0

غزلیات عطار نیشابوری

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ای گرد قمر خطی کشیده

دل در خط تو ز جان بریده

هم زلف تو توبه‌ها شکسته

هم خط تو پرده‌ها دریده

مشکی که بر خط تو گردی است

در گرد خط تو نارسیده

خط تو هزار بیش دارد

چون مشک خطا درم خریده

بر هیچ ورق ندیده خطی

خوشتر ز خط تو هیچ دیده

سر بر خط تو نهاده طوطی

سر سبزی خط تو گزیده

کس گرد قمر نشان نداده است

از قیر چنین خطی دمیده

تا دید دلم خط خوش تو

یک لحظه نماند آرمیده

چون خواست کشید پای از خط

وز خط تو خواست شد رمیده

در قیر خطت گرفت پایش

زان می‌آید به سر دویده

سر به سر خط تو نهاده عطار

وز خط دو کون سر کشیده

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:35 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ای راه تو بحر بی کرانه

عشق تو ندیم جاودانه

از عشق تو صد هزار آتش

در سینه همی زند زبانه

گر بنماید زبانه‌ای روی

برهم سوزد همه زمانه

دو کون به هیچ باز آمد

زین گونه که عشق کرد خانه

مرغ دل ما ز عشق تو ساخت

بیرون دو کون آشیانه

مرغی که چنین شگرف افتاد

خون می‌گرید ز شوق دانه

گفتم دل پر غم من آخر

گردد به وصال شادمانه

در عشق تو چون قدم توان زد

پیش قدمی صد آستانه

فی‌الجمله چه گویم و چه جویم

جمله تویی و دگر بهانه

مقصود تویی و جز تو هیچ است

این است سخن دگر فسانه

عطار چو بی نشان شد از تو

او را بنشان ازین نشانه

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:35 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

جهان جمله تویی تو در جهان نه

همه عالم تویی تو در میان نه

چه دریایی است این دریای پر موج

همه در وی گم و از وی نشان نه

چه راه است این نه سر پیدا و نه پای

ولیکن راه محو و کاروان نه

خیالی و سرابی می‌نماید

چو بوقلمون هویدا و نهان نه

همه تا بنگری ناچیز گردد

همه چیزی چنین و آن چنان نه

عجب کاری است کار سر معشوق

جهان از وی پر و او در جهان نه

همه دل پر ازو و دل درو محو

نشسته در میان جان و جان نه

اگر ظاهر شود مویی جز او نی

وگر باطن بود مویی عیان نه

عجب سری که یک یک ذره آن است

چه می‌گویم همین است و همان نه

دلی دارم درو صد عالم اسرار

ولیکن شرح یک سر را زبان نه

چنین جایی فرید آخر چه گوید

زبان گنگ و سخن قطع و بیان نه

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:35 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ای روی تو زهر سو رویی دگر نموده

لطف تو از کفی گل گنجی گهر نموده

دریای در عشقت در اصل لطف پاک است

اما نخست هیبت چندین خطر نموده

در قرن‌ها فلک‌ها در راه تو شب و روز

از سر به پای رفته وز پای سر نموده

طاوس چرخ پیشت پروانه‌وار رفته

وز نور شمع رویت بی بال و پر نموده

از درگه تو نوری بر جان و دل فتاده

وز دل به چشم رفته نور بصر نموده

تو آمده به قدرت و قدرت به فعل پیدا

فعلت به گشت گشته چندین صور نموده

ناگه به دست قدرت بنموده یک اشارت

این یک اشارت تو چندین اثر نموده

چون در دو کون کس را چشم یگانگی نیست

زان صد هزار حیرت اندر نظر نموده

عطار کز جهانش جانی است عاشق تو

از بحر سینه هر دم دری دگر نموده

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:36 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

دوش وقت صبح چون دل داده‌ای

پیشم آمد مست ترسازاده‌ای

بی دل و دینی سر از خط برده‌ای

بی سر و پایی ز دست افتاده‌ای

چون مرا از خواب خوش بیدار کرد

گفت هین برخیز و بستان باده‌ای

من ز ترسازاده چون می بستدم

گشتم از می بستدن دل داده‌ای

چون شراب عشق در دل کار کرد

دل شد از کار جهان چون ساده‌ای

در زمان زنار بستم بر میان

در صف مردان شدم آزاده‌ای

نیست اکنون در خرابات مغان

پیش او چون من به سر استاده‌ای

نیست چون عطار در دریای عشق

در ز چشم درفشان بگشاده‌ای

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:36 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

 

منم از عشق سرگردان بمانده

چو مستی واله و حیران بمانده

امید از جان شیرین بر گرفته

جدا از صحبت یاران بمانده

سر و سامان فدای عشق کرده

بدین سان بی سر و سامان بمانده

ز همدستی جمعی تنگ‌چشمان

چو گنج اندر زمین پنهان بمانده

ز ننگ صحبت مشتی گدا طبع

به کنجی در چو زر در کان بمانده

ز عشق خوبرویان همچو عطار

خرد گم کرده سرگردان بمانده

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:36 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ماه را در مشک پنهان کرده‌ای

