عطار » دیوان اشعار » ترجیعات
تورا چه عالم و چه عرش و چه فرش
که صد عالم ورای عرش و فرشی
چو سر بر خط نهاده انس و وحشی
تویی سلطان مطلق در دوعالم
که خط دادندت انس و جان به خوشی
ز بس کامد به نزدیک تو جبریل
از آن بی سایه دایم میدرفشی
بران جرم دو عالم را ببخشی
که تو برتر ز نه طالق بنفشی
چو تو برتر ز افلاکی به جز حق
که داند تا چه نوری و چه نقشی
فسبحان الذی اسری بعبده
الی الملکوت و الجبروت کله
وز آنجا عرش بالا بر گذشته
چه گویم من که از هر جا که گویم
به صد عالم از آنجا بر گذشته
همه روحانیان بر جای مانده
تو در بی جایی از جا بر گذشته
قیامت نقد امروزت که هاتین
تو از دی و ز فردا بر گذشته
به خاصیت تو دری عالم افروز
به یک دم چون گهر از طشت پر زر
ازین نه طشت مینا بر گذشته
به نور جان به ذات حق رسیده
ز اعداد و ز اسما بر گذشته
زهی دانای اسرار معانی
ورای این جهان و آن جهانی
زهی تخت تو عرش و تاج لولاک
مجره زان پدید آمد که یک شب
فلک از دست قدرت جامه زد چاک
قزح زان آشکارا شد که یک روز
کشیدی از علی قوسی بر افلاک
ز اول حقه یک شب مهرهٔ ماه
بدو بنمودهای دست تو زان پاک
که آدم بود یک کف خاک نمناک
بماندی در کف او آن کف خاک
چو پیش هو زنی هویی جگرسوز
شود چون ناف آهو نافهٔ ناک
فرو ماند چو خر در گل ز مدحت
دو اسبه گر بتازد عقل و ادراک
زهی دارای طول و عرض اکبر
شفاعت خواه مطلق روز محشر
خلایق سر به سر در انتظارت
گنه کاران بر جان خورده زنهار
همه جان بر کف اندر زینهارت
کجا پیغمبری دانی که آن روز
که حق بی علتی کرد اختیارت
چو تو بر باد دیدی ملک عالم
به صورت چرخ از آن فوق تو افتاد
فلک زان میدود با طشت خورشید
که هست از دیرگاهی طشت دارت
به فراشی از آن میآیدت ابر
که از خاکی تورا نبود غبارت
تورا چون حارس و چون حاجب آمد
مه و خورشید در لیل و نهارت
فلک با خواجگی خود غلامت
چو لام منحنی از دال نامت
به هارونی میان دربسته محکم
زهی دربان تو یعنی که افلاک
تو را شیطان مسلمان گشته جاوید
ولی پیچیده سر از پیش عالم
اگر با نام حق نامت نگویند
نیاید خستهای کو منکرت شد
عدو گر بنگرد در تو به انکار
نگین میخواست از مهر تو گردون
از آن شد حلقه وش مانند خاتم
لبان خویش نیلی کرد ازین غم
اگر در نطق آیم تا قیامت
نیارم گفت یک وصف تمامت
به یکسو روز را شبگیر داده
چو خوشه ده زبان گشته نهم چرخ
ازین طاق چهارم روی خورشید
به فرمان تو ای فرمان ده جان
تو از زلف خودش زنجیر داده
به هم نامی حق دارم زهی قدر
به هم نامی نکو نامم کن ای صدر
تویی آن خواجه کز یک شاخ نعتت
دو عالم خلق برخوردار گردد
تویی آن صدر کز دریای جودت
دل من یا رسول الله خفته است
چه کم گردد ز بحر بی نهایت
که یک شبنم دری شهوار گردد
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395 7:11 PM
تشکرات از این پست