0

غزلیات عطار نیشابوری

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

اگر تو عاشقی معشوق دور است

وگر تو زاهدی مطلوب حور است

ره عاشق خراب اندر خراب است

ره زاهد غرور اندر غرور است

دل زاهد همیشه در خیال است

دل عاشق همیشه در حضور است

نصیب زاهدان اظهار راه است

نصیب عاشقان دایم حضور است

جهانی کان جهان عاشقان است

جهانی ماورای نار و نور است

درون عاشقان صحرای عشق است

که آن صحرا نه نزدیک و نه دور است

در آن صحرا نهاده تخت معشوق

به گرد تخت دایم جشن و سور است

همه دلها چو گلهای شکفته است

همه جان‌ها چو صف‌های طیور است

سراینده همه مرغان به صد لحن

که در هر لحن صد سور و سرور است

ازان کم می‌رسد هرجان بدین جشن

که ره بس دور و جانان بس غیور است

طریق تو اگر این جشن خواهی

ز جشن عقل و جان و دل عبور است

اگر آنجا رسی بینی وگرنه

دلت دایم ازین پاسخ نفور است

خردمندا مکن عطار را عیب

اگر زین شوق جانش ناصبور است

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

 

هر که را ذره‌ای ازین سوز است

دی و فرداش نقد امروز است

هست مرد حقیقت ابن‌الوقت

لاجرم بر دو کون پیروز است

چون همه چیز نیست جز یک چیز

پس بسی سال و ماه یک روز است

صد هزاران هزار قرن گذشت

لیک در اصل جمله یک سوز است

چون پی یار شد چنان سوزی

شب و روزش چو عید و نوروز است

ذره‌ای سوز اصل می‌بینم

که همه کون را جگر دوز است

نیست آن سوز از کسی دیگر

بل همان سوز آتش‌افروز است

سوز معشوق در پس پرده

عاشقان را دلیل‌آموز است

هرکه او شاه‌باز این سر نیست

زین طریقت جهنده چون یوز است

تو اگر مردی این سخن پی بر

که فرید آنچه گفت مرموز است

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

روی تو شمع آفتاب بس است

موی تو عطر مشک ناب بس است

چند پیکار آفتاب کشم

قبلهٔ رویت آفتاب بس است

روی چون روز در نقاب مپوش

زلف شبرنگ تو نقاب بس است

به خطا گر کشیدمت سر زلف

چین ابروی تو جواب بس است

گر همه عمر این خطا کردم

در همه عمرم این صواب بس است

تاب در زلف دلستان چه دهی

دل من بی تو جای تاب بس است

چه قرارم بری که خواب از من

برد آن چشم نیم خواب بس است

چه زنی در من آتشی که مرا

در گذشته ز فرق آب بس است

گر ز ماهی طلب کنی سی روز

از توام سی در خوشاب بس است

تا ابد بیهشان روی تو را

عرق روی تو گلاب بس است

مجلس انس تشنگان تو را

لب میگون تو شراب بس است

رگ و پی در تنم در آن مجلس

همچو زیر و بم رباب بس است

گر نمکدان تو شکر ریز است

دل پر شور من کباب بس است

دل عطار تا که جان دارد

کنج عشق تو را خراب بس است

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

شمع رویت ختم زیبایی بس است

عالمی پروانه سودایی بس است

چشم بر روی تو دارم از جهان

گر سوی من چشم بگشایی بس است

گرچه رویت کس سر مویی ندید

گر سر موییم بنمایی بس است

من نمی‌دارم ز تو درمان طمع

درد بر دردم گر افزایی بس است

تا قیامت ذره‌ای اندوه تو

مونس جانم به تنهایی بس است

گر توانایی ندارم در رهت

زاد راهم ناتوانایی بس است

گر ز عشقت عافیت می‌پرسدم

عافیت چکنم که رسوایی بس است

دوش عشقش تاختن آورد و گفت

از توام ای رند هرجایی بس است

در قلندر چند قرائی کنی

نقد جان در باز قرائی بس است

هست زنار نفاقت چار کرد

گر مسلمانی ز ترسایی بس است

ختم کن اسرار گفتن ای فرید

چون بسی گفتی ز گویایی بس است

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

 