مشک را بر مه پریشان کرده‌ای

چشم عقل دوربین را روز و شب

بر جمال خویش حیران کرده‌ای

از شکنج زلف رستم افکنت

هر زمان صد گونه دستان کرده‌ای

دام مشکین است زلف عنبرینت

دام مشکین عنبر افشان کرده‌ای

من دل و جان خوانمت از جان و دل

تو چنین قصد دل و جان کرده‌ای

یوسف عهدی کزان چاه چو سیم

پوست بر من همچو زندان کرده‌ای

گفتمت بردی به بازی دل ز من

این خصومت باز بازان کرده‌ای

چشم تو می‌گوید از تو خامشی

کین چنین بازی فراوان کرده‌ای

در صفات حسن خود عطار را

تا که جان دارد ثناخوان کرده‌ای

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:37 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

مورچهٔ قیرفام بر قمر آورده‌ای

هندوی طوطی طعام بر شکر آورده‌ای

سر نبرم از غمت زانکه تو از سرکشی

با سر زلفین خویش سر به سر آورده‌ای

بی سر و پای توام گرچه به جان خواستن

ای دل و جان رهی دردسر آورده‌ای

جان و دلم سوخته است از طمع خام تو

تا تو مرا باز خود از چه برآورده‌ای

زلف چو زنجیر تو حلقه به گوشم بکرد

حلقهٔ زنجیر خود چون به درآورده‌ای

پشت کمان شدم قدم تا تو به تیر مژه

جان و دلم چون هدف در نظر آورده‌ای

خاطر عطار ریخت گوهر معنی به نطق

تا تو کنارش ز چشم پر گهر آورده‌ای

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:37 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ای که ز سودای عشق بی سر و پا مانده‌ای

بر سر این راه دور خفته چرا مانده‌ای

ای دل غافل بدانک منتظر توست دوست

آه که آگه نه‌ای کز که جدا مانده‌ای

جملهٔ مردان راه، راه گرفتند پیش

زان همه چون کس نماند پس تو که را مانده‌ای

هیچ وفا نبودت گر بودت صبر ازو

جان و دل ایثار کن گر به وفا مانده‌ای

خفتهٔ غفلت شدی می‌نشناسی که تو

از پی هستی خویش در چه بلا مانده‌ای

هستی تو بند توس نیستیی برگزین

زانکه لقا رو نبست تا به بقا مانده‌ای

دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت

درد تو خواهیم ما تا تو گدا مانده‌ای

عافیت و عشق ما نیست بهم سازگار

هیچ ممان آن خویش گر تو به ما مانده‌ای

ای دل عطار خیز نیستیی برگزین

زانکه ز هستی خویش بی سر و پا مانده‌ای

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:37 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

 

بحری است عشق و عقل ازو برکناره‌ای

کار کنارگی نبود جز نظاره‌ای

در بحر عشق عقل اگر راهبر بدی

هرگز کجا فتادی ازو برکناره‌ای

وانجا که بحر عشق درآید به جان و دل

عقل است اعجمی و خرد شیرخواره‌ای

در پردهٔ وجود ز هستی عدم شوند

آنها که ره برند درین پرده پاره‌ای

بسیار چاره می‌طلبی تا که سر عشق

یک دم شود به پیش تو چون آشکاره‌ای

گر صد هزار سال درین ره قدم زنی

تا تو تویی تو را نتوان کرد چاره‌ای

تو درد عشق خود چه شناسی که چون بود

تا بر دلت ز عشق نیاید کتاره‌ای

در هر هزار سال به برج دلی رسد

از آسمان عشق بدین سان ستاره‌ای

عطار اگر پیاده شوی از دو کون تو

در هر دو کون چون تو نباشد سواره‌ای

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:37 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ای از شکنج زلفت هرجا که انقلابی

هرگز نتافت بر کس چون رویت آفتابی

در پیش عکس رویت شمس و قمر خیالی

در جنب طاق چشمت نیل فلک سرابی

بی تنگی دهانت جان مانده در مضیقی

بی آتش رخ تو دل گشته چون کبابی

چون چشم نیم خوابت بیدار کرد فتنه

ناموس شوخ چشمان آنجا نمود خوابی

آن چشمه‌ای که لعلت سیراب شد از آنجا

در خلد هیچ حوری آنجا نیافت آبی

من تاب می نیارم تابی ز زلف کم کن

تا کی بود ز زلفت در دل فتاده تابی

ای گنج آفرینش دلها خراب از تو

آرام گیر با من چون گنج در خرابی

در شش جهات عالم از هشت خلد خوشتر

در تو نگاه کردن در نور ماهتابی

خواهم که مست باشی در ماهتاب خفته

من بر رخت فشانده از چشم تر گلابی

گه کرده بر رخ تو از برگ گل نثاری

گه خورده با لب تو از جام جم شرابی

این آرزوست اکنون عطار را ز عالم

این آرزوی او را هین باز ده جوابی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:38 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

