0

غزلیات عطار نیشابوری

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

 

ای که با عاشقان نه پیوندی

بی تو دل را کجاست خرسندی

زهره دارد که پیش نرگس تو

دم زند جادوی دماوندی

من ز شوقت چو شمع می‌گریم

تو ز اشکم چو صبح می‌خندی

تو ز ما فارغی و ما همه روز

خویش را می‌دهیم خرسندی

چند آخر من جگر خسته

در تو پیوندم و تو نپسندی

بنده‌ای چون فرید نتوان یافت

اگرش می‌کنی خداوندی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

گر مرد این حدیثی زنار کفر بندی

دین از تو دور دور است بر خویشتن چه خندی

از کفر ناگذشته دعوی دین مکن تو

گر محو کفر گردی بنیاد دین فکندی

اندر نهاد گبرت پنجه هزار دیوست

زنار کفر تو خود گبری اگر نبندی

هر ذره‌ای ز عالم سدی است در ره تو

از ذره ذره بگذر گر مرد هوشمندی

چون گویمت که خود را می‌سوز چون سپندی

زیرا که چشم بد را تو در پی سپندی

مردانه پای در نه گر شیر مرد راهی

ورنه به گوشه‌ای رو گر مرد مستمندی

ای پست نفس مانده تا کنی تو دعوی

کافزون ز عالم آمد جان من از بلندی

هیچ است هر دو عالم در جنب این حقیقت

آخر ز هر دو عالم خود را ببین که چندی

عطار مرد عشقی فانی شو از دو عالم

کز لنگر نهادت در بند تخته بندی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ای آنکه هیچ جایی آرام جان ندیدی

رنج جهان کشیدی گنج جهان ندیدی

هرچند جهد کردی کاری به سر نبردی

چندان که پیش رفتی ره را کران ندیدی

زان گوهری که گردون از عشق اوست گردان

قانع شدی به نامی اما نشان ندیدی

مرد شنو چه باشی مردانه رو سخن دان

چه حاصل از شنیدن چون در عیان ندیدی

می‌دان که روز معنی بیرون پرده مانی

گر در درون پرده خود را نهان ندیدی

آن نافه‌ای که جستی هم با تو در گلیم است

تو از سیه گلیمی بویی از آن ندیدی

گر جان بر او فشانی صد جان عوض ستانی

بر جان مگرد چندین انگار جان ندیدی

عمری بپروریدی این نفس سگ صفت را

چه سود چون ز مکرش یک‌دم امان ندیدی

نا آزموده گفتی هستم چنان که باید

لیکن چو آزمودی هرگز چنان ندیدی

افسوس می‌خورم من کافسوس خواره‌ای را

جز هم‌نفس نگفتی جز مهربان ندیدی

تو مرغ بام عرشی در قعر چاه مانده

هم در زمین بمردی هم آسمان ندیدی

آخر چو شیر مردان بر پر ز چاه و رفتی

انگار نفس سگ را در خاکدان ندیدی

دل را به باد دادی وانگه به کام این سگ

یک‌پاره نان نخوردی یک استخوان ندیدی

عطار در غم خود عمرت به آخر آمد

چه سود کز غم خود غیر از زیان ندیدی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

الصلا ای دل اگر در عشق او اقرار داری

الحذر گر ذره‌ای در عشق او انکار داری

کی توانی دید روی گل که همچون خار گشتی

گر زمانی خلوتی داری میان خار داری

تا تو از توی و توی خود برون آیی به‌کلی

عمر بگذشت و تو در هر توی عمری کار داری

همچو پروانه سر افشان گر وصال شمع خواهی

همچو خرقه سر درافکن گر سر اسرار داری

در گذر از کعبه و خمار گر تو مرد عشقی

زانکه تو ره ماورای کعبه و خمار داری

در درون صومعه معیار داری هیچ نبود

در خرابات آی تا حاصل کنی معیار داری

گرچه اندر صومعه از رهبران خرقه پوشی

لیکن اندر میکده زین گمرهی زنار داری

تا قدم در زهد داری احولی در غیر بینی

غیر بینی می‌کنی اکنون سر اغیار داری

دل همی بیند که در هر ذره‌ای رویی است او را

در نگر ای کوردل گر دیدهٔ دیدار داری

ماه‌رویا من ندارم در دو عالم جز تو کس را

تو چو من در هر حوالی عاشق بسیار داری

عاشقان چون ذره بسیارند و تو چون آفتابی

می‌توانی گر به لطفی جمله را تیمار داری

دل به نسیه دادم از دست و ز پای افتادم از غم

نقد صد جان یابم اگر یک دم سر عطار داری

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

جانا دهنی چو پسته داری

در پسته گهر دو رسته داری

صد شور به پسته در فتاده است

زان قند که مغز پسته داری

قندیم فرست و مرهمی ساز

زین بیش مرا چه خسته داری

در هر سر موی زلف شستت

صد فتنهٔ نانشسته داری

گفتی به درست عهد کردم

صد عهد چنین شکسته داری

در تاز و جهان بگیر کز حسن

صد ابلق تنگ بسته داری

یک گل ندهی ز رخ به عطار

وانگاه هزار دسته داری

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ای کاش درد عشقت درمان‌پذیر بودی

یا از تو جان و دل را یک‌دم گزیر بودی

در آرزوی رویت چندین غمم نبودی

گر در همه جهانت مثل و نظیر بودی

می‌خواستم که جان را بر روی تو فشانم

ور بر فشاندمی جان چیزی حقیر بودی

عشقت مرا نکشتی گر یک‌دمی وصالت

یا پایمرد گشتی یا دستگیر بودی

کی پای دل به سختی در قیر باز ماندی

گر نی به گرد ماهت زلف چو قیر بودی

زان می که خورد حلاج گر هر کسی بخوردی

بر دار صد هزاران برنا و پیر بودی

گفتی که با تو روزی وصلی به هم برآرم

این وعده بس خوشستی گر دلپذیر بودی

گر شاد کردیی تو عطار را به وصلت

نه جان نژند گشتی نه دل اسیر بودی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

گر کسی یابد درین کو خانه‌ای

هر دمش واجب بود شکرانه‌ای

هر که او بویی ندارد زین حدیث

هر بن مویش بود بتخانه‌ای

هر که در عقل لجوج خویش ماند

زین سخن خواند مرا دیوانه‌ای

هر که اینجا آشنای او نشد

باز ماند تا ابد بیگانه‌ای

گر چنین خوابت نبردی از غرور

این سخن نشنودیی افسانه‌ای

زن‌صفت را نیست با این راز کار

پر دلی می‌باید و مردانه‌ای

مرغ این اسرار را در حوصله

از دو عالم می‌بباید دانه‌ای

گر ازین مویی چو شانه ره بری

شاخ شاخ آید دلت چون شانه‌ای

گر برانند از دو عالم باک نیست

هست زین هر دو برون ویرانه‌ای

زان شرابی کان شراب عاشقانست

نیست در هر دو جهان پیمانه‌ای

گر جهان آتش بگیرد پیش و پس

نیستم آخر کم از پروانه‌ای

خویش بر آتش زنم پروانه‌وار

یا بسوزم یا شوم فرزانه‌ای

شمع جمعم من که هر دم غیب پاک

می‌دهد عطار را پروانه‌ای

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

گر از همه عاشقان وفا دیدی

چون من به وفای خود که را دیدی

دانی تو که جز وفا ندیدی خود

در جملهٔ عمر تا مرا دیدی

من از تو به جان خود جفا دیدم

تو از من خسته دل وفا دیدی

این است جفا که زود بگذشتی

از بی رویی چو روی ما دیدی

برگشتی تو ز بی دلی هر دم

این مصلحت آخر از کجا دیدی

می‌بگذری و روی تو از پیشم

ما را تو به راه آسیا دیدی

بیگانه مباش چون دو چشمم را

از خون جگر در آشنا دیدی

تا روی چو آفتاب بنمودی

بس دل که چو ذره در هوا دیدی

عطار ز دست رفت و تو با او

دیدی که چه کردی و چها دیدی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

پروانه شبی ز بی قراری

بیرون آمد به خواستاری

از شمع سؤال کرد کاخر

تا کی سوزی مرا به خواری

در حال جواب داد شمعش

کای بی سر و بن خبر نداری

آتش مپرست تا نباشد

در سوختنت گریفتاری

تو در نفسی بسوختی زود

رستی ز غم و ز غمگساری

من مانده‌ام ز شام تا صبح

در گریه و سوختن به زاری

گه می‌خندم ولیک بر خویش

گه می‌گریم ز سوکواری

می‌گویندم بسوز خوش خوش

تا بیخ ز انگبین برآری

هر لحظه سرم نهند در پیش

گویند چرا چنین نزاری

شمعی دگر است لیک در غیب

شمعی است نه روشن و نه تاری

پروانهٔ او منم چنین گرم

زان یافته‌ام مزاج زاری

من می‌سوزم ازو تو از من

این است نشان دوستداری

چه طعن زنی مرا که من نیز

در سوختنم به بیقراری

آن شمع اگر بتابد از غیب

پروانه بسی فتد شکاری

تا می‌ماند نشان عطار

می‌خواهد سوخت شمع واری

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

 

ترسا بچه‌ای شنگی زین نادره دلداری

زین خوش نمکی شوخی، زین طرفه جگرخواری

از پستهٔ خندانش هرجا که شکر ریزی

در چاه زنخدانش هر جا که نگونساری

از هر سخن تلخش ره یافته بی دینی

وز هر شکن زلفش گمره شده دین‌داری

دیوانهٔ عشق او هرجا که خردمندی

دردی کش درد او هرجا که طلب کاری

آمد بر پیر ما می در سر و می در بر

پس در بر پیر ما بنشست چو هشیاری

گفتش که بگیر این می، این روی و ریا تا کی

گر نوش کنی یک می، از خود برهی باری

ای همچو یخ افسرده یک لحظه برم بنشین

تا در تو زند آتش ترسا بچه یک باری

بی خویش شو از هستی تا باز نمانی تو

ای چون تو به هر منزل واماندهٔ بسیاری

پیر از سر بی خویشی، می بستد و بیخود شد

در حال پدید آمد در سینهٔ او ناری

کاریش پدید آمد کان پیر نود ساله

بر جست و میان حالی بر بست به زناری

در خواب شد از مستی بیدار شد از هستی

از صومعه بیرون شد بنشست چو خماری

عطار ز کار او در مانده به صد حیرت

هرکس که چنین بیند حیرت بودش آری

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ای بوس تو اصل هر شماری

چشم سیهت سفید کاری

زلف تو ز حلقه درشکستی

ماه تو ز مشک در غباری

از زلف تو مشک وام کرده

باد سحری به هر بهاری

روی تو که شمع نه سپهر است

از هشت بهشت یادگاری

هرگز نکشید هیچ نقاش

چون صورت روی تو نگاری

سرسبزتر از خط تو ایام

گل را ننهاد هیچ خاری

شد آب روان ز چشمهٔ چشم

چون خط تو دید سبزه‌زاری

می‌خواستم از لب تو بوسی

گفتی که همی دهم قراری

گفتم که قرار چیست گفتی

هر بوسی را کنی نثاری

جانی بستان بهای بوسی

یا دست ز جان بدار باری

چون هست زکات بر تو واجب

یک بوسه ببخش از هزاری

گر بوسه بسی نگاه داری

هرگز ناید به هیچ کاری

گفتی به شمار بوسه بستان

کی کار مرا بود شماری

چون خوزستان لب تو دارد

کی بوس تو را بود کناری

خود بی جگری نیافت عطار

از لعل تو بوسه هیچ باری

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

هم تن مویم از آن میان که نداری

تنگ دلم مانده زان دهان که نداری

ننگری از ناز در زمین که دمی نیست

سر ز تکبر بر آسمان که نداری

من چه بلایی است هر نفس که ندارم

تو چه نکویی است هر زمان که نداری

هرچه بباید ز نیکویی همه هستت

مثل بماند است در جهان که نداری

نام وفا می‌بری و هیچ وفایی

از تو نیاید بدان نشان که نداری

گفته بدی عاقبت وفای تو آرم

این ننیوشم از این زبان که نداری

یک شکرم ده که سود بنده در آن است

زانکه بسی افتد این زیان که نداری

گرچه شکر داری و قیاس ندارد

هست چو ندهی به کس چنان که نداری

گفته بدی خون تو به درد بریزم

تا برهی تو ز نیم جان که نداری

تو نتوانی به خون من کمری بست

خاصه کمر بر چنان میان که نداری

بر تن عطار کز غمت چو کمانی است

چند کشی آخر این کمان که نداری

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

تو را تا سر بود برجا کجا داری کله داری

که شمع از بی سری یابد کلاه از نور جباری

سر یک موی سر مفراز و سر در باز و سر بر نه

اگر پیش سر اندازان سزای تن، سری داری

چو بار آمد سر یحیی سرش بر تیرگی ماند

درین سر باختن این سر بدان گر مرد اسراری

مبر مویی وجود آنجا که دایم آن وجودت بس

که مویی نیست تدبیرت مگر از خویش بیزاری

اگر یک پرتو این نور بر هر دو جهان افتد

شود هر دو جهان از شرم چون یک ذره متواری

چو عالم ذره‌ای است اینجا ز عالم چند باشی تو

که در پیش چنین کاری کمر بندی به عیاری

چو شد ذات و صفت بندت مرو با این و آن آنجا

چو گل زانجا برند آنجا چه خواهی برد جز زاری

صفات نیک و بد آنجا بسوزد آتش غیرت

مبر جز هیچ آنجا هیچ تا برهی به دشواری

چه می‌گویم نه‌ای تو مرد این اسرار دین‌پرور

که تو از دنیی جافی بماندی در نگونساری

به دنیا عمر در جوجو بسر بردی عجب این است

که در عقباب خواهد بود زان جوجو گرفتاری

به دنیا و به عقبی در چو خر در جو به جو ماندی

ز روح عیسوی بویی به تو نرسید پنداری

چو در جانت ز دنیا بار بسیار است و از دین نه

تو را زین بار جان دین رفت و دنیا هم به سر باری

اگر از زندگی خود نکردی ذره‌ای حاصل

چه داری غم چو کردی جمع این دنیای مرداری

دل عطار خونی شد ازین دریای بوقلمون

چه دنیا دیو مردم‌خوار و چندین خلق پرواری

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

درآمد دوش دلدارم به یاری

مرا گفتا بگو تا در چه کاری

حرامت باد اگر بی ما زمانی

برآوردی دمی یا می برآری

چو با ما می‌توانی بود هر شب

روا نبود که بی ما شب گذاری

چو با ما غمگساری می‌توان کرد

چرا با دیگری غم می گساری

خوشی با دشمن ما در نشستی

نباشد این دلیل دوستداری

بدان می‌داریم کز عزت خویش

تو را در خاک اندازم به خواری

به تنهاییت بگذارم که تا تو

بمانی تا ابد در بیقراری

چو بشنیدم ز جانان این سخن‌ها

بدو گفتم که دست از جمله داری

ولیکن چون تو یار غمگنانی

مرا از ننگ من برهان به یاری

که گر عطار در هستی بماند

برو گریند عالمیان به زاری

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

گر یار چنین سرکش و عیار نبودی

حال من بیچاره چنین زار نبودی

گر عشق بتان خنجر هجران نکشیدی

در روی زمین خوشتر ازین کار نبودی

از شادی من خلق جهان شاد شدندی

گر بر دل من بار غم یار نبودی

از بادهٔ من خلق جهان مست بدندی

در روی زمین یک تن هشیار نبودی

گر یار گذر بر سر بازار نکردی

هنگامهٔ ما بر سر بازار نبودی

هر زاهد خشکی نفس از عشق زدندی

گر یار چنین سرکش و خونخوار نبودی

زلف تو اگر دعوت کفار نکردی

امروز کس لایق زنار نبودی

گر یار نمودی رخ خود را به همه خلق

اندر دو جهان همدم عطار نبودی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:45 PM
تشکرات از این پست
ravabet_rasekhoon
دسترسی سریع به انجمن ها