وشاقی اعجمی با دشنه در دست

به خون آلوده دست و زلف چون شست

کمر بسته کله کژ برنهاده

گره بر ابرو و پر خشم و سرمست

درآمد در میان خرقه‌پوشان

به کس در ننگرست از پای ننشست

بزد یک دشته بر دل پیر ما را

دلش بگشاد و زناریش بربست

چو کرد این کار ناپیدا شد از چشم

چون آتش پاره‌ای آن پیر در جست

درآشامید دریاهای اسرار

ز جام نیستی در صورت هست

خودی او به کلی زو فرو ریخت

ز ننگ خویشتن بینی برون رست

جهان گم بد درو اما هنوز او

بدان مطلوب خود عور و تهی دست

چو مرغ همتش زان دانه بد دور

قفس از بس که پر زد خرد بشکست

ببرید و نشان و نام از او رفت

ندانم تا کجا شد در که پیوست

ازین دریا که کس با سر نیامد

اگر خونین شود جان جای آن هست

دلی پر خون درین هیبت بماندست

فلک پشتی دو تا در سوک بنشست

دریغا جان پر اسرار عطار

که شد در پای این سرگشتگی پست

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

پی آن گیر کاین ره پیش بردست

که راه عشق پی بردن نه خردست

عدو جان خویش و خصم تن گشت

در اول گام هرک این ره سپردست

کسی داند فراز و شیب این راه

که سرگردانی این راه بردست

گهی از چشم خود خون می‌فشاندست

گهی از روی خود خون می‌ستردست

گرش هر روز صد جان می‌رسیدست

صد و یک جان به جانان می‌سپردست

دلش را صد حیات زنده بودست

اگر آن نفس یک ساعت بمردست

ز سندانی که بر سر می‌زنندش

قدم در عشق محکم‌تر فشردست

کسی چون ذره گردد این هوا را

که دم اندر هوای خود شمردست

بسا آتش که چون اینجا رسیدست

شدست آبی و همچون یخ فسردست

بسا دریا کش پاکیزه گوهر

که اینجا قطره‌ای آبش ببردست

مشو پیش صف ای نه مرد و نه زن

که خفتان تو اطلس نیست بردست

مده خود را ز پری این تهی باد

که در جام تو نه صاف و نه دردست

درین وادی دل وحشی عطار

ز حیرت جلف‌تر زان مرد کردست

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

چشم خوشش مست نیست لیک چو مستان خوش است

خوشی چشمش از آنست کین همه دستان خوش است

نرگس دستان گرش دست دل از حیله برد

هرچه کند چشم او ور ببرد جان خوش است

زلف پریشانش را حلقه به گوشم از آنک

بر رخ چون ماه او زلف پریشان خوش است

خندهٔ شیرین او گریهٔ من تلخ کرد

گریهٔ خونین من زان لب خندان خوش است

پستهٔ شیرین او شور دل عاشقانش

شور دل عاشقانش زین شکرستان خوش است

چون سخنش را گذر بر لب شیرین اوست

آن سخن تلخ او همچو شکر زان خوش است

عقل لبش را مرید از بن دندان شده است

نیست درین هیچ شک کان لب و دندان خوش است

سبزهٔ خطش دمید بر لب آب حیات

با خط سرسبز او چشمهٔ حیوان خوش است

بحر صفت شد به نطق خاطر عطار ازو

در صفت حسن او بحر درافشان خوش است

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

در سرم از عشقت این سودا خوش است

در دلم از شوقت این غوغا خوش است

من درون پرده جان می‌پرورم

گر برون جان می کند اعدا خوش است

چون جمالت برنتابد هیچ چشم

جملهٔ آفاق نابینا خوش است

همچو چرخ از شوق تو در هر دو کون

هر که در خون می‌نگردد ناخوش است

بندگی را پیش یک بند قبات

صد کمر بر بسته بر جوزا خوش است

جان فشان از خندهٔ جان‌پرورت