گر تو نسیمی ز زلف یار نیابی

تا به ابد رد شوی و بار نیابی

یک دم اگر بوی زلف او به تو آید

گنج حقیقت کم از هزار نیابی

لیک اگر بنگری به حلقهٔ زلفش

تا ابد آن حلقه را شمار نیابی

هر دو جهان پرده‌ای است پیش رخ تو

لیک درین پرده پود و تار نیابی

حجله سرایی است پیش روی تو پرده

پرده بدر گرچه پرده‌دار نیابی

هرچه وجودی گرفت جمله غبار است

ره به عدم بر تو تا غبار نیابی

یافتن یار چیست گم شدن تو

تا نشوی گم ز خویش یار نیابی

غار غرور است در نهاد تو پنهان

غور چنین غار آشکار نیابی

گر نشوی آشنای او تو درین غار

غرقه شوی بوی یار غار نیابی

گر شودت ملک هر دو کون میسر

بگذری از هر دو و قرار نیابی

ملک غمش بهتر است از دو جهان زانک

جز غم او ملک پایدار نیابی

گر غم او هست ذره‌ایت مخور غم

زانکه ازین به تو غمگسار نیابی

هرچه که فرمود عشق رو تو به جان کن

ورنه به جان هیچ زینهار نیابی

می فکنی کار عشق جمله به فردا

می به نترسی که روزگار نیابی

پای به ره در نه و ز کار مکش سر

زانکه چو شد عمر وقت کار نیابی

بی‌ادب آنجا مرو وگرنه کشندت

در همه عالم چو خواستگار نیابی

سر چه فرازی پیاده شو ز وجودت

زانکه درین راه یک سوار نیابی

یک قدم این جایگاه بر نتوان داشت

تا سر صد صد بزرگوار نیابی

تو نتوانی که راه عشق کنی قطع

کین ره جانسوز را کنار نیابی

چند روی ای فرید در پی آن گل

خاصه تو زان سالکی که خار نیابی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:38 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

بوی زلفت در جهان افکنده‌ای

خویشتن را بر کران افکنده‌ای

از نسیم زلف مشک‌افشان خویش

غلغلی اندر جهان افکنده‌ای

وز کمال نور روی خویشتن

آتشی در عقل و جان افکنده‌ای

وز فروغ لعل روح‌افزای خویش

شورشی در بحر و کان افکنده‌ای

روز و شب از بهر عاشق خواندنت

نعره در کون و مکان افکنده‌ای

می نیایی در میان عاشقان

عاشقان را در گمان افکنده‌ای

بر امید وصل در صحرای دل

بیدلان را در فغان افکنده‌ای

مرغ دل را بر امید گنج وصل

اندرین رنج آشیان افکنده‌ای

روی چون مه زآستین گنج وصل

خون ما بر آستان افکنده‌ای

هر که را دردی است اندر عشق تو

خویشتن در پیش آن افکنده‌ای

دام سودای خود اندر حلق دل

کس چه داند کز چه سان افکنده‌ای

در بلای نیک و بد عطار را

روز و شب در امتحان افکنده‌ای

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:38 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

از من بی خبر چه می‌طلبی

سوختم خشک و تر چه می‌طلبی

گر چه شهباز معرفت بودم

ریختم بال و پر چه می‌طلبی

در دو عالم ز هرچه بود و نبود

بگسستم دگر چه می‌طلبی

مانده‌ام همچو گوی در ره تو

گم شده پا و سر چه می‌طلبی

من آشفته را ز عشق رخت

هر دم آشفته‌تر چه می‌طلبی

پیش طرف کلاه گوشهٔ تو

کرده‌ام جان کمر چه می‌طلبی

گفته‌ای درد تو همی طلبم

درد ازین بیشتر چه می‌طلبی

با دلی پر ز درد تو شب و روز

شده‌ام نوحه‌گر چه می‌طلبی

بی خبر مانده‌ام ز مستی عشق

هستت آخر خبر چه می‌طلبی

پرده برگیر و بیش ازین آخر

پردهٔ من مدر چه می‌طلبی

چند باشم نه دل نه جان بی تو

راندهٔ در بدر چه می‌طلبی

بی تو عطار را روا نبود

خون گرفته جگر چه می‌طلبی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:38 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

درآمد از در دل چون خرابی

ز می بر آتش جانم زد آبی

شرابم داد و گفتا نوش و خاموش

کزین خوشتر نخوردستی شرابی

چو جان نوشید جام جان فزایش

میان جان برآمد آفتابی

اگرچه خامشی فرمود لیکن

دلم با خامشی ناورد تابی

فغان دربست تا آن شمع جان‌ها

برافکند از جمال خود نقابی

چو جانم روی یار خوش‌نمک دید

ز دل خوش بر نمک می‌زد کبابی

همی ناگاه در جان من افتاد

عجب شوری عجایب اضطرابی

جهان از خود همی پر دید و خود نه

من این ناخوانده‌ام در هیچ بابی

درین منزل فروماندیم جمله

که دارد مشکل ما را جوابی

برو عطار و دم درکش کزین سوز

چو آتش در دلم افتاد تابی

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:38 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها