پاسخ به:قصاید عطار
غرق دریا چنان شدم که در آن
خاک بر فرق من اگر از خویش
آنچه آن کس نیافت و جان درباخت
گر تو گویی که من نیم خود را
ز غم حق که هر دم افزون باد
گاه خود را چو مور میبینم
گاه سر را به نور دیدهٔ سر
چون پری گوشهای گرفتن از آنک
طرفه خاری که عشق خود گل اوست
تا که بیخویش گشتهام من ازو
همچو صد دیدهبان همییابم
هرچه رفت ارچه من نیم بر هیچ
هر کجا در دو کون دایرهای است
سر مویی که پی به جان دارد
چون ز یک قالبند جملهٔ خلق
از ازل تا ابد هرآنچه برفت
همه یک رنگ و او ندارد رنگ
خود به کنجی نهان همییابم
رخش دل را که جان سوار بر اوست
مرغ جان را که علم دانهٔ اوست
عقل را آستین به خون در غرق
آن جهان مغز این جهان است همه
وین جهان استخوان همییابم
هر سبک روح را که اخلاصی است
بر سر هر خری که گاو سر است
روز و شب را که خصم یکدگرند
خلق را در میان جنگ دو خصم
اندرین باغ کفر و ایمان را
جان و دل خان و مان همییابم
هر که دل همچو تیر دارد راست
بود و نابود ما که پنداری است
گفتی آن آب را که عرش بر اوست
رخش فکرت که رستم جان راست
هر کجا ذرهای است در دو جهان
چیست آن بار عشق حضرت اوست
کوه را تا به کاه بر در او
خوان کشیده است دایم و هر دم
خوانده و راندهای چو درماندند
صد جهان بحر و کان همییابم
هر که سودی طلب کند به از او
ملک و جن و انس را که بوند
رهبر و راه و راهرو همه اوست
غیر چون نیست حکم بر که نهند
آفتابی است حضرتش که دو کون
این جهان و آن جهان هر دو یکی است
معطی جان که خاک درگه اوست
شعر عطار را که نور دل است
وایمنم کن که امان همییابم
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395 7:09 PM
تشکرات از این پست