زاهد خلوت نشین رسوا خوش است

گر زبانم گنگ شد در وصف تو

اشک خون آلود من گویا خوش است

چون تو خونین می‌کنی دل در برم

گرچه دل می‌سوزدم اما خوش است

این جهان فانی است گر آن هم بود

تو بسی، مه این مه آن یکتا خوش است

گر نباشد هر دو عالم گو مباش

تو تمامی با توام تنها خوش است

ماه‌رویا سیرم اینجا از وجود

بی وجودم گر بری آنجا خوش است

پرده از رخ برفکن تا گم شوم

کان تماشا بی وجود ما خوش است

الحق آنجا کآفتاب روی توست

صد هزاران بی سر و بی پا خوش است

صد جهان بر جان و بر دل تا ابد

والهٔ آن طلعت زیبا خوش است

پرتو خورشید چون صحرا شود

ذرهٔ سرگشته ناپروا خوش است

چون تو پیدا آمدی چون آفتاب

گر شدم چون سایه ناپیدا خوش است

از درون چاه جسمم دل گرفت

قصد صحرا می‌کنم صحرا خوش است

دی اگر چون قطره‌ای بودم ضعیف

این زمان دریا شدم دریا خوش است

وای عجب تا غرق این دریا شدم

بانگ می‌دارم که استسقا خوش است

غرق دریا تشنه می‌میرم مدام

این چه سودایی است این سودا خوش است

ز اشتیاقت روز و شب عطار را

دیده پر خون و دلی شیدا خوش است

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

حسن تو رونق جهان بشکست

عشق روی تو پشت جان بشکست

هر سپاهی که عقل می‌آراست

غمزهٔ تو به یک زمان بشکست

ناوک‌انداز آسمان چو بدید

طاق ابروی تو کمان بشکست

عکس ماهت به آفتاب رسید

منصب آفتاب از آن بشکست

پسته را پهن بازمانده دهان

دانی از چیست زان دهان بشکست

همچو شمعی شکر چرا بگداخت

که دلش زان شکرستان بشکست

حیلهٔ جادوان بابل را

آن دو جادوی دلستان بشکست

چون به وصلت توان رسید که هجر

دل عطار ناتوان بشکست

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

در دلم تا برق عشق او بجست

رونق بازار زهد من شکست

چون مرا می‌دید دل برخاسته

دل ز من بربود و درجانم نشست

خنجر خون‌ریز او خونم بریخت

ناوک سر تیز او جانم بخست

آتش عشقش ز غیرت بر دلم

تاختن آورد همچون شیر مست

بانگ بر من زد که ای ناحق شناس

دل به ما ده چند باشی بت‌پرست

گر سر هستی ما داری تمام

در ره ما نیست گردان هرچه هست

هر که او در هستی ما نیست شد

دایم از ننگ وجود خویش رست

می‌ندانی کز چه ماندی در حجاب

پردهٔ هستی تو ره بر تو بست

مرغ دل چون واقف اسرار گشت

می‌طپید از شوق چون ماهی بشست

بر امید این گهر در بحر عشق

غرقه شد وان گوهرش نامد به دست

آخر این نومیدی ای عطار چیست

تو نه ای مردانه همتای تو هست

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

نیم شبی سیم برم نیم مست

نعره‌زنان آمد و در در نشست

هوش بشد از دل من کو رسید

جوش بخاست از جگرم کو نشست

جام می آورد مرا پیش و گفت

نوش کن این جام و مشو هیچ مست

چون دل من بوی می عشق یافت

عقل زبون گشت و خرد زیر دست

نعره برآورد و به میخانه شد

خرقه به خم در زد و زنار بست

کم زن و اوباش شد و مهره دزد

ره زن اصحاب شد و می‌پرست

نیک و بد خلق به یکسو نهاد

نیست شد و هست شد و نیست هست

چون خودی خویش به کلی بسوخت

از خودی خویش به کلی برست

در بر عطار بلندی ندید

خاک شد و در بر او گشت پست

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ره میخانه و مسجد کدام است

که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است

نه در میخانه کین خمار خام است

میان مسجد و میخانه راهی است

بجوئید ای عزیزان کین کدام است

به میخانه امامی مست خفته است

نمی‌دانم که آن بت را چه نام است

مرا کعبه خرابات است امروز

حریفم قاضی و ساقی امام است

برو عطار کو خود می‌شناسد

که سرور کیست سرگردان کدام است

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

آتش عشق تو در جان خوشتر است

جان ز عشقت آتش‌افشان خوشتر است

هر که خورد از جام عشقت قطره‌ای

تا قیامت مست و حیران خوشتر است

تا تو پیدا آمدی پنهان شدم

زانکه با معشوق پنهان خوشتر است

درد عشق تو که جان می‌سوزدم

گر همه زهر است از جان خوشتر است

درد بر من ریز و درمانم مکن

زانکه درد تو ز درمان خوشتر است

می‌نسازی تا نمی‌سوزی مرا

سوختن در عشق تو زان خوشتر است

چون وصالت هیچکس را روی نیست

روی در دیوار هجران خوشتر است

خشک سال وصل تو بینم مدام

لاجرم در دیده طوفان خوشتر است

همچو شمعی در فراقت هر شبی

تا سحر عطار گریان خوشتر است

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

تا در تو خیال خاص و عام است

از عشق نفس زدن حرام است

تا هیچ و همه یکی نگردد

دعوی یگانگیت عام است

تا پاک نگردی از وجودت

هر پختگیی که هست خام است

چون اصل همه به قطع هیچ است

این از همه، هیچ ناتمام است

تو اصل طلب ز فرع بگذر

کین یک گذرنده و آن مدام است

چون او همه را ندید می‌گفت

اکنون جز ازین همه کدام است

هر مرد که مرد هیچ آمد

او را همه چیز یک مقام است

تا تو به وجود مانده‌ای باز

در گردن تو هزار دام است

کانجا که وجود دم به دم نیست

اصلت عدم علی‌الدوام است

شرمت نامد از آن وجودی

کان را به نفس نفس قیام است

بگذر ز وجود و با عدم ساز

زیرا که عدم، عدم به نام است

می‌دان به یقین که با عدم خاست

هرجا که وجود را نظام است

آری چو عدم وجود بخش است

موجوداتش به جان غلام است

چون فقر عدم برای خاص است

کفر است کزو نصیب عام است

گر تو سر هیچ هیچ داری

در هر گامت هزار کام است

وامانده به ذره‌ای تو کم باز

هرگز نه تو را جم و نه جام است

عطار ز هیچ هیچ دل یافت

آن دل که برون دال و لام است

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

سر عشقت مشکلی بس مشکل است

حیرت جان است و سودای دل است

عقل تا بوی می عشق تو یافت

دایما دیوانه‌ای لایعقل است

بر امید روی تو در کوی تو

پای عاشق تا به زانو در گل است

منزل اندر هر دو عالم کی کند

هر که را در کوی عشقت منزل است

هست عاشق لیک هم بر خویشتن

هر که از عشق تو یک دم غافل است

گفته‌ای حاصل چه داری از غمم

می به نتوان گفت آنچم حاصل است

تا دلم در دام عشقت اوفتاد

در میان خون چو مرغی بسمل است

معطلی مطلق تویی در ملک عشق

هر دو عالم دست‌های سایل است

تا گشادی بر دل عطار دست

بر دل عطار بندی مشکل است

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:10 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها