو او و او چو من آغشته است

قدر من او داند و من آن او

هر دو یک گوییم در چوگان او

هر دو در سرگشتگی افتاده‌ایم

بی سرو بی تن به جان استاده‌ایم

او خبر دارد ز من، من هم ازو

باز می‌گوییم مشتی غم ازو

دولتی‌تر آمد از من گوی راه

کاسب او را نعل بوسد گاه گاه

گرچه همچون گوی بی پا و سرم

لیک من از گوی محنت کش ترم

گوی برتن زخم از چوگان خورد

وین گدای دل‌شده بر جان خورد

گوی گرچه زخم دارد بی‌قیاس

از پی او می‌دود آخر ایاس

من اگر چه زخم دارم بیش ازو

درپیم بی او و من در پیش ازو

گوی گه گه در حضور افتاده است

وین گدا پیوسته دور افتاده است

آخر او را چون حضوری می‌رسد

از پی وصلش سروری می‌رسد

من نمی‌یارم ز وصلش بوی برد

گوی وصلی یافت و از من گوی برد

شهریارش گفت ای درویش من

دعوی افلاس کردی پیش من

گر نمی‌گویی دروغ ای بی‌نوا

مفلسی خویش را داری گوا

گفت تا جان من بود مفلس نیم

مدعی‌ام، اهل این مجلس نیم

لیک اگر در عشق گردم جان فشان

جان فشاندن هست مفلس را نشان

در تو ای محمود کو معنی عشق

جان فشان، ورنه مکن دعوی عشق

این بگفت و بود جانیش از جهان

داد جان بر روی جانان ناگهان

چون به داد آن رند جان بر خاک راه

شد جهان محمود را زان غم سیاه

گر به نزدیک تو جان بازیست خرد

تو درآ تا خود ببینی دست برد

گر ترا گویند یک ساعت درآی

تا تو زین ره بشنوی بانگ درای

چون چنان بی پا و سرگردی مدام

کانچ داری جمله در بازی تمام

چون درافتی، تا خبر باشد ترا

عقل و جان زیر و زبر باشد ترا

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

بود عالی همتی صاحب کمال

گشت عاشق بر یکی صاحب جمال

از قضا معشوق آن دل داده مرد

شد چو شاخ خیزران باریک و زرد

روز روشن بر دلش تاریک شد

مرگش از دور آمد و نزدیک شد

مرد عاشق را خبر دادند از آن

کاردی در دست می‌آمد دوان

گفت جانان رابخواهم کشت زار

تا به مرگ خود نمیرد آن نگار

مردمان گفتند بس شوریده‌ای

تو درین کشتن چه حکمت دیده‌ای

خون مریز و دست ازین کشتن بدار

کو خود این ساعت بخواهد مرد زار

چون ندارد مرده کشتن حاصلی

سر نبرد مرده را جز جاهلی

گفت چون بر دست من شد کشته یار

در قصاص او کشندم زار زار

پس چو برخیزد قیامت، پیش جمع

از برای او بسوزندم چو شمع

تا شوم زو کشته امروز از هوس

سوخته فردا ازو اینم نه بس

پس بود آنجا و اینجا کام من

سوخته یا کشته‌ای او نام من

عاشقان جان باز این راه آمدند

وز دو عالم دست کوتاه آمدند

زحمت جان از میان برداشتند

دل به کلی از جهان برداشتند

جان چو برخاست از میان بی‌جان خویش

خلوتی کردند با جانان خویش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

در عجم افتاد خلقی از عرب

ماند از رسم عجم او در عجب

در نظاره می‌گذشت آن بی‌خبر

بر قلندر راه افتادش مگر

دید مشتی شنگ را، نه سر نه تن

هر دو عالم باخته بی یک سخن

جمله کم زن مهره دزد پاک بر

در پلیدی هریک از هم پاک تر

هر یکی را کردهٔ دزدی به دست

هیچ دردی ناچشیده جمله مست

چون بدید آن قوم را میلش فتاد

عقل و جان بر شارع سیلش فتاد

چون قلندریان چنانش یافتند

آب برده عقل و جانش یافتند

جمله گفتندش درآ ای هیچ کس

او درون شد بیش و کم این بود بس

کرد رندی مست از یک دردیش

محو شد از خویش و گم شد مردیش

مال و ملک و سیم و زر بودش بسی

برد ازو در یک ندب حالی کسی

رندی آمد دردی افزونش داد

وز قلندر عور سر بیرونش داد

مرد می‌شد همچنان تا با عرب

عور و مفلس، تشنه جان و خشک لب

اهل او گفتند بس آشفته‌ای

کو زر و سیمت، کجا تو خفته‌ای

سیم و زر شد، آمد آشفتن ترا

شوم بود این در عجم رفتن ترا

دزد راهت زد، کجا شد مال تو

شرح ده تا من بدانم حال تو

گفت می‌رفتم خرامان در رهی

اوفتاده بر قلندر ناگهی

هیچ دیگر می‌ندانم نیز من

سیم و زر رفت وشدم ناچیز من

گفت وصف این قلندر کن مرا

گفت وصف اینست و بس قال اندرا

مرد اعرابی فنایی مانده بود

زان همه قال اندرایی مانده بود

پای درنه یا سر خود گیر تو

جان ببر یا نه به جان بپذیر تو

گر تو بپذیری به جان اسرار عشق

جان فشانان سرکنی در کار عشق

جان فشانی و بمانی برهنه

ماندت قال اندرایی دربنه

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  8:01 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها