0

منطق‌الطیر عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

گفت چون محمود شاه خسروان

رفت از غزنین به حرب هندوان

هندوان را لشگری انبوه دید

دل از آن انبوه پر اندوه دید

نذر کرد آن روز شاه دادگر

گفت اگر یابم برین لشگر ظفر

هر غنیمت کافتدم این جایگاه

جمله برسانم به درویشان راه

عاقبت چون یافت نصرت شهریار

بس غنیمت گرد آمد بی‌شمار

بود یک جزو غنیمت از قیاس

برتر از صد خاطر حکمت شناس

چون ز حد بیرون غنیمت یافتند

وآن سیه رویان هزیمت یافتند

شه کسی را گفت حالی از کسان

کین غنیمت را به درویشان رسان

زانک با حق نذر دارم از نخست

تا درین عهد وفا آیم درست

هرکسی گفتند چندین مال و زر

چون توان دادن به مشتی بی‌خبر

یا سپه را ده که کینه می‌کشند

یا بگو تا در خزینه می‌کشند

شه درین اندیشه سرگردان بماند

در میان این و آن حیران بماند

بوالحسینی بود بس فرزانه بود

لیک مردی بی‌دل و دیوانه بود

می‌گذشت او در میان آن سپاه

چون بدید از دور او را پادشاه

گفت آن دیوانه را فرمان کنم

زو بپرسم، هرچ گوید آن کنم

او چو آزادست از شاه و سپاه

بی غرض گوید سخن وز جایگاه

خواند آن دیوانه را شاه جهان

پس نهاد آن قصه با او در میان

بی‌دل دیوانه گفت ای پادشاه

کارت آمد با دوجو این جایگاه

گر نخواهی داشت با او کار نیز

تو بدوجو زو میندیش ای عزیز

ور دگر با اوت خواهد بود کار

پس مکن زینجا دوجو کم، شرم دار

حق چو نصرت داد و کارت کرد راست

او بکرد آن خود، آن تو کجاست

عاقبت محمود کرد آن زر نثار

عاقبت محمود داشت آن شهریار

دیگری گفت ای به حضرت برده راه

چه بضاعت رایج است آن جایگاه

گر بگویی، چون بدین سودا دریم

آنچ رایج‌تر بود آنجابریم

پیش شاهان تحفه‌ای باید نفیس

مردم بی تحفه نبود جز خسیس

گفت ای سایل اگر فرمان بری

آنچ آنجا آن نیابند آن بری

هرچ تو زینجا بری کانجا بود

بردن آن بر تو کی زیبا بود

علم هست آنجایگه و اسرار هست

طاعت روحانیون بسیار هست

سوز جان و درد دل می‌بر بسی

زانک این آنجا نشان ندهد کسی

گر برآید از سردردی یک آه

می‌برد بوی جگر تا پیش گاه

جایگاه خاص مغز جان تست

قشر جانت نفس نافرمان تست

آه اگر از جای خاص آید پدید

مرد را حالی خلاص آید پدید

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

یافتند آن بت که نامش بود لات

لشگر محمود اندر سومنات

هندوان از بهر بت برخاستند

ده رهش هم سنگ زر می‌خواستند

هیچ گونه شاه می‌نفروختش

آتشی برکرد و حالی سوختش

سرکشی گفتش نمی‌بایست سوخت

زر به از بت، می‌ببایستش فروخت

گفت ترسیدم که در روز شمار

بر سر آن جمع گوید کردگار

آزر و محمود را دارید گوش

زانک هست آن بت تراش این بت فروش

گفت چون محمود آتش برفروخت

وآن بت آتش پرستان را بسوخت

بیست من جوهر بیامد از میانش

خواست شد از دست حالی رایگانش

شاه گفتا لایق لات این بود

وز خدای من مکافات این بود

بشکن آن بتها که داری سر به سر

تا چو بت در پا نه افتی در به در

نفس چون بت را بسوز از شوق دوست

تا بسی جوهر فرو ریزد ز پوست

چون به گوش جان شنیدستی الست

از بلی گفتن مکن کوتاه دست

بسته‌ای عهد الست از پیش تو

از بلی سر درمکش زین بیش تو

چون بدو اقرار آوردی درست

کی شود انکارآن کردی درست

ای به اول کرده اقرار الست

پس به آخر کرده انکار الست

چون در اول بسته‌ای میثاق تو

چون توانی شد در آخر عاق تو

ناگزیرت اوست، پس با او بساز

هرچ پذرفتی وفا کن، کژ مباز

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

 

خالق آفاق من فوق الحجاب

کرد با داود پیغامبر خطاب

گفت هر چیزی که هست آن در جهان

خوب و زشت و آشکارا و نهان

جمله را یابی عوض الا مرا

نه عوض یابی و نه همتا مرا

چون عوض نبود مرا، بی من مباش

من بسم جان تو، تو جان کن مباش

ناگزیر تو منم، این حلقه گیر

یک نفس غافل مباش ای ناگزیر

لحظه‌ای بی من بقای جان مخواه

هرچ جز من نیست آید، آن مخواه

ای طلب کار جهاندار آمده

روز و شب در درد این کار آمده

اوست در هر دو جهان مقصود تو

گر ز روی امتحان معبود تو

بر تو بفروشد جهان پیچ‌پیچ

در جهان مفروش تو او را به هیچ

بت بود هرچ آن گزینی تو برو

کافری گر جان گزینی تو برو

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

رابعه گفتی که ای دانای راز

دشمنان را کار دنیا می‌بساز

دوستان را آخرت ده بردوام

زانک من زین کار آزادم مدام

گر ز دنیا و آخرت مفلس شوم

کم غمم گر یک دمت مونس شوم

بس بود این مفلسی از تو مرا

زانک دایم تو بسی از تو مرا

گر بسوی هر دو عالم بنگرم

یا به جز تو هیچ خواهم، کافرم

هرکرا او هست، کل او را بود

هفت دریا زیر پل او را بود

هرچ بود و هست و خواهد بود نیز

مثل دارد، جز خداوند عزیز

هرچ را جویی جزو یابی نظیر

اوست دایم بی‌نظیر وناگزیر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

گفت ایاز خاص را محمود خواند

تاج دارش کرد و بر تختش نشاند

گفت شاهی دادمت، لشگر تراست

پادشاهی کن که این کشور تراست

آن همی‌خواهم که تو شاهی کنی

حلقه در گوش مه و ماهی کنی

هرکه آن بشنود از خیل و سپاه

جمله را شد چشم از آن غیرت سیاه

هر کسی می‌گفت شاهی با غلام

در جهان هرگز نکرد این احترام

لیک آن ساعت ایاز هوشیار

می‌گریست از کار سلطان زار زار

جمله گفتندش که تو دیوانه‌ای

می‌ندانی وز خرد بیگانه‌ای

چون به سلطانی رسیدی ای غلام

چیست چندین گریه، بنشین شادکام

داد ایاز آن قوم را حالی جواب

گفت بس دورید از راه صواب

نیستی آگه که شاه انجمن

دور می‌اندازدم از خویشتن

می‌دهد مشغولیم تا من ز شاه

بازمانم دور مشغول سپاه

گر به حکم من کند ملک جهان

من نگردم غایب از وی یک زمان

هرچ گوید آن توانم کرد و بس

لیک ازو دوری نجویم یک نفس

من چه خواهم کرد ملک و کار او

ملکت من بس بود دیدار او

گر تو مرد طالبی و حق‌شناس

بندگی کردن درآموز از ایاس

ای به روز و شب معطل مانده

همچنان بر گام اول مانده

هر شبی از بهر تو ای بوالفضول

می‌کنند از اوج جباری نزول

تو ز جای خود چو مردی بی‌ادب

برنگیری گام، نه روز و نه شب

آمدند از اوج عزت پیش باز

تو ز پس رفتی و کردی احتراز

ای دریغا نیستی تو مرد این

با که بتوان گفت آخر درد این

تا بهشت و دوزخت در ره بود

جان توزین رازکی آگه بود

چون ازین هر دو برون آیی تمام

صبح این دولت برونت آید ز شام

گلشن جنت نه این اصحاب راست

زانک علیون ذوی الالباب راست

تو چو مردان، این بدین ده آن بدان

درگذر، نه دل بدین ده نه بدان

چون ز هر دو درگذشتی فرد تو

گر زنی باشی تو باشی مرد تو

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

حق تعالی گفت ای داود پاک

بندگانم را بگو کای مشت خاک

گرنه دوزخ نه بهشتستی مرا

بندگی کردن نه زشتستی مرا

گر نبودی هیچ نور و هیچ نار

نیستی با من شما را هیچ کار

من چو استحقاق آن دارم عظیم

می‌پرستیدیم نه از اومید و بیم

گر رجا و خوف نه در پی بدی

پس شما را کار با من کی بدی

می‌سزد چون من خداوندم مدام

کز میان جان پرستیدم مدام

بنده را گو بازکش از غیر دست

پس به استحقاق ما را می‌پرست

هرچ آن جز ما بود در هم فکن

چون فکندی بر همش در هم شکن

چون شکستی، پاک در هم سوز تو

جمع کن خاکسترش یک روز تو

این همه خاکستر آنگه برفشان

تا شود از باد عزت بی‌نشان

چون چنین کردی ترا آید کنون

آنچ می‌جویی ز خاکستر برون

گر ترا مشغول خلد و حور کرد

تو یقین دان کان ز خویشت دور کرد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

وقت مردن بوعلی رودبار

گفت جانم بر لب آمد ز انتظار

آسمان را در همه بگشاده‌اند

در بهشتم مسندی بنهاده‌اند

همچو بلبل قدسیان خوش سرای

بانگ می‌دارند کای عاشق درآی

شکر می‌کن پس به شادی می‌خرام

زانک هرگز کس ندیدست این مقام

گرچه این انعام و این توفیق هست

می‌ندارد جانم از تحقیق دست

زانک می‌گوید ترا با این چه کار

داده‌ای عمری درازم انتظار

نیست برگم تا چو اهل شهوتی

سر فرو آرم به اندک رشوتی

عشق تو با جان من در هم سرشت

من نه دوزخ دانم اینجا نه بهشت

گر بسوزی همچو خاکستر مرا

در نیابد جز تو کس دیگر مرا

من ترادانم، نه دین، نه کافری

نگذرم من زین، اگر تو بگذری

من ترا خواهم، ترا دانم، ترا

هم تو جانم را و هم جانم ترا

حاجت من در همه عالم تویی

این جهانم و آن جهانم هم تویی

حاجت این دل شده، مویی برآر

یک نفس با من به هم هویی برآر

جان من گر سرکشد مویی ز تو

جان ببر، هایی ز من هویی ز تو

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

بود مردی شیردل خصم افکنی

گشت عاشق پنج سال او بر زنی

داشت بر چشم آن زن همچون نگار

یک سر ناخن سپیدی آشکار

زان سپیدی مرد بودش بی‌خبر

گرچه بسیاری برافکندی نظر

مرد عاشق چون بود در عشق زار

کی خبر یابد ز عیب چشم یار

بعد از آن کم گشت عشق آن مرا را

دارویی آمد پدید آن درد را

عشق آن زن در دلش نقصان گرفت

کار او برخویشتن آسان گرفت

پس بدید آن مرد عیب چشم یار

این سپیدی گفت کی شد آشکار

گفت آن ساعت که شد عشق تو کم

چشم من عیب آن زمان آورد هم

چون ترا در عشق نقصان شد پدید

عیب در چشمم چنین زان شد پدید

کرده‌ای از وسوسه پر شور دل

هم ببین یک عیب خود ای کور دل

چند جویی دیگران را عیب باز

آن خود یک ره بجوی از جیب باز

تا چو بر تو عیب تو آید گران

نبودت پروای عیب دیگران

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

بود مستی سخت لایعقل، خراب

آب کارش برده کلی کار آب

درد وصاف از بس که در هم خورده بود

از خرابی پا و سر گم کرده بود

هوشیاری را گرفت از وی ملال

پس نشاند آن مست را اندر جوال

برگرفتش تا برد با جای خویش

آمدش مستی دگر در راه پیش

مست دیگر هر زمان با هر کسی

می‌شد و می کرد بد مستی بسی

مست اول، آنک بود اندر جوال

چون بدید آن مست را بس تیره حال

گفت ای مدبر دو کم بایست خورد

تا چو من می‌رفتی و آزاد و فرد

آن او می‌دید، آن خویش نه

هست حال ما همه زین بیش نه

عیب بین زانی که تو عاشق نه

لاجرم این شیوه را لایق نه

گر ز عشق اندک اثر می‌دیدیی

عیبها جمله هنر می‌دیدیی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

محتسب آن مرد را می‌زد به زور

مست گفت ای محتسب کم کن تو شور

زانک کز نام حرام این جایگاه

مستی آوردی و افکندی ز راه

بودیی تو مست‌تر از من بسی

لیک آن مستی نمی‌بیند کسی

در جفای من مرو زین بیش نیز

داد بستان اندکی از خویش نیز

دیگری گفتش که ای سرهنگ راه

زو چه خواهم گر رسم آن جایگاه

چون شود بر من جهان روشن ازو

می‌ندانم تا چه خواهم من ازو

از نکوتر چیز اگر آگاهمی

چون رسیدم من بدو، آن خواهمی

گفت ای جاهل نه‌ای آگاه ازو

زو که چیزی خواهد، او را خواه ازو

مرد را درخواست آگاهی بهست

کو زهر چیزی که می‌خواهی به است

در همه عالم گر آگاهی ازو

زو چه به دانی که آن خواهی ازو

هرک در خلوت سرای او شود

ذره ذره آشنای او شود

هرک بویی یافت از خاک درش

کی بر شوت بازگردد از درش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

آن عزیزی گفت شد هفتاد سال

تا ز شادی می‌کنم و از ناز حال

کین چنین زیبا خداوندیم هست

با خداوندیش پیوندیم هست

چون تو مشغولی بجویایی عیب

کی کنی شادی به زیبایی غیب

عیب جویا، تو به چشم عیب بین

کی توانی بود هرگز غیب بین

اولا از عیب خلق آزاد شو

پس به عشق غیب مطلق شاد شو

موی بشکافی به عیب دیگران

ور بپرسم عیب تو کوری در آن

گر به عیب خویشتن مشغولیی

گرچه بس معیوبیی مقبولیی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

بود مجنونی عجب در کوه سار

با پلنگان روز و شب کرده قرار

گاه گاهش حالتی پیدا شدی

گم شدی در خود کسی کانجا شدی

بیست روز آن حالتش برداشتی

حالت او حال دیگر داشتی

بیست روز از صبح دم تا وقت شام

رقص می‌کردی و برگفتی مدام

هر دو تنهاییم و هیچ انبوه نه

ای همه شادی و هیچ اندوه نه

گر بمیرد هر که را با اوست دل

دل بدو ده دوست دارد دوست دل

هرک از هستی او دلشاد گشت

محو از هستی شد و آزاد گشت

شادی جاوید کن از دوست تو

تا نگنجد هیچ کل در پوست تو

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

صوفیی چون جامه شستی گاه گاه

میغ کردی جملهٔ عالم سیاه

جامه چون پر شوخ شد یک بارگی

گرچه بود از میغ صد غم خوارگی

از پی اشنان سوی بقال شد

میغ پیدا آمد و آن حال شد

مرد گفت ای میغ چون گشتی پدید

رو که مویزم همی باید خرید

من ازو مویز پنهان می‌خرم

تو چه می‌آیی، نه اشنان می‌خرم

از تو چند اشنان فرو ریزم به خاک

دست از صابون بشستم از تو پاک

دیگری گفتش بگو ای نامور

تا به چه دلشاد باشم در سفر

گر بگویی، کم شود آشفتنم

اندکی رشدی بود در رفتنم

رشد باید مرد را در راه دور

تا نگردد از ره و رفتن نفور

چون ندارم من قبول و رشد غیب

خلق را رد می‌کنم از خو به عیب

گفت تا هستی بدو دلشاد باش

وز همه گویندهٔ آزاد باش

چون بدو جانت تواند بود شاد

جان پر غم را بدوکن زود شاد

در دو عالم شادی مردان بدوست

زندگی گنبد گردان بدوست

پس تو هم از شادی او زنده باش

چون فلک در شوق او گردنده باش

چیست زو بهتر، بگو ای هیچ کس

تا بدان تو شاد باشی یک نفس

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

داشت ریشی بس بزرگ آن ابلهی

غرقه شد در آب دریا ناگهی

دیدش از خشکی مگر مردی سره

گفت از سر برفکن آن تو بره

گفت نیست آن تو به ره، ریش منست

نیست خود این ریش، تشویش منست

گفت احسنت اینت ریش و اینت کار

تو فروده اینت خواهد کشت زار

ای چو بز از ریش خود شرمیت نه

برگرفته ریش و آزرمیت نه

تا ترا نفسی و شیطانی بود

در تو فرعونی و هامانی بود

پشم درکش همچو موسی کون را

ریش گیر آنگاه این فرعون را

ریش این فرعون گیر و سخت دار

جنگ ریشاریش کن مردانه‌وار

پای درنه، ترک ریش خویش گیر

تا کیت زین ریش، ره در پیش گیر

گرچه از ریشت به جز تشویش نیست

یک دمت پروای ریش خویش نیست

در ره دین آن بود فرزانه‌ای

کو ندارد ریش خود را شانه‌ای

خویش را از ریش خود آگه کند

ریش را دستار خوان ره کند

نه به جز خونابه آبی یابد او

نه به جز از دل کبابی یابد او

گر بود گازر، نبیند آفتاب

ور بود دهقان، نیارد میغ آب

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: منطق‌الطیر عطار

عابدی بودست در وقت کلیم

در عبادت بود روز و شب مقیم

ذرهٔ ذوق و گشایش می‌نیافت

ز آفتاب سینه تابش می‌نیافت

داشت ریشی بس نکو آن نیک مرد

گاه گاهی ریش خود را شانه کرد

مرد عابد دید موسی را ز دور

پیش او شد کای سپه سالار طور

از برای حق که از حق کن سؤال

تا چرا نه ذوق دارم من نه حال

چون کلیم القصه شد بر کوه طور

بازپرسید آن سخن، حق گفت دور

گوهر آنک از وصل ما درویش ماند

دایما مشغول ریش خویش ماند

موسی آمد قصه بر گفتا که چیست

ریش خود می‌کند مرد و می‌گریست

جبرئیل آمد سوی موسی دوان

گفت همی مشغول ریشی این زمان

ریش اگر آراست در تشویش بود

ور همی برکند هم درویش بود

یک نفس بی او برآوردن خطاست

چه به کژ زو بازمانی چه به راست

از زریش خود برون ناآمده

غرق این دریای خون ناآمده

چون ز ریش خود بپردازی نخست

عزم تو گردد درین دریا درست

ور تو بااین ریش در دریا شوی

هم ز ریش خویش ناپروا شوی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  7:54 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها